«بسمالله الرحمن الرحيم»
«صادق دهکردی »
رضا اكبر
كارآگاه برومند اصغر
جهان عسگر
اكبر داريوش
جواد كلثوم
علي پدر ماهدخت
ماهدخت مادر ماهدخت
ميترا محمد
عصمت دختر روستايي
عاليه بازپرس
حسن
{نماي معرف- روز- آسمان- ميدان اصلی شهر- دوربين به طرف پايين ميآيد- به سمت ايستگاه اتوبوس. همه جا حال و هواي چند روز مانده به عيد را دارد.}
{خيابان. پر از تردد ماشين. سر و صداي فراوان و بوق. ايستگاه اتوبوس. در ميان جمعيت در حال انتظار. ديوانهاي در حال پرتاب كردن كلاه خود رو به آسمان است. مردم خيره به او. ديوانه هر بار ميخواهد كه كلاهش را بالاتر بياندازد. در ميان جمعيت در حال انتظار اتوبوس يك زن و شوهر به همراه دختر 5 سالهاي به چشم ميخورد. آنها نيز با خنده به ديوانه نگاه ميكنند. چند قدم آن طرفتر. يك مرد ميانسال لباس مشكي و عزادار را مشاهده ميكنيم. مرد ميان سال با ناراحتي به خيابان، جمعيت و ديوانه مينگرد. او يك مرتبه چشمش به دختر 5 ساله ميافتد. چشمانش گرد ميشود. با تعجب به دخترك مينگرد. يك مرتبه كليه صداهاي اطراف براي چند ثانيه در گوشش قطع ميشود. مرد با قدمهاي سنگين به طرف دخترك پيش ميرود. از ديد او. حركت مردم و ديوانه آهسته به نظر ميرسد. نزديك دختر ميشود. كنارش دو زانو مينشيند. جمعيت و دخترك هواسشان به ديوانه است. او به دختر خيره ميشود. دختر متوجه او ميشود. او دختر را بغل ميكند. صداهاي اطراف دوباره به گوش ميرسد. او مثل كساني كه عزيز خود را پيدا كردهاند، زار و زار زير گريه ميزند. پدر و مادر و جمعيت همچنان هواسشان به ديوانه است. دختر ميخواهد كه از لابلاي دستهاي مرد بيرون بيايد. پدر و مادر متوجه موضوع ميشوند. به طرف دخترشان كه در چند قدمي آنهاست ميشتابند. مادر ميخواهد كه دختر را رها كند. پدر ابتدا به صورت مصالحتآميز روي شانه مردم ميزند و با او حرف ميزند.}
پدر: برادر؟ داداش؟! آقا؟! اين چه كاريه كه ميكني؟!
مادر: (در حالي كه پيراهن دخترش را گرفته است. با ناراحتي) تو رو خدا ولش كن!!... يكي كمك كنه!!. تورو خدا آقا.
پدر: بس كن حاجي! ول كن دخترمو، چي كار ميكني؟!
{مادر لباس دخترش را محكمتر ميكشد تا از دست مرد رهايش كند. جمعيت به سوي آنها مينگرند. به آنها با تعجب نگاه ميكنند و پچ پچ ميكنند. مرد به خودش ميآيد. پدر و مادر و جمعيت را متوجه خود ميبيند. پدر دست مرد را محكم ميگيرد. مرد دختر را رها ميكند. دختر به آغوش مادر ميرود. مرد اشكهايش را پاك ميكند. خودش را جمع و جور ميكند. پدر با تعجب به او نگاه ميكند. مرد برميخيزد. سرش را پايين مياندازد. دست توي جيب عقبش ميكند و كيف پولش را بيرون ميآورد. از توي كيف پول يك عكس بيرون ميآورد. عكس را به طرف پدر دختر دراز ميكند.}
مرد: (با ناراحتي رو به پدر) آقا معذرت ميخواهم! ... ببخشيد اگه كنترلم را از دست دادم! ... ميشه به اين عكس يه نگاهي بياندازيد؟!
{پدر با تعجب و همان حالت سكوت، عكس را از مرد ميگيرد. با ديدن عكس، يكه ميخورد. تصوير روي عكس. عكس شبيه دخترش ميباشد.}
پدر: چي!؟ الناز! اين عكس بچه ی منه! ... (رو به مرد) دست تو چي كار ميكنه؟! (يك نگاه ديگر به عكس) عجيبه، چرا من از اين عكس خبر ندارم!
{پدر ميخواهد كه رو به زنش نگاه كند كه دخترش را محكم چسبيده است. مرد او را با حرف برميگرداند.}
مرد: صبر كن آقا! (پدر برميگردد) الان عرض ميكنم خدمتت!! ... اين عكس شبيه دختر شماست! ولي دختر شما نيست!
پدر: چي؟ منظورت از اين حرفها و اين كارها چيه؟!
مرد: اجازه بدهيد! چشم! دارم ميگم!
{در اين لحظات مادر دختر كم كم به طرف شوهرش ميآيد. او با تعجب عكس را مينگرد.}
پدر: بگو! گوش ميكنم!
مرد: اين عكس دختر منه!! اون چند ماه پيش به دليل مريضياي كه داشت، عمرش رو داد به شما! ... حالا امروز! اون هم اين جا!! من دخترم رو! ... ببخشيد! ... يكي مثل دخترم رو پيش شما پيدا كردم! ... اگه شما بوديد چيكار ميكرديد؟
{پدر و مادر در حالي كه به حرفهاي مرد گوش ميدهند، به عكس نيز خيره ميشوند}.
مادر: راست ميگه!! اين عكس فقط شبيه النازه! چون نه لباسهاش لباسهاي اونه و اين كه من تا حالا از اين عكس خبر نداشتم.
{مرد با حسرت رو به دختر نگاه ميكند و دوباره اشك ميريزد. دخترك به پاي مادرش از ترس ميچسبد. پدر همين طور كه با تعجب به عكس نگاه ميكند، كمي هم به دخترش مينگرد. او با همسرش و سپس با مرد حرف ميزند.}
پدر: خداي من چه شباهتي! ... اين واقعاً عجيبه! ... خارقالعاده است.(رو به همسرش) خانوم نگاه كن! چه شباهتي!
مادر: مثل خودشه! مو نميزنه.
پدر: (رو به مرد) آقا من تسليت ميگم (مرد را بغل ميكند) خدا صبر بده! ...
{مرد توي بغل پدر، در حالي كه اشكهايش را پاك ميكند.}
مرد: خيلي ممنون ! ... (با نگاه به دخترك) خدا هم براي شما دخترتون را حفظ كنه! (از هم جدا ميشوند) من! من خيلي امروز خوشحالم! ... ميدونيد؟! وقتي كه از دنيا رفت، من پيشش نبودم! ... از اين بابت خيلي عذاب وجدان داشتم! ... ولي حالا راحتتر شدم! سبكتر شدم! (لبخندي به دخترك ميزند.)
پدر: خواهش ميكنم آقا! ... ميدونيد ياد چي افتادم؟! ياد دوران راهنمايي! (با نگاه به مرد و همسرش) توي مدرسه، يكي رو داشتيم كه خيلي شبيه امير بود، (رو به مرد) دادشم رو ميگم! ...
مرد: جدي؟! خوب! به هر حال اين هم يكي از حكمتهاي خداوندگاره! ... آقا؟ ميشه يه خواهش بکنم؟! ...
پدر: چه خواهشي؟ بفرماييد؟! ...
مرد: ميشه فقط براي يه بار! فقط يك بار زنم رو ديدن دختر شما بيارم؟! ...
پدر: وآلّا!!!
مرد: قول ميدم مزاحمت ايجاد نكنيم! ... ميدونيد؟ آخه اين چند ماهه نه خواب داره و نه خوراك! ... شده مثل ديوونهها!
مادر: آخي!! بميرم!! ...
مرد: به خدا كم كم مونده كه ببريمش ديوونه خونه! ...
پدر: خدا نكنه آقا! ...
مرد: گفتم شايد با ديدن دختر شما كمي حالش سرجاش بياد! ...
{پدر رو به همسر و دخترش ميكند. با ابروهايش با همسرش حرف ميزند كه چيكار كنم؟ همسرش با تكان دادن سر و چشمها رو به پايين، جواب بلي را به آرامي ميدهد. يك مرتبه اتوبوس وارد ايستگاه ميشود.}
پدر: باشه آقا! چه اشكالی داره! تشريف بيارين! ولي حالا تا دير نشده، بياييد سوار اتوبوس بشيم! ... توي راه با همديگه حرف ميزنيم.
{همگي سوار اتوبوس ميشوند. مردها از سمت جلو سوار ميشوند و زنها از سمت عقب.}
{داخل اتوبوس. در حركت. اتوبوس تقريباً پُر است. مرد و پدر روي صندلي دو نفره نشستهاند. در ميان پچپچ و حرف هاي مسافران ديگر، در حال حرف زدن ميباشند. صداي آنها به گوش نميرسد. اتوبوس به ايستگاه بعدي ميرسد. درب اتوبوس باز ميشود. چند مسافر مرد از طرف جلو و چند مسافر زن از سمت عقب سوار ميشوند. درب بسته ميشود. در حركت. در ميان مسافران كه سوار شدهاند. يك مرد روستايي، تقريباً 25 ساله را مشاهده ميكنيم به نام جهان. او يك قطعه كاغذ در دستش ميباشد كه آدرسی روي آن نوشته شده است. آقا جهان با همان گويش و لهجه روستايي، به سمت پدر و مرد ميآيد. او تكه كاغذ را به آنها نشان ميدهد.}
جهان: آقا ما تازه شهر اومديم! ... ميخواستيم اين چند روز تعطيل رو بريم خونه داداشمان! ... اين آدرسشه! ... ميشه بگين اين آدرس كجا ميشه؟! ... آخه من سواد درست و حسابي ندارم! ...
{مرد آدرس را از جهان ميگيرد و نگاه ميكند.}
مرد: خواهش ميكنم! (با نگاه به آدرس) خوب شما دوتا ايستگاه بعد پياده شو! ... دوباره از يكي ادامه آدرس را بپرس تا گم و گورنشي! ...
جهان: ( آدرس را ميگيرد.بي تفاوت) دست شما!
{جهان به جلو ميرود. نزديك قسمت زنها ميشود. با صداي بلند همسرش كه به همراه فرزند پسر 2 سالهشان، عقب اتوبوس قرار دارند را صدا ميكند.}
جهان: (با صداي بلند) آهاي! عيال؟! ... دو تا ايستگاه ديگه پياده شو! ... شنيدي چي گفتم؟! ...
{عقب اتوبوس، همسر جهان (عصمت خانوم) كه خودش را كاملاً با چادر مشكي پوشانده، با دست و تكان دادن سر، خودش را به جهان نشان ميدهد. عصمت رو به فرزندش رضا ميكند. رضا با دختر 5 ساله پدر در حال بازي ميباشد. او دست رضا را ميگيرد و عقب ميكشد.}
عصمت: (روبه رضاي 2 ساله) ذليل مرده! بيا كنار! دختر مردم رو اذيت نكن.
مادر: (رو به عصمت) خانوم چي كارش داري؟! بچه است! داره بازي ميكنه! ...
{عصمت با خجالت و با تكان دادن سر به مادر دختر جواب ميدهد.}
عصمت: ببخشيد! گفتم اذيتش نكنه! ...
{اتوبوس روي ترمز ميزند. اتوبوس توي ايستگاه نگاه ميدارد. جهان و عصمت و رضا از اتوبوس پياده ميشوند.}
{جهان به همراه زن و بچهاش از اتوبوس پياده ميشوند. اتوبوس حركت ميكند. جهان به طرف شخصي ميرود و آدرس را به او نشان ميدهد. در اين لحظات فيلم با اسامي دستندركاران شروع ميشود. صداي آهنگ شروع فيلم بر روي تصوير خانواده جهان كه جوياي آدرس در خيابان و كوچهها هستند. ادامه. مردي كه آدرس را گرفته، با اشاره سمتی را به جهان نشان ميدهد. جهان و زن و رضا حركت ميكنند. وارد مسيري ديگر ميشوند. جهان آدرس را به طرف شخصي ديگر نشان ميدهد. شخص مورد نظر با اشاره كوچهاي را به آنها نشان ميدهد. جهان و خانواده وارد كوچه ميشوند. توي كوچه راه ميروند. جهان دو مرتبه جلوي شخصي ديگر را ميگيرد و آدرس را به او نشان ميدهد. شخص مورد نظر خانهاي را به آنها نشان ميدهد. در كنار خانه ميايستند. جهان زنگ را به صدا در ميآورد. چند لحظه بعد. در خانه باز ميشود. آهنگ فيلم و اسامي دستندركاران به پايان ميرسد. اكبر، برادر جهان در را باز ميكند.}
اكبر: (با لهجه شهري و با خوشحالي) جهان؟! ...
جهان: (با خوشحالی) اكبر! سلام! ماشاءالله! چقدر شهر ساخته به تو!
{اكبر و جهان توي بغل يكديگر ميروند. ابتدا روبوسي ميكنند. سپس مثل دوتا كشتيگير كه يكديگر را بغل كردهاند وارد حياط ميشوند. عصمت با سلام به همراه رضا وارد خانه ميشوند. اكبر در همان حالت با عصمت سلام ميكند. اكبر و جهان محكم يكديگر را گرفتهاند. انگار كه ميخواهند كشتي بگيرند.}
اكبر: سلام عصمت خانوم! خوش آمديد! بفرماييد تو! ببخشيد ميرسيم خدمتتون! ... بفرماييد! ...
{عصمت به طرف در اتاق ميرود. در همين لحظه عاليه، همسر اكبر با عصمت روبرو ميشود. و همديگر را بغل ميكنند و ميبوسند. عاليه با جهان در همان حالت كشتي سلام ميدهد. در همين لحظه، محمد پسر 3 ساله اكبر از اتاق وارد حياط ميشود.}
جهان: ميخواهم ببينم ميتوني اين دفعه من رو خاك كني يا نه!! ...
اكبر: آره! ... اين دفعه توي خاكي داداش!
{در حالي كه توي بغل يكديگر چسبيدهاند و كشتي ميگيرند.}
اكبر: اين دفعه نميگذارم! ...
جهان: عمراً ! ...
عاليه: (رو به عصمت) آبجي جون حالت خوبه؟! چي كار ميكني! حال و هواي روستا؟! ...
عصمت: چي بگم آبجي؟! روستا كه هواش خوبه! ولي شبهايش كلي دلگيره! ... هرچي به جهان ميگم بيا بريم شهر، گوش نميكنه!(از زیر چادر یک سطل ترشی بیرون می آورد.)از همون ها که دوست داری!..
{عالیه خوشحال میشود.رضا و محمد به سمت پدرهاي خود ميروند و تشويق ميكنند.}
عاليه:دستت بی بلا !(ترشی را می گیرد) خوب اشكال نداره! بالاخره كار آقا جهان، باغداري يه و اين هم خيلي خوبه! ... من چي بگم كه اكبر، ما رو برداشته و آورده شهر! ... هنوز هم يه كار درست و حسابي پيدا نكرده! ...
{يك مرتبه جهان، اكبر را توي خاك ميكند. عاليه و عصمت وارد خانه ميشوند. اكبر خودش را جمع و جور ميكند.}
جهان: ديدي نتونستي؟! ...
اكبر: آره! باز هم نتونستم! ... ولي قول ميدهم كه دفعه بعد، حتماً ميبرم! قول ميدم! ... حالا بفرما تو داداش! ...
{رضا و محمد با هم به طرف اتاق ميروند.}
جهان: (با خنده) بفرما! اول تو داداش! ...
{اكبر و جهان نزديك در اتاق ميشوند.}
اكبر: داداش شما بفرما توي اتاق! ... من ميرم تا سر كوچه و برميگردم!
جهان: سر كوچه چه خبره؟! ...
اكبر: دادش بي خبر مييايي و تازه ميگي سركوچه چه خبره؟! ...
جهان: ولي ما براي زحمت كه نيومديم!
اكبر: زحمت چيه؟! بروتو ! الان برمي گردم گفتم! ...
جهان: باشه! پس من هم ميام! ...
اكبر: نه! زشته! برو من برميگردم! ... بروتو ديگه! ... برو زشته جهان! ...
جهان: (هنگام وارد شدن به اتاق.)پس زياد تو خرج نياندازي خودت رو! ...
اكبر: باشه! شما بفرما تو! ...
{جهان توي اتاق ميرود. اكبر با همان لباسهاي خاكي به سمت در حياط روانه ميشود. كمي خودش را ميتكاند و وارد كوچه ميشود. هوا كم كم رو به غروب ميرود.}
{اكبر وارد كوچه ميشود. به سمت انتهاي كوچه نزديك ميشود. وارد خيابان ميشود. وارد يك مغازه سوپر ماركتي ميرود. چند لحظه بعد. با يك پلاستيك پر خارج ميشود. كمي راه ميرود. نزديك ميوه فروشي بزرگ و شلوغ ميشود. ميوهفروشي. سه برادر مشغول كارند. عليآقا، يكي از برادرها كه ميان سال به نظر ميرسد. اوپشت دخل، در حال حرف زدن با تلفن ميباشد. اكبر به همگي سلام ميدهد و مشغول ميوه جمع كردن ميشود. علي آقا در حالی كه سيب قرمزی در دست دارد با تلفن حرف ميزند.}
علي آقا: (با حالت طلبكارانه) ده! باشه زن! ... خوب مهمون باشيم! ... گفتم كه براي شام مييام! ... چي كار كنم؟! ... شب عيديه عسگر و داريوش را تنها بگذارم كه چي؟! ... كه مهمونم امشب! ... گفتم كه باشه! ... سعي مي كنم! ... تا ببينم چي ميشه! ... خداحافظ! ...اَه! (تلفن را محكم ميگذارد.)
اكبر: (به طرف علی آقا می رود)علي آقا سلام! اگه ميشه زحمت بكشين و اين ميوهها رو به حساب بزنيد!
علي آقا: (روبه عسگر) عسگر؟ داداش؟! اين ميوههاي اكبر آقا را به حسابش بزن! ... شنيدي؟!
عسگر: بله داداش! بله بله! ...
علي آقا: (رو به اكبر) به سلامت! ...
اكبر: خداحافظ! عيد شما هم پيشاپيش مبارك! ...
علي آقا: اي آقا! ... اين عيدا كه ميشه، كار ماها تازه شروع ميشه!؟ ... از شما هم همچنين! ...
{اكبر آقا از مغازه خارج ميشوند. علي آقا با پاي لنگش از پشت دخل برميخيزد و رو به بردارهاي خود ميكند.}
علي: عسگر؟! ... داريوش؟! ... داداش من امشب خونه دامادم مهمونم! حواستون به دخل هم باشه! ...
عسگر: داداش تو هم شب عيديه ميخواهي ما رو تنها بگذاري؟! ...
علي: چي كار كنم داداش؟! ... يه امشب رو شما به ما مرخصي بديد، من هم از فردا به بعد، روزي به يكي از شماها مرخصي ميدهم! چه طوره؟! ...
داريوش: داداش عاليه! ... برو خاطرت جمع! ... هواسمون هست! ...
{علي از مغازه با همان پاي لنگ خارج ميشود. او به سمت وانت بارش كه گوشهاي پارك است ميرود. هوا كاملاً تاريك است. خيابانها كاملاً شلوغ. همه جا حال و هواي عيد را ميدهد. باد شديدي شروع به وزيدن ميكند. اكبر سريعاً وارد ماشين ميشود.}
{داخل ماشين وانت. در حركت. علي در حال آواز خواندن زير لب . او به مردم و مغازهدارها كه خريد و فروش شب عيد را ميكنند مينگرد و حركت مي كند. ماشين وارد كوچهاي ميشود. او متوجه يك ساختمان نيمه كاره ميشود. يك كارگر بالاي داربست، در باد شديد ايستاده است و كار ميكند.}
علي: اِ اِ اِ! ... اين بيچاره رو نگاه كن! ... نكنه بيافته و مثل من شل و پل بشه! ... اوه اوه اوه! ... ديوونه را! ... نميشه! بايست يه كاري كنم! ...
{علي از ماشين پياده ميشود. به سمت پايين داربست ميرود و شروع به داد و فرياد ميكند.}
علي: (روبه كارگر) حاجي؟! ... داداش؟! .. بيا پايين! ... هي با توام! بيا پايين كارت دارم! حاجي با توام! ...
{كارگر متوجه علي ميشود. خود را به پايين ميرساند. نزد علي ميرود.}
كارگر: هان؟ چيه؟ ... كاري داري؟ ما رو از كار بي كار كردي! ...
علي: ببين عزيزم (رو به پاي لنگ خود) اين پاي من يه روزي مثل تو سالم بود! ... سُرومُرو گنده! ... منم يه روز برو بيايي داشتم! ... توي شمال، سر كارگر ساختمون بودم! ... از بزرگ و كوچيك، كارگر بود كه زير دست من كار ميكرد! ... طمع برم داشته بود! ... يه لحظه هم بيكار نبودم! ... تا اين كه تو اون روز نحس!! ...
كارگر: كدوم روز!؟ ...
علي: روزي كه باد شديدي مييومد! ... مثل امشب! ...من روي داربست بودم كه يه مرتبه كنترلم رو از دست دادم! ... خدا بهم رحم كرد كه جونم و از دست ندادم! ... فقط هرچي پول داشتم خرج كردم كه حالا اين پاي لنگ نصيبم شده! ... ديگه نتونستم كار كنم! ... مجبور شدم با زن و بچه بيايم شهرخودم ،تا تو مغازه ی آقای خدا بيامرزم كه به من و دادشهام به ارث رسيده بود كار كنم! ... آره گلم! ... تو هم بيا و اين شب عيديه! ... اون هم تون اين باد شديد! برو و كنار خانواده خودت باش! ... مثل من! ...
كارگر: چشم آقا! ... ممنون از نصيحتي كه كرديد! ... (با ترس رو به بالاي داربست) ولي من نه زن دارم، نه بچه و نه خانواده! ... اين جا فقط يك كارگر ساده ساختمونم و هم نگهبان! ... (روبه علي آقا) ولي چشم! ... با اين خاطرهاي كه تعريف كرديد! ... وآلّا ترسيدم! ... لااقل امشب رو بي خيال كار ميشم! ...
علي: ممنون جوون كه به نصيحت من گوش كردي! ... خداحافظ! راستي!؟ ... پيشاپيش سال نو هم مبارك (كارگر سري رو به پايين تكان ميدهد).
{علي آقا سوار ماشين ميشود. ماشين كمي جلوتر توي كوچه ميرود. ماشين پارك ميكند. علي آقا از ماشين پياده ميشود. او به خانه دامادش كه روبرويش قرار دارد نگاهي ميكند. در خانه نيمه باز است. او وارد خانه ميشود.حیاط خانه. او از حياط كه درختي در آن است به سمت اتاق كه همه ميهمانها در آن نشستهاند نزديك ميشود. او در را باز ميكند. وارد سالن پذيرايي ميشود.}
{ پذيرايي منزل آقا جواد (داماد علي آقا). علي آقا وارد سالن پذيرايي ميشود و سلام ميدهد. كليه ميهمانها برميخيزند. آقا جواد در گوشهاي از سالن در حال مطالعه روزنامه ميباشد. او هم برميخيزد. علي آقا به سمت ميهمانها ميرود. با دامادهاي آقا جواد، سجاد و احمد سلام و دست ميدهد. سپس با خواهرهاي آقا جواد، سارا و منيره سلام و احول پرسي ميكند. او دستي به سر و صورت فرزندان آنها، هانيه 3 ساله و ماني 4 ساله ميكشد. او به طرف آقا جواد ميرود. با او هم سلام و دست ميدهد. يك مرتبه، فرزند آقا جواد، رضا كه 2 سال دارد و شباهت فراواني به فرزند آقا جهان روستايي دارد، نزديك علي آقا ميشود. علي آقا او را در بغل ميگيرد و به سمت مادر آقا جواد، كلثوم خانوم كه در آخر سالن نزديك آشپزخانه نشسته نزديك ميشود. با او هم سلام و احوال پرسي ميكند. همسر آقا علي، ماهدخت خانوم، به سمت آن ها نزديك ميشود و با زبان و لهجه شمالي به همسرش سلام ميدهد و رضا را در بغل ميگيرد و علي آقا در كنار آقا جواد مينشيند و با يكديگر صحبت ميكنند. در اين لحظه ميترا، همسر جواد از توي آشپزخانه، با سفره شام وارد سالن ميشود. او با لهجه ی شمالی از مادرش ميخواهد كه به او براي پهن كردن سفره شام، كمك دهد. در همين لحظه، خواهرهاي آقا جواد به همراه كلثوم خانوم براي كمك برميخيزند. همگي در حال پهن كردن سفره شام. لحظاتي بعد، همگي بر سر سفره شام در حال خوردن غذا ميباشند. بچههاي خردسال در كنار مادران خود قرار دارند. مردها يك طرف سفره و زنها طرف ديگر سفره. يك مرتبه، يكي از دامادهاي آقا جواد به حرف ميآيد.}
سجاد: (روبه آقا جواد) آقا جواد! با اجازه شما! با آقا احمد فردا صبح راهي سفريم! ... ميخواستيم مادرجون را هم با خودمان ببريم. البته اگر مادرجون و شما راضي باشيد! ...
جواد: خوب به سلامتي! ... (رو به كلثوم) مادر مثل اين كه امسال ... عيد كنار ماها نيستي! ... اي بي معرفت! ...
سارا: (رو به جواد) حالا داداش نيست شما امسال توي خونه تشريف داريد! ...
جواد: (رو به سارا) من فقط دو سه روز اول را نيستم! ... اون هم به خاطر مأموريتي كه از طرف سازمان داريم! ... مجبورم كه بيرون شهر بروم و برگردم! ...
علي آقا: (رو به جواد) زنها اگر درد ما مردها را ميدونستند، اين جوري حرف نميزدند! ... اتفاقاً من هم چند روز اول عيد رو مجبورم توي مغازه باشم! ... (رو به ماهدخت) البته با اجاره خانوم!
ميترا: ما كه آقا جون نه كاري به اين طرفي ها داريم و نه به اون طرفيها! ... امسال هر طوري شده بايد بريم شمال! ... دلم براي خونه قديمي مون تنگ شده (رو به ماهدخت) نه مامان ؟! ...
جواد: (رو به ميترا) يعني دو روز به خاطر من صبر نميكني؟!
ميترا: اِه. عزيزم! ... ديگه نه نيار! ...
ماهي دخت: (رو به آقا جواد) پسرم! ... پس من اجازه ميترا را از شما گرفتم! ... خاطرت هم بابت رضا جمع جمع باشد.
علي آقا: (رو به آقا جواد) پس با اين حساب، من و شما هم روز دوم سوم عيد با هم ديگه انشاءالله به اين مادر و دختر، ملحق ميشيم.
{رضا را مشاهده ميكنيم كه بر روي پاي مادرش خواب رفته است (صداي پچ پچ و همهمه مهمانها) ميترا رضا را بغل ميكند و به سمت اتاق خوابش ميبرد. رضا را توي اتاق روي تخت ميخواباند. تصوير روي چهره معصوم رضا كه خواب است، چند لحظه توقف ميكند. يك مرتبه هواي اتاق از تاريك به روشنايي ميرود و صداي خروس و گنجشكها به گوش ميرسد. هواي اتاق كاملاً روشن، روشن ميشود.ميترا به همراه ماهدخت چادر به سر، چمدان به دست وارد اتاق ميشوند. ميترا به سمت رضا ميآيد و او را در حالی كه توي خواب است، لباس ميپوشاند. ميترا رضا را بغل ميگيرد.رضا كم كم روي شانه ی مادر بيدار ميشود.ماهدخت، ميترا و رضا وارد سالن پذيرايي ميشوند. آقا جواد با لباس خواب، در حال مطالعه كتاب ميباشد.}
ميترا: (رو به جواد) جوادم! ... عزيزم! ... پس من و مامان داريم ميريم! ... شما كي ميآيي پيش ما؟! ...
{جواد كمي به ميترا و رضا نگاه ميكند. كتاب را ميبنند. به سمت آنها ميرود. رضا را ميبوسد.}
جواد: خانوم!؟ جون تو و جون اين بچه! ... سر به هوا بازي در نياريها! ... من هم امروز ظهر كه رفتم! اِههه! دو روز ديگه با آقا علي پيش شماييم!...
ماهي دخت: ( رو به جواد) پسرم خاطرت جمع! ... منتظر شماييم و رضا را مثل دو تا تخم چشم مواظب هستيم! ... بالاخره شماييد و اين يه دونه بچه! ...
ميترا: (رو به مادر) مامان باز هم داري خاطرهي بد بيمارستان را يادم ميياري؟! ... خودم ميدونم كه ما ديگه بچهدار نميشيم! ... اگه من مادرشم خودم ميدونم چطور مواظبش باشم! ...
جواد: خيلي خوب حالا، اين قدر اوقات خودتون رو تلخ نكنيد! ...
{يك مرتبه صداي زنگ در حياط به گوش ميرسد.}
ماهي دخت: خوب آژانس هم اومد! ... كاري نداري پسرم؟! ...
رضا: نه به سلامت (رو به ميترا) مواظب خودتون باشيد.
{ميترا، رضا و ماهي دخت وارد كوچه ميشوند. در حياط را ميبندند. از عقب وارد تاكسي ميشوند. تاكسي به حركت ادامه ميدهد. داخلی. تاكسي. در حركت. ميترا با مادرش پچ پچ ميكنند. آنها از توي كيفشان پولهايي را كه ذخيره كرده بودند بيرون ميآورند و در حال شمارش آنها ميباشند.}
راننده: خانومها ترمينال مقصدتون بود ديگه؟ نه؟! ...
ميترا: (رو به راننده) آقا تا شمال هم ميري؟! ...
راننده: شمال شهر؟! ...
ماهي دخت: نه آقا! شمال كشور!! ...
راننده: (با تعجب) چي؟ شمال؟! ... خوب! ... بله! ...چرا كه نريم! ... ولي كرايه تون خيلي زياد ميشهها! ...
ميترا: اشكال نداره آقا! ... فقط هرچه زودتر برسيم! بيشتر ممنون ميشيم! ...
راننده: باشه! ... پس محكم سرجاتون بشينيد كه رفتيم! ...
ماهي دخت: (رو به رانند) پس تا ظهر رسيديم؟! ...
راننده: انشاء الله! ...
{راننده چشمانش را به جاده دوخته است و ميترا و ماهي دخت در حال پچ پچ كردن و خنديدنهاي الكي ميباشند. رضا ی كوچك ما نيز در كنار پنجره خيره به تصويرهاي جاده و كوهها ميباشد. خارجي- تصاوير كوهها و جاده، كم كم به تصاوير و مناظر شمال كشور جاي خود را ميدهد. تصاويري از تابلوهاي راهنماي يكي از شهرهاي شمال كشور. تاكسي كم كم نزديك يكي از ويلاهايي كه مشرف به دريا است ميشود. ماشين توقف ميكند. همگي از تاكسي پياده ميشوند. چمدانها را برميدارند. كليه زنها و دخترهاي هم محلي ميترا و ماهدخت با ديدن آنها به طرفشان ميشتابند. دور و بر آنها شلوغ ميشود. همهمه و سلام و احوالپرسي و روبوسي به اوج خود ميرسد. همسايهها آنها را به طرف ويلاي قديميشان راهي ميكنند. تاكسي ميرود. پدر بزرگ و مادر بزرگ پير ميترا از سر و صداي همسايهها بيرون ميآيند. آنها متوجه دختر، نوه و نتيجه خود ميشوند. شادی در چهره ی آنها موج ميزند. رضا مدام دست به دست بين همسايهها ميچرخد. همگي وارد خانه ی ويلايي ميشوند.تصویر روي رضا. رضا در بين بچههاي همسايه كه در حدود هشت نفر ميباشند، اين دست و اون دست ميشود. بچهها با رضا كه در بغل يك دختر هفت ساله است به كنار ساحل دريا ميروند. رضا در حال شن بازي با بچههاي ديگر ميباشد. دختر هفت ساله رضا را در بين بچهها رها ميكند. او به سمت خانه ويلايي ميشتابد. او وارد خانه ميشود.}
{دختر هفت ساله نزد مادرش ميرود. او در كنار باقي همسايهها مينشيند. همسايهها يكي يكي از دور آنها متفرق ميشوند. تصوير بر روي همسايههاي قديمي ميترا و ماهدخت. چهره همسايهها كم كم از صحنه محو ميشود. تنها ماهدخت، ميترا، پدربزرگ و مادربزرگ در صحنه ميمانند. ماهدخت در كنار پدر و مادر پيرش نشسته است. او پاهاي مادرش را ميچِلاند. ميترا برميخيزد و با خوشحالي به طرف اتاقهاي خانه ميرود. او زير و بم خانه را در حال بررسي ميباشد.با خوشحالي به قاب عكسها و اين طرف و آن طرف خانه ويلايي قديميشان در حال پرسه زدن است. با ديدن بعضي چيزها لبخندي ميزند. او غرق خاطرات قديمياش ميباشد.او يك مرتبه متوجه يك قاب عكس ميشود. عكس مربوط به خودش و جواد و رضا كه تازه به دنيا آمده است ميشود. عكس با پشت زمينه گنبد امام رضا (ع) ميباشد. او كمي با خوشحالي به عكس نگاه ميكند. يك مرتبه خنده و لبخندش قطع ميشود. به خودش ميآيد. پشت سرش را با نگراني نگاه ميكند.}
ميترا: (با نگراني) رضا!؟ ... رضا؟! ...
{ميترا با نگراني اتاقها را به دنبال رضا ميگردد. او رضا را نمييابد. ميترا سراسيمه به نزد ماهدخت ميشتابد. از او رضا را جويا ميشود. در اين لحظه پدربزرگ دراز كش خوابيده است. ماهدخت در حالي كه مادرش به پشتي تكيه داده، در حال چِلاندن پاهاي او ميباشد. ماهدخت متوجه نگراني ميترا ميشود.}
ميترا: (با نگراني) مامان ؟! ... مامان رضا را نديدي؟! ...
ماهدخت: نه مامان جان! ... پيش تو بود كه !! ...
{ماهدخت و ميترا كمي اين طرف و آن طرف را نگاه ميكنند.}
مادر بزرگ: مگه رضا هم با شما اومده ؟! ... چرا من نديدمش؟! ...
ميترا: (با ناراحتي) و اي! خاك به سر شدم! ... نكنه؟! ...
{ميترا سراسيمه به طرف بيرون ويلا ميشتابد. ماهدخت هم برميخيزد.}
ماهدخت: صبر كن من هم بيام! (به دنبال او ميرود)
{مادربزرگ نگاهي به رفتن آنها ميكند.}
مادربزرگ: (با تعجب) يعني اينها تو اين يك ساعت نفهميدن رضا را همراهشون نياوردن! ... عاشقن؟! ... (رو به ماهدخت كه ميرود.) ماهي؟! ... ماهي ؟! ...
ماهدخت: (رو به عقب) بله مامان ؟! ...
مادربزرگ: كجا ؟! ...
ماهدخت: الان برميگرديم! ...
{ماهدخت به دنبال ميترا ميرود. او از ويلا خارج ميشود.}
{ماهدخت از ويلا خارج ميشود. ميترا را متوجه ميشود كه با يكي از همسايهها حرف ميزند. همسايه زن با دست لب ساحل را به او اشاره مي كند. از ديد ماهدخت. ميترا با سرعت و نگراني به سمت ساحل ميشتابد. ماهدخت هم با نگراني به دنبال او ميرود.}
ماهدخت: (در حال دويدن) ميترا؟! ... صبر كن! ... صبر كن من هم بيام! ...
{ميترا سراسيمه لب ساحل ميرسد. او كسي را مشاهده نميكند. با نگراني اين طرف و آن طرف را نگاه ميكند. ماهدخت هم كمي اين طرف و آن طرف مي نگرد. ميترا در كنار ساحل دريا مينشيند و بر سر خود ميزند. ماهدخت مدام اين طرف و آن طرف ساحل ميرود. يك مرتبه، لنگه كفش رضا را در كنار يك تپه شني كه بچهها درست كردهاند، مشاهده ميكند. كفش را برميدارد. ميترا متوجه كفش ميشود. به طرف مادر با گريه ميدود. كفش را ميگيرد.}
ميترا: بده من! ... اين كفش رضاست! خدايا نه! (رو به دريا) رضا؟!(فریاد) رضا؟! ...
ماهدخت: (در حالي كه ميترا را گرفته) صبر كن! نرو! ... پيداش ميكنيم! ...
{ميترا مي خواهد به دريا برود. ماهدخت نميگذارد. او پيراهن ميترا را گرفته است. ميترا ميخواهد كه برود. ماهدخت يك تو گوشي محكم به او ميزند. ميترا مينشيند و مدام بر سر خود ميزند. سه مرد به طرف آنها ميشتابند. به آنها ميرسند.}
يكي از مردها: چي شده؟! ...
ماهدخت: (رو به دريا) رضا؟! ... نوهام توي دريا گم شده! ...
مرد (2): گم شده؟! ... كي ؟! ...
ميترا: (با گريه) نميدونم! ...تو رو خدا پيداش كنيد! ... تو رو خدا؟! ...
مرد (3): (رو به دو مرد ديگه) زود باشيد! ... بايد بريم سمت آب! ...
{سه مرد به سمت دريا ميروند. توي آب ميپرند. ميترا آشفته و ديوانهوار به آنها مينگرد. ماهدخت در كنار ميترا نشسته است و او را در بغل گرفته. آنها با نگراني به دريا نگاه ميكنند. غروب خورشيد در آن سوي دريا كم كم نمايان است. چند غواص و قايق را مشاهده ميكنيم كه از سمت دريا به سمت ساحل نزديك ميشوند. آنها دست خالي برميگردند. يكي از غواصها به سمت مادر و دختر ميروند.}
غواص: (رو به آنها) نيست! ... كسي را پيدا نكرديم! ...
{ميترا بيهوش ميشود. چهره غواصها و قايقها از صحنه كم كم، كم رنگ ميشود و ناپديد ميگردند. با ناپديد شدن چهره غواصها و قايقها، چهره چند تا همسايه زن، كم كم پديدار ميشود كه در كنار مادر و دختر، قرار دارند. ميترا روي دستان ماهدخت بيهوش افتاده است. ماهدخت گريه ميكند. ماهدخت به همراه زنهاي ديگر زير بغل ميترا را ميگيرند و او را كم كم نزديك به سمت ويلا ميآورد. ديگر شب شده است. چراغ هاي ويلا روشن است. آنها وارد ويلا ميشوند.}
{ داخلی. ويلا. مادر بزرگ و پدر بزرگ در كنار يك سفره هفت سين كوچك نشستهاند. پدر بزرگ يك قرآن در دستش قرار دارد. او با چشمان ضعيفش توي كتاب فرو رفته است. مادر بزرگ متوجه همهمهاي ميشود. يك مرتبه ماهدخت و چهار زن همسايه كه زير بغل ميترا را گرفتهاند وارد ويلا ميشوند. آنها بي توجه به پدر بزرگ و مادربزرگ به سمت اتاقي ميروند. مادربزرگ با همسرش شروع به حرف زدن ميكند.}
مادربزرگ: (رو به شوهر كه كتاب مي خواند) اين ماهي و دخترش هر سال عيد ما رو به عذاب مييارند! ...
{پدر بزرگ يك صدق الله ميگويد و رو به همسرش ميكند.}
پدربزرگ: پاشو برو ببين چي كار كردند! ... دارم ديوونه ميشم؟! ...
مادربزرگ: شما حرص نخور برا قلبت بده! ...
{مادربزرگ برميخيزد و ميرود. هنگام رفتن به سمت اتاق متوجه همسايهها ميشود كه خارج ميشوند. همسايهها يكي يكي خداحافظي مي كنند و ميروند. مادربزرگ از گوشه در اتاق متوجه ماهدخت و ميترا ميشود. از نگاه مادر بزرگ. ميترا روي بالشت خوابيده است. صورت او از عرق خيس شده است. او در خواب كابوس ميبيند. ماهدخت بالا سر ميترا نشسته است و آرام گريه ميكند. ماهدخت سري به طرف در اتاق ميگرداند. مادربزرگ سرش را ميدزد و پنهان ميشود. دوربين وارد اتاق ميشود. ماهدخت دوباره به ميترا نگاهي ميكند. ميترا كابوس ميبيند. ماهدخت صورت خيس عرق او را خشك ميكند.}
ماهدخت: (با خودش) خدایا؟! حالا چه طور اين خبر را به شوهرش بدهم! ...
{ماهدخت گريه ميكند. او سرش را روي سر ميترا كه خواب است ميگذارد. ماهدخت كم كم چشمانش به خواب ميرود. چهره آنها براي چند ثانيه. صداي تيك تيك ساعت روي چهره ی آن ها به گوش ميرسد. حدود چند ثانيه بعد. يك مرتبه صداي انفجار و زمان تحويل سال و همان آهنگ مخصوص سال تحويل به گوش ميرسد. ماهدخت از جا مي پرد. متوجه پنجره اتاق ميشود. صداي سال تحويل از همه ی خانههاي اطراف به گوش ميرسد. كم كم صبح می شود. او صورت خود را از پنجره برميگرداند. رو به ميترا كه خوابيده است ميكند. زير گريه ميزند. برمي خيزد. اشكهايش را پاك مي كند. به طرف درب اتاق ميرود. از اتاق خارج ميشود. بيرون اتاق.او پدر و مادرش را كنار سفره هفت سين ميبيند. پدر در حال خواندن قرآن است. او كم كم نزديك پدر ميشود. پدر يك صدق الله مي گويد و قرآن را ميبنند. ماهدخت به پدر خيره و پدر و مادر در چشمان ماهدخت خيره.}
ماهدخت: آقا جان؟ كمي پول به من قرض ميدي؟! ... بايد حتماً بروم شهر! ...
مادر: تنها؟! ...
{پدر دستش را به نشانه سكوت به طرف مادر دراز ميكند. مادر چيزي نميگويد. پدر دستش را زير سفره هفت سين ميكند و مقاديري اسكناس آماده را بيرون ميآورد. پولها را به سمت ماهدخت دراز ميكند.}
پدر: حرف نزن! ... فقط بگير! ... برات دعا ميكنم! برو! ...
{ماهدخت گريه ميكند. به سمت پدر ميآيد. پول را ميگيرد و گريان ميرود. او از روي جالباسي كنار در سريعاً چادرش را ميپوشد و خارج ميشود.}
{ماهدخت از ويلا خارج ميشود. سراسيمه يك تاكسي ميگيرد. سوار تاكسي ميشود. كمي بعد. تاكسي مقابل ترمينال ميايستد.همه جا حال و هوای تحویل سال.مردم شادمان. ماهدخت آشفته سوار يك اتوبوس به مقصد شهرشان ميشود. داخلی. ماهدخت با كمال ناراحتي روي يكي از صندليهاي اتوبوس مينشيند و به منظرههاي بيرون كه مشخص است خيره ميشود. در حركت. مناظر بيرون اتوبوس از ديد ماهدخت. مناظر، جاده و سبزهزارها ی شمال كم كم چهره ی خود را به كوهها ومناظر شهر و جاده ميبازد. اتوبوس وارد شهر ميشود. اتوبوس توي ترمينال نگاه ميدارد. همگي از اتوبوس پياده ميشوند. ماهدخت هم از اتوبوس پياده ميشود}.
{خارجي- ماهدخت به طرف يك تاكسي ميشتابد. صداي اذان در صحنه به گوش ميرسد. ماهدخت سوار تاكسي ميشود. تاكسي حركت ميكند. چند لحظه بعد. تاكسي نزديك كوچه آقا علي ميرسد. ماهي دخت از تاكسي پياده ميشود. او سر كوچه پياده ميشود. نگاهي به انتهاي كوچه مياندازد. وانت علي را ميبيند. دسته كليدها را بيرون ميآورد. رو به دسته كليدها حرف ميزند.}
ماهي دخت: علي بفهمه بيچارهام ميكنه! ... اشتباه كردم اومدم اين جا! ... نه! ... برگردم خونه ميترا! ... آره! ... آقا جواد منطقيتره!( مظطرب به اطراف) بهتره برگردم! ...
{ماهي دخت نگاهي ديگر به انتهاي كوچه مياندازد. همسرش علي آقا را ميبيند كه از خانه خارج ميشود. او به سمت وانتش حركت ميكند. علي آقا سريعاً سوار وانت ميشود. او به سمت بالاي كوچه حركت ميكند. ماهي دخت در گوشهاي كه قرار دارد پنهان ميشود تا ديده نشود. ماهدخت از زير چادر، زير چشمي به همسرش كه توي ماشين از مقابلش حركت ميكند نگاه ميكند. چهره آقا علي}.
{داخلی. ماشين علي آقا. در حركت. علي آقا با خودش حرف ميزند.}
علي آقا: كاشكي داريوش و عسگر قبول كنن كه برم! ... دلم شور ميزنه! ...
{ماشين علي آقا كم كم نزديك ميوه فروشي ميشود. علي آقا توقف ميكند. از ماشين پياده ميشود.}
{علي آقا از ماشين پياده ميشود. وارد مغازه ميشود. داخلی. با برادرهايش سلام ميدهد.با آنها دست و روبوسي و عيد مبارك باد ميدهد.علي آقا پشت دخل ناراحت مينشيند. رو به تلفن ميكند. ميخواهد كه تلفن را بردارد. يك مرتبه اكبر آقا، برادر جهان وارد ميوه فروشي ميشود. با همگي سلام ميدهد. او با همه عيد مبارك باد و دست و روبوسي ميكند. اكبر آقا خداحافظي ميكند. او از مغازه خارج ميشود.}
{اكبر آقا از مغازه خارج ميشود. او به سمت خانواده خود و خانواده جهان كه آن طرف خيابان توي ايستگاه اتوبوس ايستادهاند نزديك ميشود. در كنار آنها ميايستد. اتوبوس وارد ايستگاه ميشود. همگي سوار اتوبوس ميشوند.}
{اتوبوس.مردها از سمت جلو و زنها به همراه رضا و محمد از عقب اتوبوس سوار ميشوند. اتوبوس شلوغ است. همه ی مسافران خوشحال به نظر ميرسند. كابين زنها. جا براي نشستن نيست. خيلي ها سرپا ايستادهاند. عصمت و عاليه به همراه رضا و محمد ايستادهاند. در حركت. محمد در كنار مادر ايستاده است. رضا به اين طرف و آن طرف ميرود. رضا به سمت يك زن چادري كه نشسته است ميرود. رضا به پاي زن ميچسبد. زن مذكور، ماهي دخت است كه افسرده حال روي صندلي نشسته است. ماهيدخت متوجه رضا ميشود. با ديدن او شكّه ميشود.}
ماهي دخت: رضا!!؟ ... اين جا؟!(از تعجب چشمانش را باز و بسته ميكند). خدايا خواب ميبينم. (تعجب بیشتر.)
{عصمت به طرف رضا ميرود. او را از ماهي دخت جدا ميكند.}
عصمت: ذليل شده، اين قدر به دست و پاي مردم وَر نرو! (رو به ماهي دخت) حاج خانوم ببخشيد اگه اذيتتون كرد! ... آخه بچه است ديگه! ...
{ماهي دخت تنها با تعجب به آنها نگاه ميكند. در نظرش چهره ی دامادش را تجسم ميكند كه سياه پوشيده و خاك برسرش ميريزد. به خودش ميآيد. دوباره به رضا خيره ميشود. رضا دوباره به سمت او ميآيد. ماهي دخت دستهايش را عاشقانه باز ميكند. رضا به پاهاي او مثل كَنه ميچسبد. عصمت هواسش از رضا پرت ميشود. او با خواهرش مشغول صحبت است. محمد سه ساله نيز در كنار مادر محكم چسبيده است و تكان نميخورد. جهان به طرف زنها ميآيد و با عصمت مشغول حرف زدن ميباشد. ماهدخت متوجه چهره جهان ميشود. كمي به او نگاه ميكند. يك مرتبه در اتوبوس باز ميشود. ماهي دخت به در اتوبوس ، رضا و عصمت كه هواسش گرم صحبت است مينگرد. با مهارت رضا را زير چادر ميكند. از صندلي سريعاً بلند ميشود و به سرعت از در اتوبوس پياده ميشود. درب اتوبوس بسته ميشود. اتوبوس در حركت. چند لحظه بعد. عصمت به اين طرف و آن طرف نگاه ميكند. به دنبال رضا ميگردد. ما بين پاي مسافران را ميگردد. او را پيدا نميكند. او جيغ ميكشد و رضا را صدا ميكند. خواهرش به نزد او ميآيد. اتوبوس روي ترمز ميزند. مسافران تكان شديد ميخورند. جهان و اكبر سريعاً به سمت كابين زنها ميشتابند. جهان رو به عصمت با عصبانيت نگاه ميكند.}
جهان: چيه؟! ... چرا غربتي بازي در ميياري؟هان عيال ؟! ...
عصمت: (ناراحت) رضا ؟! ... رضا نيستش! ... اون طرف نيومده ؟!
{خواهر عصمت همه جا را كنكاش ميكند. محمد به طرف پدرش، اكبر ميرود. مسافران لابلاي صندليهاي خود را ميگردند.}
جهان: (رو به اكبر) داداش ببين رضا اون طرف نيومده؟! ...
{اكبر شروع به گشتن ميكند. او از مسافران در اين كار كمك ميخواهد. آنها نيز ميگردند.}
مسافر: شايد ايستگاه قبل پياده شده؟! ...
{خانواده جهان و اكبر، مضطرب از اتوبوس به سرعت پياده ميشوند.}
{خانواده اكبر و جهان سريعاً از اتوبوس پياده ميشوند. آنها در خيابانها به اين طرف و آن طرف با ناراحتي پرسه ميزنند. اكبر و جهان دائماً جلوي عابران را ميگيرند و آدرس رضا را ميدهند. كسي او را نديده است. صداي شلوغي شهر و ماشينها، همه جا را فراگرفته است.}
اكبر: (رو به جهان) داداش شما با عيال و زن من برويد خانه! ...من ميرم آگاهي! ... قول ميدهم با كمك پليس اون را پيدا ميكنيم! ...
جهان: تو اين وضعيت دلم تاب نمي یاد. من هم مييام.
اكبر: (رو به عاليه) زن تو با خواهرت برو خونه! ... من و جهان ميريم اداره پليس! نه نياريد!
{اكبر و جهان از زنها جدا ميشوند. سريعاً جلوي يك تاكسي را ميگيرند. تاكسي نگاه ميدارد. آنها سوار ميشوند.}
{داخلی. تاكسي- اكبر جلوي ماشين و جهان عقب مينشيند.}
اكبر: (رو به رانند) آقاي راننده!؟ تو رو جون بچه ات زودتر ما رو به نزديك ترين آگاهي برسون! ... خواهش ميكنم! ...
راننده: چي شده داداش اين قدر هوليه؟! ...
جهان: آقا ! بچم گم شده! تا بلا ملايي سرش نيومده،ما را پيش پليسها ببر! ...
راننده: (به خودش می آید) محكم بشينيد كه همين نزديكيهاست.
{راننده سريعاً روي پدال گاز فشار ميآورد. او با سرعت يكي دو خيابان را طي ميكند. راننده روي ترمز ميزند. در اين لحظات جهان و اكبر بسيار ناراحت هستند و جهان دستش را روي سرش قرار داده است.}
راننده: بفرماييد! ... اين هم آگاهي! ... به سلامت.
{اكبر مقداري پول به راننده ميدهد. او با جهان به سرعت پياده ميشوند.}
{خارجی.اكبر و جهان سريعاً از تاكسي پياده ميشوند و به سمت ورودي آگاهي ميروند. صداي شهر- شلوغي- آنها چند لحظه با نگهبان صحبت و كلنجار ميروند و وارد ساختمان آگاهي ميشوند. داخل آگاهي. بازپرسي به طرف آنها ميشتابد.}
بازپرس: چي شده ؟ اين جا رو چرا روي سرتون گذاشتيد؟! ...
جهان: آقا بچهام گم شده! تو رو خدا پيداش كنيد! ... بيچاره شدم! ...
بازپرس: خيلي خوب! خيلي خوب! ... با من بياييد ببينم چي شده!!...
{جهان و اكبر با هم به سمت اتاق بازپرس ميروند. در اين لحظات. راهروي پاسگاه را از ازدهام مردم و شاكيان مشاهده ميكنيم. اتاق بازپرس. بازپرس يك برگه به آنها ميدهد.}
بازپرس: خيلي خوب! مشخصات كامل خودتون و اون بچه را اين جا بنويسيد. همچنين آدرس و شماره تلفن منزل و محلكارتون را ! ... اگه تا فردا بچه را پيدا نكرديد. با يك عكس از اون اين جا بياييد! ... اونوقت ما كارمون را شروع ميكنيم! ... خيله خوب.(هنگام رفتن به بیرون) ميروم و بر می گردم، زودتر اين برگه را پر كنيد! ...
{اكبر و جهان با ناراحتي تمام برگه را مينگرند. بازپرس ميرود. اواز اتاق خارج ميشود و به سمت اتاق ديگر ميرود.در می زند. وارد اتاق ميشود.احترام میگذارد.داخل اتاق. يك كارآگاه مسن و دستيارش را مشاهده ميكنيم كه چند پرونده روبروي خود گذاشتهاند.}
بازپرس: (رو به كارآگاه) قربان! یه پرونده الان به دستم رسيد! ... باز هم بچه دزدي! ...
كارآگاه: (با عصبانيت) شورش و درآوردن. ول كن نيستند!(رو به دستيارش) برومند!؟ ... با توهم! ...
{برومند در حال بازي با دستگاه کوچک حلقه و آب ميباشد.}
برومند: بله قربان! ...
كارآگاه: نيروهات رو آماده كردي؟! ...
برومند: بله قربان! ... امشب دزدها و بچهها تو چنگمونن! ...
كارآگاه: (رو به بازپرس) شما پرونده ی بچه جديده را بيار! ... شايد يكي ازاونها باشه!
بازپرس: بله كارآگاه (بازپرس از اتاق خارج ميشود.)
كارآگاه: (رو به برومند) چند ساعت به عمليات مانده؟! ...
برومند: نزدیک دو ساعت! ...
كارآگاه: پس ! زودتر از نيروها خودمون را ميرسونيم! ...
برومند: بررسی موقعیت؟(کاراگاه سری تکان میدهد) قبول!
{كارآگاه و برومند از اتاق خارج ميشوند. ازدحام جمعيت توي سالن . آنها به همراه لباسهاي شخصي كم كم از اداره خارج ميشوند. بيرون ساختمان آگاهي. آن ها سوار ماشين شخصي خود ميشوند.}
{داخلی. ماشين كارآگاه. در حركت. برومند پشت فرمان و كارآگاه در كنار او. مسيرهاي مختلف. حال و هواي عيد تمام شهر را پر كرده است.}
برومند: (دلهره)قربان!؟ اولين و بزرگترين پرونده خدمتمه! ... مطمئن نيستم تمام جوانب كار و سنجيده باشم! ...
كارآگاه: برومند برو! ... اينقدر حرف نزن! ...
برومند: نه قربان! ... من به تشخيص شما و كارتون ايمان دارم! ... يه مزاحي اين وسط كرديم! ...
كارآگاه: حيف بچه يتيمي و نميشه سربه سرت گذاشت! ... برو، يه كارآگاه درجه يك میشي! برو! ...
{ماشين كم كم به محل مورد نظر نزديك ميشود. آنها يك خانه را زير نظر ميگيرند.}
كارآگاه: منتظر ميشيم تا نيروها بيايند.
{برومند، در حال بازي با همان وسيله بازي ميشود.كارآگاه مكان مورد نظر را زير نظر گرفته است. يك مرتبه صداي شليك گلولهاي از ساختمان به گوش ميرسد. كارآگاه و برومند از صدا ميپرند.از ماشين خارج ميشوند.}
{كارآگاه با بيسيم حرف ميزند. برومند اسلحه خود را آماده شليك دست ميگيرد.}
كارآگاه: (با بيسيم) موقعیت یک به نيروها! ... كجاييد پس؟! ... سريعاً خودتون را برسونيد! ... سريع باشيد! سريع! ...
صداي بي سيم: دریافت شد. نزدیک موقعییتیم! ...
كارآگاه: عجله كنيد! ...
{يك مرتبه صداي تير ديگري به گوش ميرسد. كارآگاه به سمت در خانه مذكور ميشتابد. در خانه نيمه باز است. كارآگاه كلت خود را بيرون ميآورد.}
كارآگاه: (رو به برومند)موقعیت رو حفظ کن، باید اتفاقی افتاده باشه!..!
برومند: آخه ! .. به خطرش نميارزه! .. صبر كنيد تا نيروها برسند.
كارآگاه: تو اين لحظه؟ صبر؟ معني نداره! ... ممكنه جون بچهها تو خطر باشه! ... من ميرم ! ... تو هم این جا یي تا نيروها برسند! ... دریافت؟! ...
برومند: آخه! ...
كارآگاه: همين ! ...
{كارگاه وارد ساختمان ميشود. برومند مضطرب صبر ميكند. چند ثانيه ميگذرد. يك مرتبه صداي چند تير به گوش ميرسد. برومند ميخواهد وارد ساختمان شود. نيروهاي پليس ميرسند. برومند به همراه پليسها ميخواهند كه وارد ساختمان شوند. يك مرتبه، چند دزد از بالاي پشت بام خانه مشاهده ميشوند. تيراندازي آغاز ميشود. برومند وارد ساختمان ميشود.}
{داخلی. ساختمان- برومند با چند مأمور پشت سرش، از راه پلههاي ساختمان بالا ميروند. آنها صداي بچهها را ميشنوند كه گريه ميكنند. همچنين صداي تيراندازي از بيرون ساختمان به گوش ميرسد. آنها به سرعت بالا ميروند. وارد ساختمان ميشوند. چند كودك پسر و دختر خردسال در گوشهاي گريه كنان نشستهاند. آن طرف تر. دو دزد خونين نقش بر زمين شدهاند. برومند جلوتر ميرود. با پيكر خونين و نيمهجان كارآگاه روبرو ميشود. او با ناراحتي خود را بالا سر كارآگاه ميرساند.}
برومند: (با ناراحتي) چي كار كردي با خودتون؟! ...
كارآگاه: (با حالت نيمهجان) داشتند اذيت ميكردند بچهها رو! نجاتشون دادم! ... (كم كم دارد جان ميدهد) بقيه فرار كردند! ... رو سفيدم كن! ... بگيرشون! ...
برومند: (با گريه) باشه! چشم! ميگيريمشون! ... فقط به خودتون فشار نياريد (رو به يكي از پليسها با فرياد) زود باشيد!. آمبولانس! ...
{كارآگاه جان ميدهد و ميميرد. برومند او را بغل گرفته و ميگِريد. پليسها كودكان را دلداري ميدهند و آنها را به پايين ساختمان ميبرند. برومند سر روي سر كارآگاه گذاشته و ميگريد. چند لحظه بعد. پرسنل آمبولانس بالا سر آنها با تخت مخصوص ميرسند. آنها با دلداري برومند را از كارآگاه جدا ميكنند. كارآگاه را با خود ميبرند. پرستارهاي ديگر بالا سر دزدان نيمه جان ميروند. آن ها را ميبرند. برومند در ميان ساختمان تنها ميماند. كليه نيروها يكي يكي ميروند. يكي از نيروها ميخواهد برومند را بلند كند. ولي او مانع از اين كار ميشود. او ميخواهد بماند. مأمور با نگاه اشك بار دور ميشود. برومند چند لحظه ساكت ميماند. اشكهايش را پاك ميكند. برميخيزد.}
برومند: به اميد تو! ...
{برومند رو به جايگاه جسد كارآگاه كه پر خون است، ميايستد. احترام نظامي ميگذارد. او در حال احترام. رو به جايگاه. با صداي بلند حرف میزند.}
برومند: قربان! .. قولي را كه خواستيد انجام ميدم! ... جنايتكارها دستگير شدن! ... از اين به بعد، تا زماني كه خون تو رگهاي من جريان داره! ... راه شما هم ادامه داره! ...
{برومند رو برميگرداند. از ساختمان خارج ميشود.}
{برومند از ساختمان خارج ميشود- شب شده است. او به سمت ماشين حركت ميكند. سوار بر ماشين ميشود. داخل ماشين. او به اسباببازياش نگاهي ميكند. آن را برميدارد و به بيرون پرتاب ميكند.حركت ميكند. در حركت. برومند با چشمان اشك آلود با خود و صندلي خالي كارآگاه حرف ميزند.}
برومند: (با خودش) مَنِ لعنتي! ... نبايد تنها ميگذاشتمش! نبايد!! ... (با صندلي خالي كارآگاه) ببخشيد! ... تو اين سالها خيلي هوا مو داشتي! ... دوست داشتم پدر صدات كنم! ... حيف كه دير شده! ..اين روزها را پيشبيني كرده بودي!! مگه نه! ... چرا زن نگرفتم؟! .. مثل اين روزها رو ديدم! ... رفتي؟ چرا؟! ...
{ ماشين نزديك آگاهي ميرسد.روبه روی آگاهي شلوغ است. خبرنگارها. پدر و مادرهاي چشم به راه، با شادمانی دست فرزندان گم شده خود را گرفته و خارج ميشوند. برومند از داخل ماشين مينگرد. لبخند ميزند. از ماشين پياده ميشود.}
{برومند از ماشين پياده ميشود. به سمت اداره ميرود. چند خبرنگار متوجه او ميشوند. به سمت او ميروند. از او عكس ميگيرند. در ميان جمعيت. جهان و اكبر را مشاهده ميكنيم. آنها به دنبال رضاي گم شده ميگردند. از او خبري نيست. جهان با ناراحتي مينشيند و دست بر سرش ميگذارد. يك خبرنگار به سمت جهان ميرود. با او حرف ميزند. صدای آنها در میان شلوغی شنیده نمی شود. عكسی از جهان گرفته ميشود. عكس جهان يكي دو ثانيه روي تصوير ميماند. عكس به سكانس بعد انتقال مييابد.}
{داخلی. وانت.عكس سكانس قبل، تیتر روزنامهاي در دست آقا جواد . آقا جواد در كنار علي آقا. آنها تو وانت و در جاده ای به سمت شمالند. جواد در حال مطالعه روزنامه . چند ثانيه بعد. او روزنامه را ميبندد. آن را رو داشبورد ميگذارد.}
آقا جواد: (رو به علي آقا) علي آقا؟ تا ميرسيم يه چرتي ميزنم! ...
علي آقا: (رو به جاده) يكي دو ساعت ديگه ميرسيم! ... راحت باش! ...
{جواد كم كم چشمانش بسته ميشود. در كنار شيشه ماشين به خواب ميرود. چند ثانيه توقف بر چشمان بسته آقا جواد. صداي علي آقا.}
صداي علي آقا:(خارج تصویر.چهره ی جواد) آقا جواد! ... آقا جواد پاشو رسيديم!
{آقا جواد چشمانش را باز مي كند. ويلاي مذكور را مشاهده ميكند. چشمانش را ماساژ ميدهد.علي آقا متوجه همسرش ماهدخت ميشود كه از بيرون به آنها نگاه ميكند. ماهدخت با ديدن آنها سريعاً به طرف داخل ويلا ميشتابد. او وارد خانه ویلایی ميشود. علي آقا و جواد متوجه ميشوند.}
علي آقا: (با تعجب) يعني چي! ... چش شد اين ضعيفه! ما رو ديد فرار كرد تو خونه! ...
جواد: (متعجب.ناراحت) یه اتفاقي افتاده!
{جواد و علي سريعاً از ماشين پياده ميشوند.به سمت خانه ميروند. نزدیک ویلا. ماهدخت با ميترا که رضا را بغل كرده به سرعت از ويلا خارج ميشوند. رضا دائماً جيغ ميزند و مامان و مامان ميكند. جواد و علي به سمتشان شتابان ميروند. ميترا و ماهدخت بسيار ناراحت هستند.}
ميترا: (رو به جواد)سلام! اومدین؟ زود باشین!. رضا تشنج كرده! ... ما رو نميشناسه! ... فقط جيغ ميزنه! ...
{جواد. نگاهي به سر و صورت رضا مياندازد. او را بغل ميكند. رضا به سختی بغل جواد ميرود. همين لحظات.}
جواد: (با ناراحتي) چي كار كردي؟ زن؟!(به رضا) رضا؟(به میترا) چرا اين شكلیه؟! ...چقدرلاغر و زرد شده! ..نگفتم مواظبش باش؟! ...
ماهدخت: آقا جواد زود باشين! ...وقت اين حرفها نيست!
{علی آقا با عصبانیت به ماهدخت مینگرد. چهره ی رضا كه دائماً جيغ ميكشد. چهره ی او در سكانس بعد ميرود. تنها پشت زمينه سكانس بعد تغيير ميكند.}
{ بيمارستان. اتاقی. چهره رضا كه دائماً جيغ ميكشد. تصوير عقب ميرود. دكتر كنارش در حال معاينه. ميترا گريه كنان و جواد با ناراحتي به دكتر نگاه ميكنند. ميترا ميخواهد نزديك شود. رضا مدام او را پس ميزند.}
دكتر: (رو به جواد) سالمه!.. تا حالا سابقه تشنج داشته؟! ...
جواد: يه بار دكتر! ... اين دفعه چرا اين كارها رو ميكنه! نميدونم!... كسی رو نميشناسه! ...
دكتر: تشخيص خاصي نميتونم بدم!.ترسیده!؟. يكي دو روز صبر كنيد! ... شاید بهترشه!
جواد: بدترشه چي؟! ...
دكتر: پس بيمارستان اطفال انتقالش بدهيد! ...
جواد: دستور بفرماييد انتقالش بدهند! ... ما خودمون باهاش ميآييم! ...
دكتر: بسيار خوب! ...
جواد: ( روبه دکتر) برميگردم!(نگاهي به رضا و ميترا مياندازد.)
{جواد با سرعت از اتاق خارج ميشود. از راهروي بيمارستان با سرعت خارج ميشود. بيماران و پرسنل متعجّب به او نگاه ميكنند.}
{جواد از بيمارستان خارج ميشود. به سمت وانت علي آقا ميشتابد. علي آقا رو كاپوت ماشين نشسته است. ماهدخت با ناراحتي روی صندلي ماشين. جواد خود را به علي ميرساند.}
جواد: (با ناراحتي و عجله) شما برگردين شهرستان! ... ما با اورژانس ميآييم! ... بايد بيمارستان خصوصي بستري بشه! ...زیاد وقت نداريم! ...ميبينمتون! ...
{علي آقا با ناراحتي به حرفهاي جواد گوش ميدهد. جواد به سمت بيمارستان میرود.}
عليآقا: (رو به جواد كه دور ميشود.) آخه! ..(رو به ماشين ) لا اِله اِلله الله. (رو به ماهدخت) ببين! ...
{ماهدخت سرش را زير مياندازد.علي آقا مشتی بر کاپوت میزند.ماهدخت میترسد}
{علي آقا سوار ماشين ميشود. محكم در را ميبندد. در حركت. علي آقا با عصبانيت و ناراحتي با ماهدخت حرف ميزند. ماهدخت ساکت. او سرش پایین است.}
علي آقا: چقدر از دست تو و اون دخترت حرس بخورم! ... اينم از شمال! ... اگر بلايي سر رضا بياد چي؟! ... اون وقت چي جواب بدم؟! ... بابا!! اين شمال برا ما اومد نداره! ... تا یکی رو به كشتن نديد ول كن نيستي! ... يه راست برميگرديم شهر! ... فهميدي؟!
{لحظاتی که گذشت.ماهدخت گريه کنان، سر به زير با تكان دادن سر، حرفهاي علي را جواب ميدهد.ادامه.در حركت.هردو ساكت. نزديك ويلا ميشوند.ماشین روبروي ويلا توقف ميكند.}
عليآقا: همين جا ميشيني و پايين نمييايي! ...ميروم وسيلهها رو بيارم! ... فهميدي چي گفتم؟!
{ماهدخت دماغش را بالا میکشد. سرش را به نشانه ی بلی پایین می اندازد.علي آقا از ماشين پياده ميشود. به سمت ويلا ميرود. ماهدخت سرش را بالا ميآورد. ناراحت با خودش حرف ميزند.}
ماهدخت: ای خدا!؟ مَنو ببخش! ... چارهاي نداشتم! ... خودت اين بچه رو جلو من گذاشتي! ... خودت آبرو داري كن! ...
{ماهدخت زير گريه ميزند. دستش را بر داشبورد میگذارد، روي روزنامهاي كه آقا جواد گذاشته بود. روزنامه زير ميافتد. باز ميشود. ماهدخت خم ميشود. روزنامهها را جمع كند. متوجه عكسهاي روزنامه ميشود. عكس جهان را متوجه ميشود. کنارعكس نوشته : رضا عاشوري، پسر2 ساله این پدر همچنان پیدا نشده است. ماهدخت چهره جهان را در سكانس اتوبوس به شکل سیاه سفید به ياد ميآورد. ماهدخت به خود می آید.به روزنامه و عكس برومند مینگرد. تصوير روزنامه به سكانس بعد انتقال مييابد.}
{ روزنامه مذكور. تصويرعقب ميرود. ماهدخت در خانه نشسته است. روزنامههاي مذكور روبرويش بر زمين پهن است. او با قيچي، در حال بُرِش عكسها و خبرها ميباشد. خبر دزدي و گم شدن پسر بچهي 2 ساله به اسم رضا. عكس جهان و ...، او با ناراحتي اين كار را انجام ميدهد. همین لحظه. صداي باز و بسته شدن در حياط به گوش ميرسد. ماهدخت سريعاً وسایل را جمع ميكند. عكسهاي مذكور و خبرها را پيش خود نگاه ميدارد. سریعأ برميخيزد. به سمت آشپزخانه ميرود. علي آقا از در وارد خانه ميشود. ماهدخت را صدا ميزند.}
علي آقا: ( با صداي بلند) زن!؟ ... ماهي ؟! ... كجايي؟! ...
{ماهدخت از آشپزخانه با ناراحتي بيرون ميآيد.}
ماهدخت: سلام.
علي آقا: شانس آورديم! ... دكترها گفتهاند رضا قسمتي از حافظهاش را فراموش كرده! ... مرخصش كردند! ... به خدا قسم! ... اين دفعه پيله زندگي شون شدي و خواستي يه جريان ديگه رو پيش بكشي! ...من ميدونم و تو! ...
ماهدخت: (با خوشحالي) خدا یا شكر! خدا یا شكر! ... يه سري بريم ؟! ... دلم آشوبه! ميترا چه طوره؟! ...
علي آقا:(کمی مکث) خوبه! ... آماده شو بريم!(ماهدخت برميگردد برود)راستي (ماهدخت برميگردد) يادت نره !! ...
{ماهدخت به سمت اتاق ميرود . علي آقا از جيب، چاقو ضامن دارش را بيرون ميآورد. آن را باز و بسته ميكند. همین لحظه.صداي زنگ حياط به گوش ميرسد. علی چاقو را ميبندد و جيب ميگذارد. به سمت در میرود. پشت پنجره اتاق. او متوجه دختر و دامادش كه رضا را بغل كرده میشود.آنها با خوشحالي وارد حياط ميشوند و با علي آقا دست تكان ميدهند. علي آقا در شیشه ای را باز ميكند. به يكديگر نزديك ميشوند. ورودي اتاق.}
علي آقا: خوش آمديد. سلام! ... بفرماييد! ...
جواد:
با هم: سلام! ...
ميترا:
علي آقا: حلال زادهاين! ...الان حرفتون بود! ... داشتيم مياومديم اونجا! ... چی شد؟ از اينجا سر درآورديد؟! (جواد و ميترا وارد اتاق شدهاند.)
جواد: (لبخند) خوب دل به دل راه داره(رو به رضا كه بغل است) بابا؟!(جواد را نشان میدهد)آقا جون!(به جواد) بگو!بگو آقا جون!!
{رضا رو بر میگرداند.جواد او را نوازش میدهد.)
ميترا: آقاجون!؟ اين چند روز اذيتت كرديم!(نگاه به اطراف) مامان چه طوره؟! ...
علي آقا: خودت چه طوری ؟! ...
ميترا: من؟ خوبم! ...مامان ؟!(با چرخاندن سر به اطراف) دلم شده یه اَرزَن! .. اذيتش كه نكردين؟! نه؟! ...
علي آقا: (سری به رسم تأسف تکان می دهد) تو اتاقه!! ميبينيش! ...
{ميترا به طرف اتاق ميرود. جواد، رضا در بغل به همراه علي آقا در گوشهاي از سالن مينشينند. علي آقا، رضا را بغل ميكند.}
علي آقا: بيا بغل من ببينم! ... نگاش كن! چقدر خوشگل شده؟! ...
جواد: (رو به رضا) برو بغل آقاجون! ... برو ديگه! ...
{رضا کم کم بغل علي آقا ميرود.}
رضا: آقا جون!..آقا جون! ...
علی آقا: (شادمان) ماشاء الله.
{ميترا و ماهدخت از اتاق خارج ميشوند. ماهدخت به سرعت به طرف رضا ميرود.او را بغل ميكند.}
ماهدخت: عزيزم! گلكم! ... قربون چشماي خوشگلت بشم! ...
جواد: سلام مامان! ... خوبین انشاءالله.
ماهدخت: اي خدا مرگم بده! ... ببخشيد آقا جواد، هواسم به شما نبود.
جواد: (رو به رضا) مامان جون! ...كيه؟! ...بگو مامان جون! ...
رضا: (بغل ماهدخت) مامان جون! ...
{ماهدخت قربون صدقه رضا ميرود. رضا را به شکلی كه ديگران متوجه نشوند وارسي ميكند. او خوشحال ناراحت به نظر ميرسد. ميترا به آنها ميپيوندد. لحظاتی بعد. كنار يكديگرنشسته اند.رضا در کنار آنها بازی می کند.}
جواد: دكتر آموزشهایی داده...مثل معرفي اعضاي خانواده ، دیدن عكسهاي خودش و نگاه كردن به آلبوم عكسها! ... تا همه چیز يادش بياد.
{همه به رضا خيره ميشوند. رضا به طرف اتاق ميرود. وارد اتاق ميشود. سكوت همه جا را فرا ميگيرد. كسي را در صحنه نميبينيم. تنها در اتاق را مشاهده ميكنيم. لحظه ای بعد. رضا در حالي كه هفت سال دارد از اتاق خارج ميشود. او هفت ساله شده است. او به طرف ماهدخت ميرود. غیر از این دونفر کسی در خانه نيست. ماهدخت افسرده، دست بر سر و آرنج بر زانويش قرار داده است. او به چند قطعه روزنامه كه روبرويش قرار گرفته نگاه ميكند. روزنامههاي مذكور. رضا ميخواهد پشت ماهدخت سوار شود.}
رضا: مامان جون!؟ ... شُمالي بغلم ميكني؟!...
{ماهدخت، متوجه رضا كه پشتش قرار گرفته و دستانش را دور گردن او حلقه كرده ميشود. به خودش ميآيد.}
ماهدخت: بلكه گلكم! ...بله مامانم! ... حتماً ! ...
{ماهدخت تكه روزنامهها را با دستی جمع ميكند در جيبش پنهان ميكند. او با دست ديگر رضا را از پشت ميگيرد و بغلش ميكند. او با رضا به اطراف اتاق ميدود. رضا مدام ميخندد. ماهدخت خنده ی تلخ بر لبش جاري است. صداي زنگ در حياط به گوش ميرسد. ماهدخت با رضا سمت در ورودي حياط ميشتابد.}
{ماهدخت رضا را پشتش بغل كرده است. اوبه سمت در حياط ميرود. ماهدخت با يك دست پشت رضا را گرفته و با دست ديگر در را باز ميكند. رضا مدام ميخندد. آقا جواد به همراه ميترا، پشت در هستند.}
جواد: (رو به ماهي دخت) سلام مامان (رو به رضا) اِه، بابايي؟! ... زشته! اين كار چيه ميكني؟! ... از پشت مامان جون بيا پايين عزيزم! ... زشته! ...
ماهدخت: ( افسردگي پنهان) نه! طوري پسرم! ...
ميترا: (رو به رضا) بيا پيش مامان !(رو به لباسهايي كه در دستشان باشد). رضا ببين! لباسهايت را آوردم تا بريم مدرسه! ... باشه؟! ...
{رضا شادمان از کمر ماهدخت پايين ميآيد. او لباس وکیف مدرسهاش را از دست مادر ميگيرد.همه با لبخند به او مینگرند.}
رضا: آخ جون! مدرسه! ...مامان بريم مدرسه؟!(کیف و لباسش را وارسی میکند)
ماهدخت: ( به ميترا و جواد) بفرماييد! ... ببخشيد! بفرماييد!
{همگي به سمت اتاق ميروند. در بين راه}
ميترا: (رو به رضا) مامان جان صبر كن تا بريم تو! ... باشه! ... صبر كن! ... دِه! ...پاره میشه.
جواد: (رو به ميترا) تا رضا را آماده ميكني! ميروم بنزين بزنم! ... برميگردم! ... (رو به ماهدخت) با اجازه مامان جان! ...
{ماهدخت، رضا و ميترا به اُتاق ميروند. جواد از در حياط خارج ميشود. كسي توحیاط نيست. توي حياط يك درخت وجود دارد. روي درخت لانه ی پرنده وجود دارد كه روي آن يك پرنده نشسته است. چند لحظه تصوير بر روي پرنده. صداي در اتاق به گوش ميرسد. در باز ميشود. رضا با لباسهاي مدرسه با ميترا، از اتاق خارج ميشوند. آنها با خوشحالی به سمت در حياط ميآيند. رضا كيف مدرسهاش را پشتش انداخته.او به لباسهايش نگاه میکند. رضا در حیاط را باز ميكند.}
ميترا: مامان مواظب باش! ...
رضا: مواظبم مامان! ...بابا كو؟! ... نيومده كه ؟! ...
{ميترا خود را به سمت رضا ميرساند، ماهدخت جلوي در اتاق ميآيد.}
ميترا: (رو به مادر) مامان خداحافظ! ...
ماهدخت: خداحافظ! ... مواظب رضا باشين! ...
ميترا: چشم ! ... فعلاً! ...
{ميترا و رضا از حياط خارج ميشوند. وارد كوچه ميشوند. در را ميبندند.}
{ميترا و رضا پشت در، منتظر جواد هستند. رضا دست در دست مادر. او به انتهاي كوچه نگاه ميكند. ماشين پدر وارد كوچه ميشود. رضا با خوشحالي مادر را كشان كشان به طرف ماشين میبرد.}
رضا: (دراین لحظه) بابا اومد! ... بريم! ... زود باش مامان بريم! ...
ميترا: (با خنده) باشه مامان! صبر كن! دارم مييام! ... اِي واي! ...
{ميترا دست در دست، رضا را همراهي ميكند. ماشين جواد در كنار آنها توقف ميكند. ميترا از جلو و رضا از عقب سوار ماشين ميشوند.}
{ داخلی. ماشين. درحرکت. رضا با خوشحالي كيف مدرسهاش را وارسي ميكند. زيپ كيفش را ميبنند. جواد از آينه جلو با خوشحالي به رضا نگاه ميكند. ميترا گوشي موبايلش را کنار گوش گرفته است. او با شخصي حرف ميزند. صدای شهر. رضا خيره به مناظر بيرون .از دید رضا. بچه مدرسهاي ها با والدین خود در رفت و آمد. ماشين.ميترا گوشي را قطع ميكند. به جواد مینگرد. با جواد به رضا لبخند ميزنند. رضا خرسند. از ديد رضا. خیابان. ماشين نزديك دبستان پسرانه میشود. توقف. ماشین.}
جواد: رضا!؟ بابا رسيديم! ...
رضا: آخ جانمی جان! مدرسه! ...
ميترا: (رو به رضا) پياده شو رضا! ... زودباش! دير مي شهها!
جواد: (رو به رضا) معلمهات رو اذيت نكنيها!! ... باشه بابا!؟! ...
رضا: چشم بابا!! ...
{ميترا به همراه رضا از ماشين پياده ميشوند. با جواد خداحافظی میکنند.}
جواد: به سلامت! ... مواظب ماشينها باشيد! ...
{از ديد جواد. ميترا با رضا وارد مدرسه ميشوند. ديگر والدین، با فرزندان خود وارد مدرسه ميشوند. روبه روی مدرسه. خيابان خلوت ميشود. اين فضا به سكانس بعد انتقال مييابد. در سكانس بعد، رضا يازده سال دارد.}
{ روبه روی دبستان. صداي زنگ مدرسه. پسرها با والدین خود خارج ميشوند. هياهوي بچهها. رضا که يازده ساله شده خارج میشود. او منتظر جلوي مدرسه ميايستد. آقا جواد با ماشين نزديك ميشود. رضا متوجه پدر.به سمت ماشين ميرود. سوار ميشود}
{داخلی. ماشين آقا جواد. رضا سوار ماشين ميشود.}
رضا: سلام بابا! ...
جواد: سلام عزيزم! ...
رضا: بابا؟! ...
جواد: بله؟! ...
رضا: تورو خدا ميشه زودتر بريم خونه؟! ... آخه امروز فينال مسابقات كُشتيه! ... حيفه از دست بديم! ...
جواد: حالا چه ساعتی شروع میشه؟! ...
رضا: نيم ساعت ديگه! ...
جواد: خوب! تا اون موقع پسر گلم رسيديم! ...
{در حركت. رضا مدام به ساعت مُچی اش نگاه ميكند.}
رضا: بابايي؟! ... ميشه تابستون بروم كلاس كشتي؟! ...
جواد: (با لبخند) حالا چرا كُشتي؟!...
رضا: (کمی فکر میکند)خوب!!؟ نميدونم! ...ميشه بروم؟! ...
جواد: (با نگاه و لبخند) باشه! ... ولي اجازه مامانت هم شرطه! ...
رضا: رضايت اون با من! ...
{ماشين وارد كوچه و روبه روی خانه می ایستد.رضا سريعاً پياده ميشود. به سمت خانه ميرود. كليد بردر می اندازد. وارد خانه ميشود. در را نيمه باز نگاه میدارد}
جواد: (رو به رضا كه ميرود) وروجك! ... نگاش كن! ... باز هم خوبه، برعكس ماها ورزش رو دوست داره. (ماشين را پارك ميكند. پياده ميشود.}
{خارجی. کوچه.جواد ماشين را قفل ميكند. به سمت خانه ميرود. وارد حياط ميشود. به سمت اتاق ميرود. وارد پذيرايي ميشود.}
{جواد وارد اتاق ميشود. سلام ميدهد. صداي تلويزيون كه پخش مسابقات كشتي را نشان میدهد. رضا جلوی تلويزيون، به مسابقه كشتي مي نگرد. ميترا به سمت جواد ميآيد. سلام ميدهد. با هم به رضا مینگرند.}
جواد: (رو به میترا) تابستون بنويسمش كلاس كشتي؟! ...
ميترا: (رو به رضا)آخ قربونش برم!گناه داره! ... ميترسم گوشهاش وال بشه! ...
جواد: (با خنده) چي؟! ... وال؟! ... نه!. ورزش باستانيه! افتخاره!..اشكالی داره؟!
ميترا: نميشه يه ورزش ديگه؟! ... كم خطر تر! ...
جواد: (رو به رضا) نميبيني علاقهاش رو؟!... خودش خواست بنويسمش كشتي!
{ميترا خیره به رضا،در فکر. رضا غرق تماشای کُشتی. تلويزيون و مسابقه كشتي كه پخش ميشود. صحنه از طريق تلوزيون وارد سالنی كه مسابقه كشتي برگزار است ميشود. این صحنه به سكانس بعد انتقال مييابد. سكانس بعد رضا 17 سال دارد.}
{سالن برگزاري مسابقات كُشتي. دو كشتيگير قدر حین كُشتي بر تُشك. نيمكت تماشاچيها. همه قهرمان خود را تشويق ميکنند. میان آنها. آقا جواد روزنامه ای در دست لوله كرده. رضا در كنارش نشسته است. او هفده ساله شده است. جواد به شکلی كه رضا متوجه نشود، گاهي به روزنامه نگاه ميكند. پد و پسر لباس گرم كُن به تن دارند. رضا با اشتياق به قهرمان خود خيره است. او را تشويق ميكند. جواد توجهي به كُشتي ندارد. سوت پايان كشتي. لحظاتی بعد. تماشاچيها سكّوها را ترك ميكنند. رضا و جواد در لابلاي آنها خارج ميشوند. همه به سمت در خروجي سالن. رضا و جواد با هم حرف ميزنند. صداي آنها در ميان همهمه شنيده نميشود. آنها خارج ميشوند.}
{بيرون ورزشگاه. جواد و رضا از لابلاي تماشاچيها خارج ميشوند. آنها در با لباس گرم كن آرام ميدوند. وارد پياده رو ميشوند. كم كم وارد پاركی با فضاي سبز ميشوند. آنها در حال دويدن. جواد كم كم خسته ميشود.}
جواد: (نفس زنان) رضا!؟ بابا!؟ تو جووني! ... یكمي فكر حال منم باش!! ... آخ!خسته شدم!
رضا: (سرعتش را كم ميكند) بابا! داري تنبل ميشيها! ... زودباش ديگه! ... ورزش ضامن سلامتي ما آدم هاست.
جواد: (با خودش) واي خدا! ...
{جواد كمي ديگر با او ميدود. او خسته شده. ميايستد. رضا جلوتر ميدود. پشتش را مینگرد. متوجه پدر ميشود. ميايستد. به طرف پدر ميرود. زير بغلش را ميگيرد.}
رضا: اِي بابايي تنبل! ... باشه! ... يكم ميشينيم.
جواد: (نفس نفس) بچه جون!؟ كجا بودي؟ جوونيهاي من رو ببيني؟!
رضا: (با خنده) بابا؟ باز هم چاخان! ... باشه!(اشاره به یک صندلی خالي)بريم اونجا بشينيم؟!...
جواد: (با نگاه به صندلی) آره بابا! ... بريم! ... بريم عزیزم! ...
{آنها روي صندلی مينشينند. جواد روزنامهاي را كه زير پيراهن پنهان كرده بود بيرون ميآورد و مطالعه ميكند. در روبرو آنها دو باغبان در حال حرس و كوتاه كردن شمشادهاي پارك ميباشند. باغ بان ديگر در حال كوتاه كردن شاخههاي اضافي درختي ميباشد. جواد سرگرم مطالعه ميباشد. رضا متوجه باغ بانها ميشود. كمي به آنها خيره ميشود. با كنجكاوي برميخيزد و به طرف آنها ميرود. رضا به آنها نزديك ميشود. جواد متوجه رضا ميشود. روزنامه را ميبندد و به رضا نگاه ميكند. از ديد جواد. رضا با باغبانها حرف ميزند. صداي آنها به گوش نميرسد. رضا انگار سؤالاتي در مورد باغ باني ميپرسد. يكي از باغبانها قيچي مخصوص را به رضا ميدهد. باغبان يك جورهايي انگار كه حرس كردن شمشادها را به او ياد ميدهد. جواد با تعجب و خوشحال به پسرش نگاه ميكند. رضا كمي شمشادها را كوتاه ميكند. باغبان متوجه ميشود كه او كارش را درست انجام ميدهد. باغبان به عقب ميرود. رضا با خوشحالي دارد شمشادها را كوتاه ميكند. او به جلو ميرود. جواد با خوشحالي به او نگاه ميكند. رضا و جواد به يكديگر مي خندند. رضا از پشت شمشادها، با خنده به پدر كوتاه ميكند و به جلو ميرود. جواد نيز ميخندد. باغبانهاي ديگر نيز به خنده آنها ميخندند. يك مرتبه رضا هواسش پرت ميشود. او ليز ميخورد و با قيچي به پشت شمشادها پهن ميشود. رضا از ديد جواد محو ميشود. جواد خندهاش قطع ميشود. باغبانها نيز خنده را تمام ميكنند. باغبانها به رضا كه در تصوير نيست و تنها در ديد آنها ميباشد نگاه ميكنند. جواد به نگاههاي باغبانها نگاه ميكند. جواد ميترسد.روزنامهاي كه در دست داشت را رها ميكند. با عجله به طرف رضا كه پشت شمشادها افتاده و او را نميبيند ميدود. او به پشت شمشادها ميپرد. رضا را متوجه ميشود كه افتاده است. قيچي هم در كنار او. هيچ اتفاقي براي او نيافتاده است. رضا با قهقهه به پدر ميخندد. پدر بالاي سر او ميآيد. او با خنده رضا، شروع به خنديدن ميكند. باغبانها نيز به آنها ميخندند. جواد دست رضا را ميگيرد و او را بلند ميكند.}
جواد: (رو به رضا) پاشو پهلوون! ... چي كار كردي با خودت؟! ...
رضا: (برميخيزد) ديدي بابا چي كار كردم؟! ...
{رضا شروع به پاك كردن لباسهاي خود مي كند.}
جواد: باغبونيات هم بدنيستها! ...
باغبان: (رو به جواد) آقا زادهتون ماشاءالله هزار ماشاءالله خيلي باهوش هستند! ... خداحفظشون كنه! ...
جواد: سلامت باشيد! ... خسته نباشيد پدر جان! ... نظر لطفتونه! ...
رضا: بابايي ميشه من يكمي بيشتر اين جا بمونم؟! ... دوست دارم كمك اين آقا كنم! ... تو رو خدا اجازه بدهيد؟! ... ميشه؟! ...
جواد: آخه عزيزم! مادرت خونه منتظره! ... قرار كه بريم خريد خانه! ...
رضا: خوب شما بريد! ... من هم قول ميدم كه تا يك ساعت ديگه برگردم خونه! ... باشه؟ ... باشه بابايي؟! ...
{جواد كمي فكر ميكند. نگاهي به باغبان مياندازد.}
باغبان: (رو به جواد) آقا خاطرتون جمع! ... ما قول ميدهيم كه اتفاقي نيافته! ...
جواد: (رو به باغبان) چي بگم؟! ... باعث مزاحمته! ...
(رو به رضا) ولي بابا آقايون رو اذيت نكنيها؟! ... قول هم بده كه زودي برگردي خونه! ...
رضا: بابا چشم! ... خاطر جمع! قول ميدم! ...
جواد: خيلي خوب! با اجازه همگي! خداحافظ! ...
{جواد از آنها دور ميشود. او گاهگاهي نيز به پشت سرش نگاه ميكند.}
رضا: (رو به باغبان) آقا شما سم پاشي هم ميكنيد؟! ...
باغبان: (با خنده) سم پاشي هم ميكنيم! ... چه طور مگه؟! ...
رضا: ميشه اون رو هم ياد بگيرم؟! ...
باغبان: چرا ميخواهي ياد بگيري؟! ...
رضا: آخه آقا ما يه دخت توي خونه داريم! مدام شته ميزنه! ... اگه ميشه يادم بديد تا بتونم مامانم رو خوشحال كنم! ...
باغبان: پسر جون سم پاشي كار هركسي نيست! ... آداب داره! ...
رضا: مثلاً چه آدابي؟! ...
باغبان: اول بايد لوازم ايمني داشته باشي! ... مثل! ... مثل ماسك! ... دستكش! ... و همين طور يك سم پاش مخصوص! ...
رضا: حالا تو رو خدا ميشه اين كار را هم يادم بديد؟! ... تو رو خدا؟! ...
{باغبان كمي فكر ميكند.}
باغبان: يك لحظه صبر كن! ...
{باغبان به طرف باغبان ديگر ميرود. كمي با او حرف ميزند. رضا با خوشحالي نگاه ميكند. باغبان يك جفت دستكش و يك ماسك به همراه يك سم پاش، با خود به طرف رضا ميآورد. نزديك رضا ميشود.}
باغبان: خيله خوب! (رو به ماسك) اول اين ماسك را به صورتت بزن! ...
{رضا با خوشحالي ماسك را به صورت زند.}
رضا: اين طوري آقا؟! ...
باغبان: آره! آفرين! ... (رو به دستكش) حالا اين دستكشها را دستت كن! ...
{رضا دستكشها را درون دستش ميكند. باغبان با احتياط، سم پاش مخصوص را دست رضا ميدهد.}
باغبان: (رو به سم پاش) حالا اين شصتي را فشار بده! ...آهان! ... و با فاصله، به آرومي بپاش! ...
{رضا با خوشحالي همين كار را انجام ميدهد. تصوير بر روي دستان رضا، به همراه سر شيلنگ. نماي نزديك. براي چند ثانيه، تصوير روي دستان رضا ميباشد. اين صحنه به سكانس بعد انتقال مييابد. در سكانس بعد، رضا 22 ساله ميشود.}
{تصوير سكانس قبل. تصوير به عقب ميرود. هنوز دستان رضا را مشاهده ميكنيم. فضاي داخل حياط خانه آقا جواد. سمها به درخت داخل حياط پاشيده ميشود. يك مرتبه در حياط باز ميشود. جواد و ميترا كه گرد پيري بر چهره آنها نشسته است، وارد حياط ميشوند. ميترا شروع به سرفه كردن ميكند. رضا ماسك را از روي صورت برميدارد. او ديگر 22 ساله به نظر ميرسد. جواد با دست، دم دهان خود را ميگيرد و حرف ميزند.}
جواد: (رو به رضا) آخه بابا مگه تو درس و دانشگاه نداري؟! ... پدر اين درخت دراومد از بس كه سم پاشياش كردي!! ... (رضا سرش را به زير مياندازد) بعضي وقتها فكر ميكنم كه چه اشتباهي كردم كه گذاشتم بري رشته كشاورزيها!... خفه مون كردي! ...
رضا: (سر به زير) بابا شرمنده! ... فقط خواستم كه سم اين فصل را روي درخت بپاشم! ... ببخشيد! ... نميدونستم اين قدر سريع برميگرديد! ...
ميترا: (رو به جواد) عزيزم چي كارش داري! ... خوب اين هم مربوط به درسهاش ميشه! ... (رو به رضا) قربونت برم پسرم! بپاش! ... بپاش! ... بابا باهات شوخي ميكنه عزيزم! ...
{رضا سم پاش و دستكش را روي زمين مياندازد و به نزد جواد ميرود. او با اشكي كه در چشم دارد با پدر صحبت ميكند.}
رضا: بابا تو رو خدا توي گوش من بزن! ... (دست پدر را ميگيرد). تو رو خدا بزن! ولي از دست من ناراحت نشو!
{جواد نيز اشك در چشمانش جمع ميشود. دست رضا را ميفشارد. رضا را در بغل ميگيرد. ميترا زير گريه ميزند.}
جواد: (تو بغل رضا) بابا جون تو من رو ببخش! ... باهات بد حرف زدم! ...
ميترا: (با گريه) تو رو خدا ببين چي كار ميكني! ... بچم گناه داره! ... ببينم ميتوني از درس زدهاش كني! ...
رضا: (رو به ميترا) مامان تو رو خدا شما ديگه دلخور نشو! ... همش تقصير من بوده! ...
جواد: (از رضا جدا ميشود.) خيلي خوب حالا بيا تا بريم توي اتاق! ... ميخواهم ببينم ديگه چي كار ميكني؟! ... (رو به ميترا) زن تو هم بسه! ... ديگه اين قدر آب قوره نگير! ... بياييد! بياييد! ...
{همگي با هم به سمت اتاق روانه ميشوند. جواد رضا را قلقلك ميدهد تا بخندد. رضا ميخندد. جواد در حين رفتن رو به ميترا نگاه ميكند و به او هم نيز ميخندد.}
جواد: ( رو به ميترا) ميخواهي تو رو هم قلقلك بدم؟! ... هان؟ ميخواهي؟! ...
{ميترا زير خنده ميزند. همگي با خنده وارد اتاق ميشوند. فضايي از حياط خانه. چندين گنجشك به سمت حياط خانه ميآيند. گنشجكها در حال خوردن دانه ميباشند. چند لحظه بعد. صداي زنگ در حياط به گوش ميرسد. گنجشكها از صداي زنگ حياط فرار ميكنند. درب اتاق باز ميشود. رضا وارد حياط ميشود.}
رضا: كيه؟! ...
علي آقا: (پشت در) باز كنيد!! ... ماييم! ...
{رضا در را باز مي كند. علي آقا به همراه ماهدخت كه روي ويلچر نشسته است، وارد حياط خانه ميشوند. هر دو پير پير شدهاند. ماهدخت يك حالت افسردگي شديدي گرفته است. علي آقا هنوز روي پا ميباشد.}
رضا: (رو به علي آقا) سلام آقا جون!! ... (رو به ماهدخت) سلام مامان جون! ... خوبي؟! ...
علي آقا: (ناراحت) سلام رضا! خوبي آقا جون؟! امروز حال مامان جونت بدتر از روزهاي قبلش شده! ... ترسيدم توي خونه تنهاش بگذارم! ...
رضا: (رو به ماهدخت، با ناراحتي) چيه مامان جون؟! باز هم كابوسهاي بد ديدي؟! ... آخه چرا نميگذاري ببريمت دكتر؟! ...
ماهدخت: (با اشك توي چشم) من خوبم مامان جون! ... دلم براتون تنگ شده! ...
رضا: (رو به علي آقا) حالا بفرماييد تو! ...
علي آقا:آقاجونمن بايد بروم سركار! ... مامان جونت رو شب مييام ميبرم! ... كاري نداري؟! ...
رضا: باشه! ... خاطرتون آسوده! ... خداحافظ! ...
{علي آقا با خداحافظي برمي گردد. ماهدخت نگاهي به رفتن علي آقا ميكند. رضا در را ميبندد. ماهدخت سرش را به زير مياندازد. رضا جلوي ويلچر، پشت به ماهدخت مينشيند، به صورتي كه ميخواهد ماهدخت را از پشت كول كند.}
رضا: حالا مامان جون بيا پشتم كه ميخواهم شمالي بغلت كنم! ...
ماهدخت: نه! ... ميتونم راه بيام! ...
{ماهدخت ميخواهد كه بلند شود ولي نميتواند.}
رضا: اِه! نشد ديگه! ... يه عمر من از شما كولي گرفتم! ... حالا نوبت شماست كه جبران كني! ... بياييد ديگه! ... گريه ميكنمها! ...
{ماهدخت از پشت رضا را ميگيرد. رضا او را از پشت بغل ميكند و وارد خانه و اتاق ميشود.}
{توي اتاق- رضا ماهدخت را از پشت بغل كرده است. ميترا از پشت با ويلچر نزديك رضا ميشود. رضا آرام، ماهدخت را روي ويلچر ميگذارد.}
رضا: آخيش! (رو به ماهدخت) قربون مامان جونم برم! ...
ميترا: (رو به ماهدخت) مامان بهتري امروز!؟ ... (با ناراحتي) بميرم! آخه چرا اين طوري ميكني با خودت؟! ...
رضا: (رو به ميترا) اِ مامان؟! ... من و مامان جون خيلي حرفها داريم با هم! ... (با چشمك) قرار شد كه مزاحممون نشديدها! ...
ميترا: امان از دست شما دو تا! ...
{ميترا برميگردد و ميرود. رضا از پشت ويلچر را ميگيرد. با ماهدخت به اتاق خودش كه در همين نزديكي است ميروند. در حين رفتن.}
رضا: حالا مامان جون ميخواهيم بريم و با هم درد و دل كنيم! ... ديگه وقت اين رسيده كه آخر داستان رضا را واسم تعريف كني ها! ...
{ماهدخت، هنگامي كه جلوي در اتاق ميرسند، دستش را توي جيبش ميكند. يك مرتبه با دست ديگرش، مچ دست راستش را ميگيرد. او كمي اشك توي چشمانش جمع ميشود. دستش را از توي جيبش بيرون ميآورد. داخل اتاق رضا. رضا و ماهدخت وارد اتاق ميشوند. رضا، ماهدخت را در گوشهاي از اتاق، كنار تخت ميگذارد. رضا كنار پاي ماهدخت مينشيند. او سرش را روي پاهاي مادربزرگ ميگذارد. به گونهاي كه ميخواهد بخوابد.}
رضا: آهان! ... مامان جون من آمادهام تا آخر داستان را بشنوم! ...
{ماهدخت در حالي كه با دستش، سر رضا را ميمالد و اشك توي چشمانش جمع شده است، شروع به تعريف داستان ميكند. رضا چشمانش را روي پاهاي مادربزرگ ميبندد و گوش ميدهد.}
ماهدخت: رضاي قصه ما، حالا ديگه مردي شده بود براي خودش! ... كم كم وقت اين رسيده بود كه تشكيل خانواده بده! ... حتي يكي دوبار خواستگاري هم رفته بود! ... اون و خانوادهاش هيچ غمي نداشتند! تنها غمي كه وجود داشت! ... غم مادربزرگ بود كه هيچ طوري نميتونست حقيقت را به رضا بگه! ... بگه كه اون بچه واقعي اونها نيست! ... چون خانواده اون، جونشون بسته شده بود به جون هم! ... همينطور، وقتي رضا را ميديد كه چطور عاشق خانوادهاش است از گفتن حقيقت واميموند! ... مادربزرگ بعضي وقتها يادش ميرفت كه اون واقعاً از جاي ديگه اومده! ... ولي هر شب كابوسهاي مختلف، اون را واميداشت تا كه كم كم شرايط را براي گفتن حقيقت باز كنه! ... جونم برات بگه كه عزيزم تو باشي! ... مادربزرگ! ...
{يك مرتبه وسط حرفهاي ماهدخت! ميترا وارد اتاق ميشود. رضا چشمانش باز ميشود. از روي پاهاي مادربزرگ سرش را بلند ميكند.}
ميترا: ببخشيد مامان جان! ... ولي دوستت پشت خطه! ...
رضا: كي؟؟...
ميترا: فكر كنم محمده! ...
رضا: (رو به ماهدخت) مامان جون الان برميگردم! ببخشيدها (ماهدخت سري تكان ميدهد.)
{رضا و ميترا خارج ميشوند. ماهدخت تنها ميماند. او به رفتن آنها نگاهي ميكند. درب بسته ميشود. اشك توي چشمانش حلقه ميزند. او از توي جيبش چندين تكه روزنامه قديمي را بيرون ميآورد. با ناراحتي و گريه به آنها نگاه ميكند. با گريه هرچه تمامتر، سرش را روي دسته ويلچر ميزند. روزنامهها را توي دستش مچاله ميكند.}
ماهدخت: (با گريه) چه طور بگم؟ ... خدايا آخه چطور بگم؟ ...(2)
{ماهدخت، مدام سرش را روي دسته ويلچر ميزند و گريه ميكند. ميترا وارد اتاق ميشود. يك مرتبه متوجه مادرش ميشود. او به طرف مادر ميدود. پشت در رضا را در انتهاي كادر ميبينيم. او در حال صحبت با گوشي تلفن بيسيم ميباشد. تصوير روي چهره رضا. چشمان رضا در حالي كه صحبت ميكند از تعجب گرد ميشود. او متوجه داخل اتاق ميشود. صحنه از ديد رضا، ميترا نزد مادر قرار دارد و او را گرفته است. ماهدخت مدام خودش را با سيلي ميزند و گريه ميكند.}
ميترا: (با ناراحتي) مامان تو رو خدا نكن! ... مامان تو رو خدا اين طوري نكن! ... مامان؟! ...
{رضا گوشي را مياندازد و به طرف آنها ميدود. ماهدخت بي هوش ميشود. ميترا گريه كنان و رضا ناراحت بالاي سر ماهدخت قرار ميگيرد. تصوير خاموش و روشن ميشود. رضا و ميترا در كنار ماهدخت نشستهاند. ماهدخت بي هوش است ولي نفس ميكشد. ميترا گريه ميكند. رضا كمي به مادربزرگ نگاه ميكند. در اين لحظات.}
ميترا: (با گريه) مامان تو رو خدا! ... چت شده؟ ... چرا جواب نميدي؟ ...
رضا: (با ناراحتي) مامان برو كنار ببينم! ... (كمي به ماهدخت نگاه ميكند) فكر كنم بي هوش شده! ... ميرم كه آمبولانس خبر كنم! ...
{رضا به سرعت از اتاق خارج ميشود. ميترا سرش را توي دل مادر ميگذارد. او شروع به گريه ميكند. تصوير بر روي دست ماهدخت كه روي ويلچر قرار دارد. نماي نزديك. تصوير دست ماهدخت و صداي گريه ميترا به سكانس بعدي انتقال مييابد.}
{تصوير صحنه قبل. صداي گريه ميترا به صداي آه و ناله بيمارها خود را ميبازد. تصوير به عقب ميرود. دست ماهدخت بر روي تخت بيمارستان قرار دارد. ماهدخت روي تخت دراز كشيده است. خانم دكتر در حال معاينه ماهدخت ميباشد. چشمان ماهدخت باز است. دكتر به عقب برميگردد. رضا و ميترا پشت سر او ناراحت ايستادهاند. دكتر به طرف آنها ميرود.}
دكتر: (رو به رضا و ميترا) حالشون خوبه! ... ميتونيد ببريدش! ...
رضا: همين؟! ... هيچ تشخيصي در كار نيست؟! ...
ميترا: (ناراحت) ولي آقاي دكتر! اون اين چند روزه حالش داره بدتر و بدتر ميشه! ... امروز هم كه فقط خودش را كتك ميزد.
دكتر: مطمئنيد كه اذيتش نميكنيد؟! ...
رضا: اذيت چيه خانم دكتر! ... مامان جون هميشه روي چشمهاي ما جا داره! ... اين چه حرفيه كه ميزنيد؟! ...
دكتر: پس با اين تفاصير، بهتره كه پيش يك روان پزشك مراجعه كنيد! ...
{ميترا زير گريه ميزند و به طرف مادر كه ديگر روي تخت نشسته است ميرود. رضا و دكتر ادامه گفتگو را ميدهند.}
رضا: يعني شما منظورتون اينه كه مشكل رواني داره؟! ...
{جواب رضا در سكانس بعد با دكتر روانپزشك}
{داخل مطب دكتر روانپزشك. آقاي دكتر پشت ميز قرار دارد و رضا روبروي او ايستاده است.}
دكتر: نميشه كه گفت يك مشكل روانيه! ... ولي امكان داره كه از يك سري خاطرات ناگوار فرار ميكنه! ...
رضا: چطور ميشه اين مسئله را بفهميم؟! ...
دكتر: بهتره به حرفهاش گوش بديد! ... ما بين حرفهاش شايد بتونيد سرنخي پيدا كنيد! ...
رضا: چه طور سرنخي؟! ... چه جوري آخه؟ ما كه از حرفهاش هيچ سردر نميياريم!
دكتر: مگه چي ميگه؟! ...
رضا: با پدر و مادرم كه زياد حرف نميزنه! ... ولي چند وقتيه كه براي من يك داستاني را تعريف ميكنه كه هيچ ازش سر در نمييارم! ...
دكتر: خوب!! چه جور داستاني؟ ممكنه همين يك سر نخ براي ما باشه تا بتونيم مشكل را كه داره حلش كنيم! ...
رضا: داستان خيلي پيچيدهايه! سرنوشت يك بچه است كه با يكي مثل خودش جابه جا شده! ...
دكتر: عجب! ... خوب كار ما داره كمي مشكل ميشه! ... شايد اين بچه خودش باشه! ...
رضا: ولي شخصيت داستان يك پسره! ...
دكتر: غالباً اين جور بيماريها مشكلات گذشته خودشون را با شخصيتهاي متضاد مي خواهند كه حل كنند! ... ولي براي روشن شدن مسئله من شما را به يكي از دوستهام كه كار هيپنوتيزم درماني انجام ميده معرفي ميكنم! ... مطمئنم كه با اين روش، زودتر به پاسخ مسئله ميرسيم! ...
رضا: آقاي دكتر اين روش برايشون كه خطري نداره؟! ...
{جواب رضا در سكانس بعد، با پاسخ دكتر هيپنوتيزم درمان.}
{داخل مطب دكتر هيپنوتيزم درمان. آقاي دكتر و رضا روبروي يك ديگر ايستادهاند. دكتر مدام راه ميرود. با رضا حرف ميزند. جواب رضا در سكانس قبل با پاسخ دكتر در اين سكانس.}
دكتر: در گذشتهها كه اين روش اومده بود! ... يك سري خطرهايي داشت! ... ولي الان با روشهاي جديد، ماها حتي ميتونيم بدترين خاطرات گذشته را از زبان خود بيمار بشنويم! ...
رضا: ولي چه طوري؟ ... يعني آقاي دكتر ميشه يه جوري اين خاطرات را از ذهنش پاك كنيم؟! ...
دكتر: شما حالا اجازه بديد تا مشكل رو پيدا كنيم! ... حل مشكل باشه براي بعدى ...
رضا: خوب از كي ميتوانيم درمان را شروع كنيم؟! ...
دكتر: عرض كردم! درمان باشه براي بعد از پيدا كردن مشكل! ...
رضا: همون كه شما ميفرماييد! ... از كي؟! ...
دكتر: خوب مسلمه! از همين الان! ...
رضا: پس بيارمشون توي اتاق؟ ...
دكتر: نه! ... با همديگر ميرويم و مياريمشون توي اتاق! ... ولي به اين شرط كه شما بيرون منتظر باشيد و فقط منتظر و منتظر ...
رضا: چرا اون موقع؟! ...
دكتر: ممكنه كه با ديدن شما يك سري از حقايق بازگونشه! ... ولي من تمام حرفهاي اون را به شما ميرسونم! ... (دست روي شانه رضا ميزند) پس بفرماييد! ...
{دكتر و رضا به خارج اتاق ميروند. بيرون اتاق. ميترا و ماهدخت نشستهاند. دكتر با سلام به ميترا و ماهدخت نزد آنها ميروند.}
دكتر: (رو به ماهدخت كه روي ويلچر نشسته است) سلام مادر جون! ... اگه اشكال نداشته باشه، من با شما ميخواهيم يك سرگرمي كوچولو داشته باشيم! ...
{ميترا رو به رضا با حركات چشم و سر بيان ميكند كه منظورش چيست. رضا نيز با چشمك و حركت سر با مادرش حرف ميزند.}
ماهدخت: (با حالت افسرده و كمي جدي) چي كار ميخواهيد بكنيد؟ ... من حالم خوبه! ...
دكتر: مگه شما نميخواهيد كه آقا رضا! دخترتون و بقيه را خوشحال كنيد؟ ... اونها دوست دارند كه شما را خندون و سرحال ببينند! ... فقط يه بازي كوچيكه! همين! ...
{دكتر دسته ويلچر را ميگيرد و با ماهدخت به طرف اتاق ميروند. ماهدخت كمي پشت سرش را نگاه ميكند. دكتر و ماهدخت وارد اتاق ميشوند. در پشت سر آنها بسته ميشود. رضا در كنار ميترا روي صندلي مينشيند.}
ميترا: چي شد رضا؟ ... ميخواهد كه چي كار كنه؟! ...
رضا: (يك نفس عميق) نميدونم مامان! ... ديدي كه؟ گفت يه سرگرمي كوچولووه! ...
{رضا متوجه يك كاكتوس نسبتاً بزرگ و دراز ميشود كه در كنار پنجره، رو به آفتاب قرار داده شده است. رضا رو به كاكتوس خيره ميشود.تصوير روي كاكتوس. سايه كاكتوس كه در نور آفتاب قرار دارد. سايه كم كم در حدود نود درجه ميچرخد. يك مرتبه صداي در اتاق دكتر كه باز ميشود به گوش ميرسد. تصوير روي در. دكتر از اتاق خارج ميشود لبخندي به رضا ميزند. ميترا و رضا از روي صندلي برميخيزند. دكتر به آنها نزديك ميشوند.}
رضا: چي شد آقاي دكتر؟! ...
دكتر: (رو به ميترا) شما لطف ميفرماييد براي چند لحظه پيش مادر برويد؟! ...
ميترا: چرا آقاي دكتر مگه چيزيشون شده؟! ...
دكتر: آقا رضا من چند كلمه حرف خصوصي با شما دارم! ... ميشه؟ ...
رضا: (رو به مادر با چشمك) مامان ؟؟!! ...
ميترا: باشه! ... (به طرف اتاق دكتر ميرود.)
دكتر: بشين آقا رضا! ...
{دكتر در كنار رضا مينشيند. صداي صحنه قطع ميشود. دكتر در حال حرف زدن با رضا ميباشد. از حركات رضا مشخص است كه كم كم شوكه ميشود. دكتر در حال كه صدايش به گوش نميرسد با رضا حرف ميزند. در اين لحظات رضا سرش را گرفته است. او يه طورهايي خود خوري ميكند چندين لحظه بعد}.
دكتر: (صداي صحنه باز ميگردد) داستان همين بود آقا رضا! ...
رضا: (با ناراحتي سرش را بالا ميآورد) شما خودتون باور ميكنيد؟! ... من كه باور نميكنم! ...
{رضا بلند ميشود. به طرف اتاق دكتر ميرود. داخل اتاق. ميترا در كنار مادر نشسته است و پاهايش را ميچلاند. رضا نگاهي حرف دارو عميق به چهره مادر بزرگ مياندازد. مادربزرگ متوجه نگاه رضا ميشود. كمي به چشمان يكديگر خيره ميشوند. مادربزرگ كم كم با حالت شرم سرش و نگاهش را به روي زمين مياندازد. از ديد مادربزرگ. سنگ فرشهاي اتاق دكتر. ويلچر به حركت ميافتد. تصوير بر روي سنگ فرشهاي اتاق. تصوير سنگ فرش هاي اتاق كه در حال حركت است، كم كم خود را به سنگ فرشهاي پيادهرو ميبازد. تصوير كم كم به جلو ميرود، وارد خيابان ميشويم. تصوير آسفالت خيابان. كم كم نزديك ماشين رضا ميشويم. تصوير خاموش ميشود.}
{تصوير خاموش صحنه قبل كم كم روشن ميشود. داخل ماشين رضا. در حركت. رضا از توي آينه بالاي سرش به مادر بزرگ كه سرش را پايين انداخته است نگاه ميكند. تصوير براي چند ثانيه روي آينه ماشين. تصوير خاموش ميشود. تصوير روشن ميشود. تصوير همچنان بر روي آينه ماشين، با اين تفاوت كه در اين لحظه ماهدخت و ميترا پياده شدهاند و در جلوي درب خانه جواد قرار دارند. ماشين آرامآرام به حركت ادامه ميدهد. تصوير آنها هم چنان توي آينه. از توي آينه مشاهده ميكنيم كه ماهدخت روي ويلچر ميلرزد و مثل سكتهايها عمل ميكند. ماهدخت با نگاه به مادر توي سرش ميزند. تصوير آنها از توي آينه كم كم دور و دورتر ميشود. تصوير بر روي چهره رضا برميگردد. رضا ديگر وارد خيابان شده است. صداي گوشي موبايل رضا به گوش ميرسد. رضا به گوشي نگاه ميكند. در كنار شماره نوشته شده است مادر. رضا بي تفاوت گوشي را به روي صندلي شاگرد پرت ميكند. رضا يك آهنگ غمگين ميگذارد و صدايش را بلند ميكند. در حركت. تصوير با صداي آهنگ بر روي چهره رضا او ميگريد و به خيابان نگاه ميكند. تصوير خيابان در حركت. خيابانها و تصاوير بيرون كم كم خود را به غرب و سپس به شب ميبازد. تصوير شب از نگاه رضا. رضا كم كم نزديك خانه خودشان ميشود. او ديگر گريه نميكند. او به خانه نگاه ميكند. صداي آهنگ نيز قطع ميشود. درب خانه باز است. رضا از ماشين پياده ميشود.}
{رضا از ماشين پياده ميشود. درب خانه شان را مشاهده ميكند كه كاملاً باز است. صداي شيون و گريه و زاري از توي حياط به گوش ميرسد. رضا با دلواپسي نزديك درب حياط ميشود. از ديد رضا. مادرش را متوجه ميشود كه در بين چندين زن همسايه، توي سر و صورت خود ميزند. زنهاي همسايه به او دلداري ميدهند و جلوي زدن او را ميگيرند. تصوير بر روي چهره رضا. رضا با همان حالت بهت زدگي به آن طرفتر حياط نگاه ميكند. علي آقا را در كنار چند نفر مرد همسايه ميبيند. علي آقا دست روي سرش گذاشته و ميگريد. در بين افرادي كه دور علي آقا دارند، آقا جواد، پدر رضا را مشاهده ميكنيم. آقا جواد يك مرتبه متوجه رضا ميشود. رضا با حالت ناخودباوري تنها خيره در چشمان پدر ميماند. رضا با حركت سر به طرفي ميگويد كه رفت؟! ...}
رضا: رفت؟! ...
{پدر با چندين بار تكان دادن سر به پايين و با حالت ناراحتي ميگويد كه آري. جواد، دستي را كه يك پاكت نامه توي آن است، به طرف رضا دراز ميكند.}
جواد: اين مال تو است! ... (كمي نزديك رضا ميشود.) براي تو گذاشته بود! ... بيا بگيرش! ...
{رضا آرام آرام به طرف پدر ميآيد. پدر پاكت را توي دست رضا ميگذارد. او رضا را با ناراحتي بغل ميكنند. رضا در حال كه پاكت توي دستش قرار دارد، زير گريه ميزند. پدر او را از خود جدا ميكند. چشم توي چشم رضا ميشود. با دستانش كه روي شانههاي رضا را گرفته است و رضا را تكان ميدهد. با او حرف ميزند.}
جواد: گريه نكن پهلوون! قوي باش! ... اون الان تو رو داره ميبينه! ... آره مرد! ... بگذار بدونه كه چه نوه صبوري داره! ... آره! ...
{رضا كم كم آرام ميشود. پدر دستانش را از روي شانههاي او برميدارد. رضا سرش را به نشانه تأييد به پدر، چندين بار به پايين تكان ميدهد. زنها، ميترا را كه گريه ميكند، داخل اتاق ميبرند و دلدارياش ميدهند. مردها نيز، علي آقا را از روي پلههاي حياط بلند ميكنند و با خود به سمت اتاق ميبرند. (در ميان مردها برادرهاي علي آقا نيز به چشم ميخورند.) جواد و رضا ميمانند. جواد با اشاره به پاكتي كه در دست رضا است حرف ميزند.}
جواد: برو بازش كن! ... مطمئنم كه حرفهاي قشنگي برايت به جا گذاشته! ... بروونشون بده كه پسر خودمي! ... برو مرد! ...
{رضا به پاكت نامه خيره ميشود. پاكت را باز ميكند. پدر از او جدا ميشود. تصوير بر روي دستان رضا. رضا يك نامه و چندين تكه روزنامه قديمي را از توي پاك بيرون ميآورد. رضا به تكههاي روزنامه نگاه ميكند. يكي از روزنامهها، عكس جهان است و نوشتههايي در زير آن. يكي از روزنامهها مربوط به كودك گم شده، رضا ميباشد. يكي، دو روزنامه ديگر با همين مضامين به چشم ميخورد. تصوير روي روزنامهها و نامه كه در دست رضا قرار دارد متمركز ميشود. صداي نوحه خوان بر روي تصوير به گوش ميرسد. صداي نوحه خوان و تصوير به سكانس بعدي ميرود، با اين تفاوت كه پشت زمينه كه تصوير حياط است به پشت زمينه تصوير قبرستان كم كم تبديل ميشود.}
{تصوير سكانس قبل. صداي نوحه خوان بر سر قبر به گوش ميرسد. تصوير دستان رضا و روزنامهها به عقب ميرود. تصوير از شب به روز و پشت زمينه قبرستان تبديل ميشود. رضا با پيراهن مشكي كمي دورتر از جمعيت كه بر سر قبر ماهدخت ايستادهاند، ايستاده است. او همچنان به نامه مادربزرگ و روزنامهها مينگرد. يك قاصدك بزرگ بر روي نامه ماهدخت مينشيند. قاصدك به پرواز در ميآيد. تصوير بر روي قاصدك كه به سمت جمعيت ميرود. قاصدك به جمعيت ميرسد. تصوير بر روي جمعيت و نوحه خوان. ميترا و زنها در كنار قبر ماهدخت. ميترا و زنها در حال شيون و زاري هستند. مردها را نيز در تصوير مشاهده ميكنيم كه ناراحت ايستادهاند. قاصدك بر روي شانه علي آقا كه در گوشهاي از جمعيت ايستاده است مينشيند. تصوير بر روي قاصدك. قاصدك به پرواز در ميآيد. تصوير با قاصدك به سمت رضا شتابان ميآيد. قاصدك از كنار رضا عبور ميكند. تصوير روي رضا. رضا نامه و روزنامهها را تا ميكند و توي پاكت مذكور قرار ميدهد. او از جمعيت جدا ميشود. از قبرستان خارج ميشود. او نزديك ماشين خود ميرود. سوار بر ماشينش ميشود.}
{داخل ماشين- در حركت- رضا كمي جلو ميرود. گوشي خود را بيرون ميآورد. در حال رانندگي، شماره پدر را ميگيرد. گوشي به پدر وصل ميشود.}
رضا: (با ناراحتي) سلام بابا! ... ببخشيد كه بي خبر رفتم! ... نه! نگران نباشيد! ميخواستم كه بگم خيلي حالم گرفته است! ... گفتم كه نه! ... بله. بله!! ... دارم يه چند روزي ميروم مشهد! ... چرا كه نه! ... باشه تا اون موقع برميگردم! ... آره! ... شما بهتره با مامان تنها باشيد! ... براشون بهتره! ...نه. پول به اندازه كافي دارم! ... گفتم كه نگران نباشيد! ... بابا جان كمي دركم كنيد! ... ميبينمتون! ... ! ... خداحافظ! ...
{رضا گوشي را قطع ميكند. او به جاده خيره ميشود. صداي مادربزرگ در گوش رضا نجوا ميكند. صداي مادربزرگ بر روي تصوير جاده كه كم كم به غروب ميرود. در اين لحظات رضا در جادههاي بيرون شهر ميباشد.}
صداي مادربزرگ: هميشه ميخواستم آخر اين قصه را براي تو تعريف كنم! ... ولي هيچ وقت پايان اون را نتونستم پيشبيني كنم! ... شايد قسمت اين بوده كه خودت پايان داستان را بفهمي! ... ببخشيد مامان جونم اگه توي اين سالها تو رو از خانوادهات جدا كردم! ... ولي بدون تقدير تو رو جلوي پاي ما قرار داد!! ... شايد هيچ وقت من رو نبخشي! ... ولي اگه تو جاي من بودي چي كار ميكردي؟ ... قضاوت با خودت! ... فقط بدون تو عزيزترين كس من توي زندگي بودي! ...
{رضا كم كم نزديك به يك روستا ميشود. هوا كم كم تاريك ميشود. رضا در جلوي جاده ورودي روستا قرار ميگيرد. چراغهاي روستا از دور سوسو ميكند. رضا كمي جلوتر ميرود. از توي ماشين يك روستايي را ميبيند كه دارد از روستا با موتور خارج ميشود. رضا از دور براي موتوري بوق و چراغ بالا ميزند. او دستش را از ماشين بيرون ميآورد. به موتوري علامت ميدهد. رضا و موتوري كم كم نزديك يكديگر توقف ميكنند.}
موتوري: (با گويش روستايي) چيه حاجي؟ كاري داريد؟ نكنه گم شدي ؟
رضا: سلام آقا! ... ببخشيد شما آقا جهان ميشناسيد؟ ...
موتوري: جهان؟! (كمي فكر ميكند) كدوم آقا جهان؟! ...
رضا: آقا جهان عاشوري! ... آدرس اين روستا را به من دادهاند! (روستايي كمي فكر ميكند) هموني كه بچهاش رو گم كرده بود؟! ...
روستايي: بله بله شناختم! ... ولي كدوم بچه اش گم شده؟!؟! ...
رضا: مگه چند تا بچه داره؟ ...
روستايي: (با كمي فكر شمردن انگشتان دست) حسن و ... اصغر و اكبر و ... دوتا دو دختر و يه بچه ديگهاش! ... شيش تا! ...
رضا: (با تعجب) چي؟ ... شيش تا بچه؟! ... خوب! ... حالا ميشه آدرس اون را به من بدهي؟! ...
روستايي: جهان امشب با پسرهاش توي باغ آبياري دارند! ... (با اشاره دست) شما اين مسير را كه تا آخر برويد! ... باغها را ميبيني! ... اولين كوچه اسمت( با فكر) ... راست! ... آره راست ميپيچي! ... سومين باغ، سمت (با فكر) ... آره! باز هم سمت راست! ... فكر كنم تا اون جا ميرسي، ببينيدشون! ... حالا نگفتي؟ ... كدوم بچهاش را گم كرده كه ما بي خبريم؟! ...
رضا: (با كمي فكر) فكر كنم كه من اشتباه كردم! ... خيلي لطف كرديد! ...
روستايي: (با تعجب) جداً؟! ...
رضا: ببخشيد! خداحافظ! ...
روستايي: سلام برسونيد! ... بگو كه من آدرس را به شما دادم! ...
رضا: حتماً ...
{رضا به حركت خود با ماشين ادامه ميدهد. كمي جلو ميرود. طبق آدرس روستايي جلوي باغ مذكور ميايستد. ماشين را پارك ميكند. پياده ميشود.}
{رضا از ماشين پياده ميشود. نزديك درب چوبي باغ ميشود. در باغ نيمه باز است. او سركي توي باغ ميكشد. با صداي بلند آقا جهان را صدا ميزند. داخل باغ. رضا وارد باغ ميشود. درختهاي تنومند زيادي از ميوه را توي باغ مشاهده ميكند. كمي جلوتر ميرود. چندين متر جلوتر. او چند نفر را با چراغ قوه، مشكوكانه ميبيند. آرام به جلو ميرود. آقا جهان را صدا ميزند. نزديك افراد مذكور ميشود. او سه مرد را روبروي خود مشاهده ميكند كه با يك دستگاه فازياب، پاي درختها را جستجو ميكنند. او نزديك آن ها ميشود.}
رضا: آقا جهان؟؟! ...
{افراد مذكور دزد هستند. آنها با تعجب به رضا نگاه ميكنند. رضا چشم توي چشمهاي آنها ميشود. يك مرتبه يك چوب از پشت سر، به گردن رضا وارد ميشود. رضا نقش بر زمين، بي هوش ميافتد. مردي چوب به دست، رو به سه نفر ديگر ميكند.}
دزد چوب به دست: زود باشيد! ... چند نفر دارند ميان! زود باشيد فرار كنيد! ...
{دزدها سريعاً دستگاه فلزياب را جمع ميكنند. چهار نفري پا به فرار ميگذارند. دزدها از توي باغ فرار ميكنند. بيرون باغ. دزدها در حال فرار هستند. آنها كم كم دور و دورتر ميشوند. تصوير روي ماشين رضا. چهار نفر را از كمي دورتر مشاهده ميكنيم. آنها با چراغ قوه نزديك ميشوند. آنها نزديك ماشين ميشوند. چهرهها نمايان ميشوند. در ميان آنها، جهان كه ديگر پير شده است و سه پسر ديگرش كه همگي جوان هستند و با فاصله يكي دو سال از يكديگر بزرگ ميباشند به چشم ميخورد. آنها با گويش روستايي حرف ميزنند. همگي در كنار ماشين رضا با تعجب ميايستند.}
جهان: (رو به ماشين) اين ديگه مال كيه؟! ... چرا اين جا گذاشتنش؟! ...
{حسن، فرزند بزرگتر، به پلاك ماشين نگاهي ميكند.}
حسن: شهريه!!! ... (نگاهي به اين طرف و آن طرف مياندازد.)
اصغر (پسر مياني): لابد اومدن توي باغ دزدي!! ...
{اكبر، فرزند كوچكتر، نزديك در باغ ميشود. او سركي توي باغ ميكشد. همگي با حالت آماده باش وارد باغ ميشوند. داخل باغ جهان و پسرها سر و صدا و داد و بيداد ميكنند.}
همگي: آهاي! ... كسي تو باغه! ... آهاي! ... آهاي دزد! ...
{آنها كمي باغ را ميگردند. چند لحظه بعد. صداي اصغر به گوش ميرسد.}
اصغر: (با صداي بلند) آقا؟! ... دادا حسن؟! ... بياييد اين جا! ...
{همگي به طرف صداي اصغر ميروند. اصغر بالاي سر رضا با چراغ قوه ايستاده است.جهان و دوپسر ديگر، بالاي سر رضا ميآيند. چراغ قوه روي صورت رضا مياندازند.}
جهان: اين ديگه كيه؟! ... (كمي به چهره رضا نگاه ميكند) نميشناسمش! ...
حسن: نكنه مرده باشه آقا ؟! ... هان؟! ...
{تصوير روي چهره بيهوش رضا. نماي نزديك. چند ثانيه بعد. تصوير رضا به سكانس بعد انتقال مييابد.}
{تصوير چهره رضا در سكانس قبل- تصوير رضا كم كم به عقب ميرود. منزل جهان را مشاهده ميكنيم. يك خانه روستايي. رضا بيهوش توي رختخواب خوابيده است. صداي دو دختر جهان كه يكي 8 ساله و ديگري 6 ساله است، به گوش ميرسد. آن ها بازي ميكنند و به دنبال يكديگر ميدوند. آنها پايين قدمهاي رضا سر و صدا و هياهو ميكنند. عصمت، مادر دخترها و مادر اصلي رضا، نوزاد به دست وارد اتاق ميشود. او بر دخترهايش جيغ ميكشد.}
عصمت: گيس بريدهها بس كنيد ببينم! ... گمشيد بيرون! ... زود باشيد! ...
{دخترها فرار ميكنند. تصوير از پشت به دنبال فرار دخترها از اتاقي به اتاق ديگر. داخل اتاق ديگر. سه پسر ديگر جهان، حسن، اصغر و اكبر خوابيدهاند. دخترها با فرار به دنبال هم از اتاق خارج ميشوند. دخترها وارد راهروي خانه كه نزديك در خروجي به حياط است ميشوند. تصوير بر روي در شيشهاي اتاق. جهان را پشت در مشاهده ميكنيم كه وارد اتاق ميشود. جهان كمي جلو ميآيد. دخترها با داد و هوار دور جهان ميگردند. جهان به آنها ميخندد. عصمت نزديك آنها ميشود. در فاصله سه متري جهان قرار مي گيرد. سر دخترها جيغ ميكشد.}
عصمت: (با صداي بلند) بس كنيد ديگه! ... (رو به جهان با صداي رسا) اومدي جهان؟؟! ...
{صداي عصمت، مثل يك طنين وارد اتاقي ميشود كه رضا بيهوش است. طنين صداي عصمت در گوش رضا دوبار ميپيچد. رضا مثل فنر سر جاي خود مينشيند و بيدار ميشود. او با تعجب به اين طرف و آن طرف نگاه ميكند. دخترهاي جهان ميخواهند كه وارد اتاق بشوند. يك مرتبه رضا چشم در چشم آنها ميشود. دخترها جيغ ميكشند و فرار ميكند. تصوير بر روي دخترها كه جيغ زنان به طرف پدر و مادر ميدوند.}
دخترها: (رو به پدر و مادر) آقا دزده! آقا دزده بيدار شده! آقا دزده! ...
{پسرهاي جهان خواب آلود به سرعت از اتاق خود خارج ميشوند. به طرف پدر و مادر ميآيند. همگي آرام آرام نزديك اتاق رضا و كم كم وارد اتاق ميشوند. آنها متوجه رضا ميشوند. رضا با تعجب در همان حالت قبل به تك تك آنها نگاه ميكند. جهان و پسرها نزديك رضا ميشوند. عصمت و دخترها در كنار در ايستادهاند. رضا خيره به گوشهاي نگاه ميكند. حسن نزديك و در كنار رضا قرار ميگيرد. او دستش را جلوي صورت رضا تكان تكان ميدهد. رضا عكسالعمل نشان نميدهد. جهان روبروي رضا قرار ميگيرد.}
جهان: ( رو به رضا) پسرجون توكي هستي؟! ... هِي ؟! با توام! ... من رو ميبيني؟! ...
{عصمت كه همچنان نوزاد در بغل و در كنار دو دختر ديگر ايستاده و دخترها از ترس به پاهايش چسبيدهاند، رو به جهان ميكند.}
عصمت: (با صداي بلند) مواظب باش جهان!! ...
{رضا يك مرتبه رو به جهان ميكند و توي بغل جهان ميپرد و شروع به گريه كردن ميكند. جهان ميترسد. او ابتدا كمر رضا را مثل كشتي گيرها ميگيرد. او با تعجب از گريه رضا، دستش را شل ميكند. جهان در همان حالت با تعجب رو به پسرهايش و عصمت نگاه ميكند. همگي با تعجب به اين صحنه نگاه ميكنند. جهان با حركت لبها و سرش به عصمت ميگويد كه جريان از چه خبر است. رضا متوجه نگاههاي متعجب سايرين ميشود. خودش را جمع و جور ميكند. از جهان آرام آرام جدا ميشود. او به جهان و سايرين نگاهي ميكند.}
جهان: (با تعجب) گفتم پسر كي هستي؟ ... توي باغ چي كار ميكردي؟! ... هِي! عاشقي؟ ... با تو ام؟! ... ديوونهاي؟! ...
رضا: (به حرف ميآيد) نه آقا! ... ببخشيد! ... من دانشجوي رشته كشاورزي هستم! ... اومده بودم براي تحقيق! ...
جهان: آدم براي تحقيق كه بي اجازه وارد باغ مردم كه نميشه! ... (رو به پسرهايش كه پچ پچ مي كنند) ميشه؟! ... (رو به رضا) خوب نميشه! ... حالا بگو چرا بي هوش توي باغ افتاده بودي؟! ...
{رضا يك مرتبه متوجه درد پشت گردنش ميشود. او دستش را پشت گردنش قرار ميدهد. گويي كه درد را احساس ميكند.}
رضا: آخخخ! ... پشتم! ... (با همان حالت حرف ميزند) من نزديك باغ شما شدم. ديدم در باغ باز است! ... از روي كنجكاوي وارد باغ شدم! ... يك مرتبه چند تا مرد را ديدم كه پاي درختها را با يك دستگاه گنجياب ميگردند! ... (همگي با تعجب به رضا نگاه ميكنند) يك مرتبه يكي شون محكم! ... آخخ! ... ديگه چيزي نفهميدم! ... (رضا دستش را از پشت گردنش برميدارد.)
جهان: (با خنده و تمسخر) خوب! ... لابد ما هم اون موقع رسيديم و دزدها را دستگير كرديم! نه؟ ... قصه ما به سر رسيد، كلاغه به خونش نرسيد! ... فكر كردن كه ماها خريم! ... راستش را بگو پسر جون؟! ...
{حسن ميآيد نزديك و يغه رضا را ميگيرد.}
حسن: (با حالت طلبكارانه) هرچي آقام ميگه گوش كن! ... راستش را بهش بگو؟! ...
جهان: (حسن را پس ميزند) برو پسر! ... هرچي باشه اين غريبه مهموم ماست! برو! برون اون طرف! ...
حسن: آقا ببخشيد! ... فقط ميخواستم به حرفش بيارم! ...
جهان: لازم نكرده! برو و ساكت مثل بقيه اون طرف وايسا! ... من خودم بلدم به حرفش بيارم! ...
{رضا كمي يغه لباسش را كه مچاله شده درست ميكند.}
رضا: به خدا هرچي گفتم عين حقيقت بود! ... ميتونم به شما ثابت كنم! ...
جهان: خوب چه طوري؟! ...
رضا: باور كنيد من چند تا دزد را توي باغ شما ديدم! ... اونها من رو به اين حال و روز درآوردند! ... خودتون فكر كنيد! ... اگه من دزد بودم يا حالا هركي شما فكر ميكنيد! ... چرا اين حال و روزمه؟! ... خوب چرا؟! ...
{جهان رو به پسرهايش ميكند كه ساكت هستند و سپس رو به رضا ميكند.}
جهان: من نه پليسم و نه دزد. ولي تا چند دقيقه ديگه اين حرف ها رو براي گروهبان تعريف كن! ... اون بهتر از ماها از اين چيزها سر در ميياره! ...
رضا: (با تعجب و ترس) چي؟ گروهبان؟ ... گروهبان ديگه كيه؟ ... آقا تورو خدا پاي پليس را وسط نكش، اگه بابام بفهمه سكته ميكنه! ...
جهان: چي؟ بابات؟ ... بابات كيه ديگه؟! ...
رضا: بابام؟ ... (توي چشمهاي جهان نگاهي ميكند) بابام؟! ...
جهان: نه؟! ... پس باباي من؟! ...
{صداي زنگ در حياط به گوش ميرسد}.
جهان: (رو به اكبر) برو در را براي گروهبان باز كن! بدو گفتم پسر! ...
{رضا، جهان را در بغل ميگيرد و با التماس با او حرف ميزند. اكبر نيز به طرف در از اتاق خارج ميشود.}
رضا: پدر جان به هركسي ميپرستي قسمت ميدم! نيت من خير بوده كه الان پيش شماهام! ... تو رو خدا نگذار من رو ببرند! ... به جون بچههات قسمت ميدم! ... تو رو خدا! ... خواهش ميكنم! ...
{جهان به چشمهاي رضا نگاهي عميق مياندازد. انگار دلش به رحم آمده است.}
جهان: خيلي خوب پسر جون! من آدم دل رحمي نيستم! ولي تو چشمهات صداقت را ديدم! ... همين جا بشين تا بروم و داستان را كه براي ما تعريف كردي، براي گروهبان هم تعريف كنم! ... ديگه هرچي گروهبان صلاح بدونه همونه! ... پس بنشين! ...
رضا: خيلي آقايي پدر جون! خيلي مردي! ... ثابت ميكنم كه اشتباه نكردي! ...
{جهان كمي به رضا نگاه ميكند و از او دور ميشود. جهان رو به پسرهايش ميكند.}
جهان: (رو به دو پسرش) مواظبش باشيد! ... ولي نبينم اذيتش كنيدها! ...فهميديد چي گفتم؟! ...
حسن: بله آقا! ...
اصغر: بله آقا! ...
جهان: (رو به عصمت) عيال تو هم از اين جا بيا برو بيرون! چي را نگاه ميكني؟ برو ديگه خوبيت نداره! ...
{عصمت با جهان و نوزاد در بغل از اتاق خارج ميشود. دو دختر ديگر در كنار در ميايستد و به رضا نگاه ميكنند. اكبر هم وارد اتاق ميشود. در كنار دو برادر ديگر قرار ميگيرد. حسن با اخم به رضا نگاه ميكند. رضا به حسن نگاه ميكند. لبخندي ميزند. دست به سوي او دراز مي كند.}
رضا: سلام! ... من رضا هستم! ... ميشه با من دست بدهي؟! ...
{حسن نگاهي به اصغر و اكبر مياندازد و رو به رضا ميكند. او نگاهي به دست راستش مياندازد. دخترها زير خنده ميزنند. حسن به طرف رضا ميرود. رضا برميخيزد. و با حسن دست ميدهد. سپس با اصغر دست ميدهد و در آخر هم با اكبر دست ميدهد. در اين لحظات.}
رضا: (رو به حسن) ميشه من رو مثل داداش خودت بدوني؟! ...پس با هم ديگه دوستيم ديگه؟! ... باشه؟! ...
حسن: فقط مواظب باش كلك ملكي توي كارت نباشه! ...
{دخترهاي كوچك جهان نيز در كنار برادرهاي خود جمع ميشوند. رضا روبه آن ها لبخندي ميزند. همگي دور رضا جمع هستند. يك مرتبه جهان وارد اتاق ميشود.
متوجه دوستي پسرهايش با رضا ميشود. جهان رو به رضا ميكند.}
جهان: خيله خوب! ... من داستان رو براي گروهبان تعريف كردم! ...مثل اين كه راست ميگفتي! ... گروهبان ميگفت كه يك گروه بزرگ عتيقه دزد، توي روستاهاي اطراف چند وقته كه ميچرخند! ...انگار كه دنبال يه چيز با ارزش هستند! ... گروهبان گفت كه فردا يه كارآگاهي از شهر ميياد پيش ما تا از تو بازجويي كنه! ...
رضا: حالا من بايد چه كار كنم؟! ...
جهان: گروهبان ميخواست كه تو رو امشب توي پاسگاه نگاه داره، ولي من پيش اون ريش گرو گذاشتم! ... فقط مواظب باش آبروي من رو نبري! ...
رضا: باور كنيد كه من چيزي باهام نيست! فقط چون رشته كشاورزي ميخونم اومدم روستاي شما! ... باور كنيد! ...
جهان: خيله خب باور كرديم! ... البته تا فردا ممكنه كه همه چيز فرق كنه! ... خوب گفتي اسمت چي بود؟! ...
رضا: كوچيك شما، رضا! ...
جهان: خوب آقا رضا، ما رسم داريم، وقتي كه مهموني خانه ما ميياد با اون كشتي بگيريم! ...
رضا: چي؟ كشتي؟! ... چه جالب! ... اتفاقاً من كشتيگير هم هستم! ...
جهان: واقعاً ؟! ... باشه!! ... حالا معلوم ميشه! ...
{پسرها با خنده به رضا نگاه ميكنند. جهان رو به پسرها ميكند.}
جهان: (رو به پسرها و با اشاره به وسط اتاق) خيله خوب! ... وسط اتاق را خلوت كنيد تا ببينم مهمونمون چي كاره است؟! ...
{پسرها وسط اتاق را خلوت ميكنند.}
جهان: (رو به رضا) حالا خودت حريف انتخواب كن! ...
رضا: (كمي فكر ميكند. رو به پسرها ميكند) حريف ميطلبم! ...
{حسن به طرف رضا ميآيد. با هم دست ميدهند. رضا با يك فن حسن را فيتله ميكند و او را به خاك ميبرد. جهان و پسرها با تعجب نگاه ميكنند. حسن با ناراحتي برميخيزد. نگاهي به پدر ميكند. جهان يك مرتبه شروع به دست زدن ميكند. اصغر و اكبر و دخترها نيز دست ميزنند.}
جهان: آفرين. آفرين! ... فكرش را هم نميكردم! ... (رو به حسن) بابا انگار يكي پيدا شد كه تورو توي خاك ببره! ... نه؟! ...
حسن: آقا من آماده نبودم! ...
جهان: فعلاً كه باختي، حالا برو عقب! ...
{جهان نگاهي به دو پسر ديگر خود ميكند. آنها ميترسند و عقب ميكشند.}
جهان: ترسوها! ... باشه! (رو به رضا) حريف ميطلبم! ...
رضا: با شما؟! ...
جهان: مطمئنم كه پشيمون ميشي؟! ... حالا هستي يا نه؟! ...
{رضا نگاهي به جهان مياندازد. نزديك جهان ميشود. با جهان دست ميدهد. جهان و رضا كمر يكديگر را ميگيرند. كمي ميچرخند همه با تعجب نگاه ميكنند و جهان را تشويق ميكنند. رضا نگاهي به تشويق پسرها و دخترها ميكند. رضا خودش را شل ميگيرد. جهان يك مرتبه، ... رضا را توي خاك ميبرد. توي خاك رضا خود را مغلوب جهان ميكند. جهان يك فن بارانداز به رضا ميزند و برميخيزد. همگي جهان را تشويق ميكنند. رضا روي زمين، زيرچشمي نگاهي به همگان مياندازد و لبخندي ميزند. رضا برميخيزد و براي جهان دست ميزند و او را تشويق ميكند.}
رضا: پدر جان با اين سن خوب كشتي ميگيريها! ... من هم فكرش رو نميكردم! ...
جهان: هيچ وقت حريف خودت رو دست كم نگير پسر جون! ...اين حرف رو از من هميشه به خاطر بسپار! ...
رضا: چشم پدر جان! ... حتما! ... حالا ميشه امروز توي باغ بريم! ...
جهان: براي چه كاري؟! ...
رضا: مثل اينكه يادتون رفت كه من براي چي اينجا اومدم؟! ...
جهان: آهان! ... باشه! ... با خودم ميبرمت! ... ولي بعد از صبحانه! ...
رضا: ممنون! ... ولي من چيز خوردم! ...
جهان: لابد توي خواب! ...
رضا: حالا ميشه نخورم؟! ...
جهان: چرا؟! ...
رضا: ميترسم كه نمكگير بشم! ...
جهان: مگه چه اشكال داره؟! ...
رضا: اون موقع كنگر ميخورم و لنگر مياندازم! ...
جهان: (با خنده) اشكالي نداره! ... مهمون حبيب خداست! ... (رو به پسرها) آماده شويد تا بريم توي باغ! ...
حسن: ولي آقا ما كه هنوز صبحانه نخورديم! ...
جهان: پس من و مهمونمون ميرويم! ... شماها بعد از صبحانه بياييد! ...
اصغر: ولي آقا يه موقع اتفاقي نيافته! ...
جهان: چه اتفاقي؟! ...
اكبر: مثلاً يه موقع فرار كنه! ...
{رضا از توي جيبش كليد ماشين و كيف پول و مدارك آن را بيرون آورد و رو به حسن ميكند.}
رضا: (رو به حسن) بيا داداش! اين سوئيچ ماشينم و مدارك و پول و بقيه چيزها!
{رضا جيبهاي خالياش را به همه نشان ميدهد.}
رضا: بدون پول هم كه هيچ جا نميشه رفت! ... درسته! ... (رو به جهان) حالا ميتونيم بريم پدرجان؟! ...
جهان: (كمي فكر ميكند) هرچي فكر ميكنم، ميبينم كه داري راست ميگي! ... باشه، ولي كار از محكم كاري عيب نميكنه (رو به حسن) مداركش رو ازش بگير و توي كمد بگذار! ...
حسن: چشم آقا! ...
{حسن به طرف رضا ميآيد. با اخم، مدارك را از رضا ميگيرد و به سمت برادرهاي خود ميرود و با همديگر از اتاق خارج ميشوند. دخترها نيز در گوشهاي به جهان و رضا نگاه ميكنند. جهان رو به دخترها ميكند.}
جهان: وروجكها به چي نگاه ميكنيد؟! ... بريد ببينم! ... زود! ... بريد پيش ننهتون! ...
{دخترها نيز از اتاق خارج ميشود. جهان رو به رضا ميكند. دستي روي شانه او ميزند}.
جهان: خوب! ... حالا من و تو مونديم! ... آمادهاي پسرجون؟! ...
رضا: بله پدر جان! ... پس برويم؟! ...
جهان: برو كه رفتيم! ...
{رضا و جهان از اتاق خارج ميشوند. وارد حياط خانه ميشوند.}
{فضايي از داخل حياط خانه جهان. رضا و جهان خارج ميشوند. توي حياط خانه مرغها و خروسها و چند اردك پرسه ميزنند و دانه ميخورند. جهان و رضا از لابلاي آنها حركت ميكنند. كمي آن طرفتر. دو تا گاو را ميبينيم كه در محل مخصوص خود ايستادهاند. عصمت را مشاهده ميكنيم. او در حالي كه نوزادش را به پشت بسته است، براي گاوها علوفه ميريزد. رضا به عصمت خانوم سلام ميدهد. رضا كمي صبر ميكند و نگاهي عميق به عصمت و نوزادش مياندازد. جهان روي شانه رضا ميزند كه بيا برويم. رضا با جهان از حياط خارج ميشوند. وارد كوچههاي روستا ميشوند. آنها در حال راه رفتن توي كوچهها ميباشند. آنها به سمت باغ ميروند. در حين رفتن.}
رضا: آقا جهان؟! ...
جهان: چيه جانم؟! ...
رضا: شما چند وقته كه توي روستا زندگي ميكنيد؟! ...
جهان: از اون وقتي كه به دنيا اومدم! ... چه طور مگه؟! ...
رضا: (با نگاه به كوچه و راههاي روستا) شما همين چند تا بچه را داريد؟! ...
جهان: بله! ... كم به نظر ميرسند؟! ...
رضا: نه! ... مشخصه كه خيلي بچه دوست داريد؟! نه؟! ...
جهان: من عاشق بچه هستم! ... مخصوصاً پسر باشه! ... آخه توي روستا رسمه كه هركس پسر بيشتري داره! ... كار و بارش بيشتر رونق داره! ...
رضا: يعني باز هم ميخواهيد پسردار بشويد! ...
جهان: آره! ... اول بايد اون آخري را غذاخورش كنيم! ... انشاء الله بعداً اگر خدا بخواهد، يك پسر ديگه هم به دنيا ميآوريم! ...
رضا: شما ديگه بچهاي نداريد؟ چطور بگم؟ ... يعني بچهاي نداشتيد كه قبلاً داشته باشيد و حالا نداريد؟! ...
جهان: (كمي فكر ميكند) چرا! ... چند تايي داشتم كه الان ديگه ندارم! ...
رضا: (با تعجب) چي؟ چندتا؟! ... منظورتون چيه؟! ...
جهان: الان ميگويم! ... من قبل حسن يه پسري داشتم به اسم رضا! ...
رضا: (با اشتياق در حالي كه راه ميروند گوش ميدهد.) خوب! خوب! ...
جهان: اون وقتي كه به دنيا اومده زردي گرفت! ... تا اومديم و به دكتر برسونيمش از دنيا رفت! .. قسمت اين بوده! ... آره! ...
رضا: (در خود فرو ميرود) عجب! ... ديگه چي؟! ...
جهان: باز هم قبل اصغر! ... يه بچه ديگهاي داشتم! ... كه اون هم پسر بود! ...
رضا: (با اشتياق) خوب! اسمش چي بود؟! ...
جهان: اون هم رضا بود! ...
رضا: خوب! چي شد؟! ... چي؟ چي شد؟ ...
جهان: خيله خوب صبر كن الان ميگم! ... آره! ... وقتي كه تقريباً يك سالش بود! ... (كمي فكر ميكند) آره! ... توي اون زمستون سرد! ... سرماخوردگي شديد گرفت! ... تا اومديم برسونيمش شهر! ... تلف شد! ...اون هم خواست خدا بود كه نموند! ... به هر حال قسمت بود ديگه! ...
رضا: (با ناراحتي) چه بد! ... ديگه بچه ديگهاي نداشتيد كه اسمش رضا باشه؟! ...
جهان: (كمي فكر ميكند) چرا اتفاقاً! ... قبل اكبر هم، عيال ما يه بچهاي باردار بود كه اون را هم ميخواستيم اسمش را بگذاريم رضا! ... ولي باز هم خدا نخواست و عيال بارش رفت! ... خلاصه سرت را درد نيازم! ... ما هر پسري را خواستيم اسمش را رضا بگذاريم! ... از دنيا رفت و يه جورهايي تلف شد! ... كه باز هم خدا را شكر! ... چون قسمت اين بوده! ... آره پسر جون! ...
رضا: (با ناراحتي) آهههه! ... ديگه چي؟ ... ديگه پسري نداشتيد كه باز هم اسمش رضا باشه؟! ...
جهان: (با عصبانيت) نه پسر جون! ... تو اومدي بريم باغ يا اين كه اومدي خاطرههاي بد ماها رو يادمون بياري؟! ...
رضا: پدر جان معذرت ميخواهم! ... قصد نداشتم ناراحتتون كنم! ... حس كنج كاويه ديگه! ... كاريش نميشه كرد! ...
{جهان و رضا ديگر كم كم نزديك در باغ ميرسند.}
جهان: باشه! ... طوري نيست! ... بچههاي من هم مثل تو خيلي سؤال ميپرسند و حرف ميزنند! ... ماها كي اين قدر از آقا و ننه مون سؤال جوابي ميكرديم؟! ... ساكت يه گوشه مينشستيم و هركاري اونها ميكردند، ما هم ميكرديم! ... (رو به در باغ) اين هم از باغ! ... برو تو! ... بفرما! ...
{رضا و جهان وارد باغ ميشوند. رضا نگاهي به درختهاي تنومند ميوههاي توي باغ مياندازد. انواع درختهاي ميوه را مشاهده ميكنيم.}
رضا: واي چه درختهاي تنومندي! ... معلومه كه خيلي سال دارند! ... درسته؟؟! ...
جهان: آره! درسته! ... اين درختها سن بابا و باباجونهاي من رو دارند! ... اينها از اونها به ما ارث رسيده! ...
{رضا به طرف يكي از درختها ميرود. درخت و برگ هايش را نگاهي ميكند.}
رضا: شما اين درختها را سم پاشي هم ميكنيد؟! ...
جهان: توي روستا، هر چند وقت يكبار! ... يكي از اداره كشاورزي ميياد و يه سري به باغهاي ما ميزنه! ... ولي خيلي كم پيش ميياد كه سم پاشي بشوند! ... چه طور مگه؟!...
رضا: (با نگاه به درخت) ولي متأسفانه اين درختها كم كم دارند آفت ميگيرند! ... حتماً توي فصلشون احتياج به سم پاشي دارند! ...
جهان: نه؟! ... راست ميگي؟! ... حالا تو ميدوني چه سمي بايد بزنيم؟! ...
رضا: بله پدرجان! ... شما خاطرتون جمع باشه! ... من اسم يك سري سم را براي درختهاي شما مينويسم! ... با چند نوع كود كه اگر پاي درختها بريزيد، محصول درختها را چند برابر ميكنه! ...
جهان: ( با خوشحال) تورو خدا؟! ... راست ميگي؟! ...
رضا: آره به جون خودم! ...
جهان: تازه داره ازت خوشم ميياد! ... تا هر وقت دوست داري، مهمون خودمي! ...
رضا: شما لطف داريد! ... ولي من نيومدم كه مزاحم شما و خانوادهتون بشم! ...
جهان: اين حرفها چيه؟! ... مزاحم كدوم؟! ... ديگه نبينم اين حرف را بزنيها؟! ...
رضا: اي پدر جان! ... باشد. حتماً! ... حالا برويم و يه سري به درختهاي ديگه بزنيم! ... بريم! ...
جهان: بريم! بريم! ...
{رضا و جهان كمي جلوتر ميروند. رضا مشغول وارسي پوست درخت ها و برگ هاي آنها ميشود. در همين لحظه، سه تا پسر جهان، وارد باغ ميشوند و سلام ميكنند. جهان به آنها سلام سردي ميدهد. جهان با اشتياق حواسش به كارهاي رضا ميباشد. و چندان توجهي به پسرهايش نميكند. رضا رو به پسرها با خوشحالي دستي تكان ميدهد و سلام ميدهد. رضا دوباره به بررسي درختها ميپردازد و يه طورهايي جهان را از مشكلات درخت با خبر ميكند. از ديد پسرها. پسرها متوجه رفتار سرد جهان با آنها ميشوند. حسن در حال حرف زدن با اصغر و اكبر ميشود.}
حسن: (با حس حسادت) نگاهش كن! ... نيومده چقدر عزيز شد! ... پسره پررو! ... كاريش ميكنم كه دمش را بذاره روي كولش و از اين جا بره! ...
اصغر: (رو به حسن) خيلي زبون بازه! ... بايد كه يه فكر درست و حسابي برايش بكنيم! ...
اكبر: آرهآره! ... ديدي چه طوري دادا حسن رو توي خاك كرد؟! ... تا حالا هيچ كس حريف دادا حسن نشده بود! ...
حسن: عوضي! من خودم خواستم يه حال بهش بدهم! ... گفتم مهمونه گناه داره! ...
{جهان و رضا كم كم به طرف پسرها نزديك ميشوند. رضا لبخندي به آنها ميزند. پسرها با پورخند جواب او را ميدهند.}
جهان: (رو به پسرها و رضا) خوب آقا رضا من تو رو با پسرها تنها ميگذارم! ... ميروم و برميگردم! ... شما پسرها با مهمونمون بيشتر آشنا بشويد! ... اون توي باغ از اين به بعد قراره كه كمك حال ماها باشه! ... من ميروم و با ننه تون برميگردم! ... (رو به رضا) توكاري نداري پسر جون؟! ... چيزي نميخواهي؟! ...
رضا: نه پدر جان! به سلامت! مواظب خودتون باشيد.
{پسرها با تعجب و پوز خند به حرف هاي رضا گوش ميدهند. جهان از باغ خارج ميشود. حسن به طرف رضا ميآيد.}
حسن: خوب بچه جون! ... اسمت رضا بود؟ نه؟! ...
رضا: بله دادش گلم! ...
{اصغر و اكبر زير خنده تمسخر ميزنند. رضا ناراحت ميشود.}
حسن: (با جسارت) ببين!! ... به نفعت است كه هرچي زودتر از اين جا بروي!! ... والا!!...
رضا: (با تعجب) والا چي؟! ... من كه نيومدهام با شما دعوا بگيرم! يا شما را ناراحت كنم! ...
حسن: (با خشم) اومدي مخ آقامون رو شستشو دادي! (يغه رضا را ميگيرد).
{اصغر و اکبر میآیند جلو و حسن را از رضا جدا میکنند.}
اکبر: (رو به رضا) هی پسره؟! ... هرچی دادا حسن میگه گوش! ... به نفع خودته! ...
حسن: (رو به رضا) فهمیدی که چی گفت؟ ...
رضا: (با ناراحتی) عجب! که این طور! باشه! هرچی که شما بگویید! ... باشه! باشه! ... ولی دارید در مورد من اشتباه میکنیدها! ...
{رضا رو برمیگرداند و به طرف یک درخت میرود. اکبر و اصغر به نشانه پیروزی روی شانه حسن میزنند. آنها به طرف رضا میخندند. رضا کمی با زیر چشمی به آنها نگاه میکند.}
رضا: آههههه! ... خدایا شکرت! ...
{در همین لحظه، جهان و عصمت و دخترها و نوزاد شیری وارد باغ میشوند. در دست دخترها یک قابلمه غذا و زیرانداز و سفره میباشد. در دست جهان، یک فلاسک چایی و کمی خرت و پرت وجود دارد. آنها نزدیک درختی میشوند. بساط را پهن میکنند. عصمت مدام پشت به رضا میکند. او در حال پهن کردن سفره و زیرانداز میشود. همگی جمعند. رضا نزدیک آنها میشود و سلام میکند. غیر از جهان کسی جواب او را نمیدهد. رضا میخواهد که چهره عصمت را ببیند. عصمت مدام پشت به او میکند. همگی روی زیرانداز و در کنار سفره مینشینند. کم کم غذا کشیده میشود. رضا در 2 متری آنها قرار دارد. جهان نزدیک رضا میشود. پسرها در حال حرف زدن مشکوکانه با عصمت میباشند. عصمت نگاهی معنیدار به رضا میاندازد. او اخمی به رضا میاندازد. جهان نزد رضا میآید.}
جهان: (رو به رضا) خوب آقا رضا! در چه حالی؟ ... دیگه چه کشفی کردی؟!
رضا: (کمی به جهان نگاه میکند). خیلی باغ قشنگی دارید (نگاهی به پشت سر جهان، به خانواده میاندازد) ماشاءالله چه خانواده خون گرمی هم دارید! ...
جهان: معلومه که خیلی گرسنهاي ! ... بیا! بیا تا بریم ناهار را بخوریم! ... حرف باشه برای بعد! ....
رضا: آخه!!؟! ...
جهان: آخه نداره! ... این قدر از ماها رو نگیر. بیا گفتم! بیا! ...
{جهان حرکت میکند. رضا با کراهت پشت سر جهان حرکت میکند. او بر سر سفره آنها مینشیند. عصمت مدام بر سر دخترهایش جیغ میکشد که شیطنت نکنند. او گاهی نیز توی سر دخترها میزند. نوزاد نیز مدام سر سفره غذا گریه میکند. در هنگام غذا خوردن. پسرها نیز با خشم و اخم و غضب به رضا نگاه میکنند. رضا با ناراحتی غذا میخورد. او معذب است. عصمت نیز به او با نگاه بدی مینگرد. رضا کم کم به عقب میرود.}
رضا: (رو به عصمت و جهان) دست شما درد نکنه! خدا برکت به شما بده! (رو به عصمت) حاج خانوم خیلی خوشمزه بود! ...
جهان: (با خنده) پس چرا ما بقی غذات رو نخوردی! .. تعارف میکنی؟! ...
عصمت: (با تمسخر) جهان! حتماً سیر شده! ... ولش کن بگذار بره اون طرف! ...
جهان: (با اخم به عصمت) عیال!!؟! ... (با لبخند به رضا) راحت باش پسر جون! راحت باش ...
{رضا بلند میشود و کمی در باغ قدم میزند. جهان به سمت او میرود. خانواده سفره را جمع میکنند. خانواده و پسرها با خداحافظی از جهان کم کم از باغ خارج میشوند. جهان پشت سر رضا در حرکت. لحظاتی از کار رضا و جهان در باغ. رضا کمی درختها را وارسی میکند. هوا کم کم غروب میشود.}
جهان: امروز خستهات کردیم! ... بیا تا بریم خونه! ... میدونم که هم گرسنهای و هم خوابت گرفته! بیا! ...
رضا: (با تعجب) چی؟ خواب؟ اون هم حالا؟! ...
جهان: (با نگاه به آسمان و غروب) داره دیگه شب میشه! ... بیا تا بریم! ... بیا! ...
{رضا به دنبال جهان با هم حرکت میکنند. آنها از باغ خارج میشود. رضا میخواهد که حرف بزند. جهان مدام انگشت جلوی بینی خود میگیرد و میگوید که هیش! ساکت. هوا دیگر کاملاً تاریک شده است. آنهای توی کوچههای نیمه تاریک در حال حرکت میباشند. هیچ کدام حرفی نمیزنند. رضا شروع به حرف زدن میکند.}
رضا: آقا جهان شما همیشه این قدر کم حرفید؟! ...
جهان: (با صدای آهسته) نه پسرجون! ... شب خوب نیست توی این کوچهها حرف بزنیم! ... صدایمون رو میشنوند! ...
رضا: (با تعجب و نگاهی به این طرف و آن طرف) کی؟ کیها؟ ...
جهان: (آهسته) از ما بهترون! ... جنها را میگم دیگه! ... اه! ...زدوتر بیا تا بریم خونه! ...
رضا: (با ترس) چیييي؟! ... جِ جِ جِنن؟! ... مگه این جا جن داره؟! ...
{جهان از توی جیبش یک سنجاق قفلی بیرون میآورد و به پیراهن رضا میچسباند. در هیمن حال}.
جهان: نترس! ... تا حرفشون را نزنی آدمها را اذیت نمیکنند! ... (در حالی که سنجاق را میچسباند) آهان! ... با این سنجاق دیگه طرف تو هم نمییاند! آخه اونها از فلزات میترسند! ... خوب! بیا بریم! ...
{رضا با ترس و لرز، پشت سر جهان حرکت میکند و میرود. هوا کاملاً تاریک. تنها نور ماه و چراغهای کم سوی روستا، هوا روشن داشتهاند. رضا در حالی که با ترس راه میرود، سنجاق توی پیراهن را محکم توی دست گرفته است.}
رضا: (آهسته) آقا جهان؟! ...
جهان: هان؟ ... چیه؟!
رضا: ميگم شما توی شهر کسی را هم دارید؟! ...
جهان: (با ناراحتی) بس کن دیگه پسر! ... (با عصبانیت کم) ماها کارمون و زندگی مون این جاست! ... این شما شهریها هستید که با ماها کار دارید! نه! اصلاً از شهر هم خوشمون نمییاد! ... دیگه این قدر حرف نزن! بیا!
رضا: پس کسی را ندارید؟! ...
جهان: چرا؟ داداش من توی شهر زندگی میکنه! ... خوب که چی؟! ...
رضا: یعنی هیچ وقت پیش اون نمیروید؟! ...
جهان: اون بیشتر به ما سر میزند! (کمی فکر میکند. با عصبانیت زیاد) اَاَاَحح! ... ببینم میتونی اوقات ما رو تلخ کنی!! ... بس کن دیگه! ... ساکت! ساکت! ساکت! همین! بیا! ... این قدر حرف نزن! نزن!
{رضا میترسد و ساکت میشود. آنها کم کم نزدیک خانه میشوند. وارد حیاط خانه میشوند. چراغهای حیاط و خانه روشن است. آنها وارد اتاق میشوند.}
{داخل خانه جهان- رضا و جهان وارد خانه میشوند. سفره شام توسط عصمت و دخترها پهن شده است. پسرها یکی یکی وارد میشوند. در کنار سفره شام مینشینند. جهان و رضا به سمت آنها میآیند و سلام میدهند.}
جهان: (رو به رضا) بریم دستها رو بشوریم که وقت شامه! ...
رضا: ولی پدرجان من شبها نمیتوانم شام بخورم! ...
جهان: (روی شانه رضا میزند) بیا این قدر تعارف نکن پسر جون! بیا! ...
{رضا با لبخند به همراه جهان از کنار سفره و اعضای خانواده میگذرد و به سمت آشپزخانه میروند. خانواده با نگاه بدی به او مینگرند. رضا و جهان به سمت آشپزخانه میروند. بر سر سفره شام. پسرها با مادر حرف میزنند.}
حسن: (رو به عصمت) دیدی ننه؟! ... دیدی راست گفتم! ...
عصمت: ولی ننه به قیافهاش نمیخوره! ...
حسن: من از قیافهاش میفهمم که چی کاره است! ... باشه! ... حالا توی همین روزها میفهمی که اشتباه نکردم!...
اصغر: آره ننه! ... دادا حسن حرفش رد خور نداره! ... میبینی چه طوری آقا رو رام خودش کرده!!؟ ...
یکی از دخترها: دادا من می ترسم! ...
دختر دیگر: ننه من میترسم! ...
اکبر: خوب! ساکت!اومدن! ...
{رضا و جهان وارد میشوند. جهان رضا را بر سر سفره غذا تعارف میکند. رضا با نارضایتی مینشیند. چند لحظه بعد. رضا عقب میکشد.}
رضا: دست شما درد نکنه حاج خانوم! ... خوشمزه بود! ...
عصمت: (با کراهت) نوش جان آقا پسر! ...
جهان: (با لبخند) نوش جانت پسرجون! ...
{جهان هم عقب میکشد. او برمیخیزد.}
جهان: (رو به رضا) خوب بلند شو که میدونم خستهای! (رو به اکبر) تو هم پاشو! پاشو جای مهمونمون را پهن کن که خوابش مییاد! ... دِ پاشو گفتم! ...
رضا: نه آقا جهان! زحمت نکشید! من عادت دارم روی زمین بخوابم! ... (رو به اکبر) خودتون را به زحمت نیاندازید! ...
جهان: زحمت چیه؟! (رو به اکبر) مگه با تو نیستم! ...
اکبر: (با ناراحتی بلند میشود) بله آقا! رفتم! ...
{اکبر میرود. حسن و اصغر هم با عصبانیت به دنبال اکبر میروند. جهان دست رضا را میگیرد و او را بلند میکند.}
جهان: بلند شو! ... مگه نمیخواهی کمی استراحت کنی؟! ...
{رضا بلند میشود. او با جهان به سمت اتاق پسرها میروند. وارد اتاق میشوند. پسرها توی اتاق چهار تا جای خواب پهن کردهاند. هرکدام توی رختخواب خود خوابیدهاند. جهان از کنار در میخواهد از رضا جدا شود.}
جهان: (رو به پسرها) با مهمونمون خوب تا کنید! ... (رو به رضا) برو استراحت کن! بفرما! بفرما! ... شب بخیر! ...
{جهان خارج میشود. رضا رو به پسرها میکند. پسرها روی خود را از او برمیگیرند. حسن با نگاه به اصغر، به لامپ اشاره میکند. اصغر روی دو زانو میایستد و سریعاً لامپ را خاموش میکند. اتاق در تاریکی مطلق. تنها نور مهتاب اتاق را نورانی کرده است. رضا توی رختخواب خالی میرود. دراز میکشد. نور مهتاب به صورت رضا، چهره او را نورانی کرده است. رضا به پشت دراز کشیده است. چند لحظه بعد. صدای جیرجیرکها، فضای اتاق را پر کرده است. رضا سنجاق روی پیراهنش را نگاه میکند. او سنجاق را در دست میگیرد. رضا با ترس چشمانش را روی هم میگذارد. تصویر روی چشمان رضا در نور مهتاب که خواب است. نور مهتاب جای خود را به روشنی صبح و صدای جیرجیرکها، خود را به صدای مرغ و خروس ها و گاوها میدهد. آفتاب روی صورت رضا میافتد. تصویر به عقب میرود. رضا بیدار میشود. صدای دو نفر از توی حیاط خانه به گوش میرسد. رضا برمیخیزد. او از اتاق بیرون میرود. کسی را مشاهده نمیکند. او به طرف درب اتاق به طرف حیاط میرود. از پشت درب شیشهای جهان را به همراه کارآگاه برومند که حالا دیگر گرد پیری روی چهرهاش و موهایش نشسته است را مشاهده میکند. کارآگاه به همراه جهان دارند حرف میزنند. آنها میخواهند که وارد خانه شوند. جهان و کارآگاه چهره رضا را میبینند. از دید رضا. جهان به سوی او دست دراز میکند. برومند چهره رضا را مشاهده میکند. رضا وارد حیاط میشود. او به طرف آن ها میرود.}
{رضا وارد حیاط میشود. برومند، جهان و رضا با هم سلام میدهند.}
جهان: آقای کارآگاه!! این هم از آقا رضای ما! ...
کارآگاه: (رو به جهان) پس اگه میشه ماها رو با هم تنها بگذارید تا صحبت کنیم؟! ...
جهان: باشه آقای کارآگاه! ... پس بفرمایید تو! دم در بده! ...
کارآگاه: نه! ممنون! میرویم و یه گشتی توی روستا میزنیم! ... انشاءالله بعداً مزاحم میشویم! ... (رو به رضا) خوب! حال شما خوبه آقا پسر! ...
رضا: ممنون جناب کارآگاه! ... به لطف شما! ...
کارآگاه: برویم و یه دوری همین اطراف بزنیم؟! ...
جهان: پس من شما را تنها میگذارمتون! با اجازه! ...
کارآگاه: خواهش میکنم! بفرمایید! ... (رو به رضا) بریم آقا رضا؟! ...
رضا: بفرمایید! من در خدمتم! ...
{کارآگاه و رضا از حیاط خانه خارج میشوند. توی کوچههای روستا آنها در حال حرف زدن و راه رفتن میباشند.}
کارآگاه: خوب! آقا رضا!!؟ ... به لطف شما و سر نخی که به ما دادی! ... خدا را شکر ما اون دزدهای عتقیقه را پیدا کردیم! ...
رضا: (با تعجب) چی؟ دزدهای عتقیقه؟! ...
کارآگاه: اونها یک باند بزرگ بودند که آخرین سرکدههاشون را توی این روستا دستگیر کردیم! ... امروز بهترین روز منه! ... چون آخرین پرونده دوران بازنشستگیام را به خوبی و خوشی حل کردم! ... حالا از خودت بگو! ... چه طور شد که یک مرتبه برای تحقیق از توی باغ جهان سردرآوردی؟
رضا:به هر حال، این هم به قول آقا جهان، قسمت بوده!! ... که اون دزدها رو شما دستگیر کنید! ...
کارآگاه:(کمی به رضا نگاه میکند) عجب! ... ولی کمی این حرف مشکوک به نظر میرسه! ...
رضا: باور کنید که من فقط برای تحقیق به این روستا اومدم! ... که از قضا به شب خوردم و بعد هم از توی باغ و مابقی ماجرا که خودتون بهتر میدونید! ...
کارآگاه: (با کمی نگاه به چهره رضا) باشه! باشه! باور کردم! ... حالا چرا شاکی میشی! ... باشه! ... پس من کارم تموم شده! ... امروز بعدازظهر دارم شهر برمیگردم! ... از طرف من از آقا جهان خداحافظی کن! ...
رضا: پس دارید میروید؟! ...
کارآگاه: چه طور مگه؟! ...
رضا: پس من سلام شما را میرسونم! ...
کارآگاه: (کمی فکر میکند) حتماً برسون! ... کاری نداری؟ خداحافظ! ...
رضا: نه جناب کارآگاه! به سلامت! خداحافظ! ...
{رضا و کارآگاه از یکدیگر جدا میشوند. تصویر بر روی رضا. رضا کمی قدم میزند. کمی آن طرفتر. پسرهای جهان از دور مواظب رضا هستند. او را زیر نظر دارند. تصویر به سمت پسرها میچرخد. تصویر بر روی پسرها. در کنار پسرها یک دختر روستایی، تقریباً 20 ساله را مشاهده میکنیم که چادر بر سر دارد.}
حسن: (رو به دختر) خوب! فهمیدی که چی کار کنی؟! ...
دختر: اول پول! ...
{حسن مقداری پول به او میدهد. دختر از پشت به سمت رضا به حرکت میافتد.}
حسن: (رو به اصغر) تو هم سریع برو و آقا را خبر کن و بیارش (رو به اکبر) تو هم برو یه چند تا از مردهای آبادی که همین نزدیکیها هستند را جمع کن و سریع بیارشون این جا! ... (رو به اصغر و اکبر) فقط سریع برگردید! ... فهمیدید؟! ... زود باشید دیگه! ...
{اصغر و اکبر هرکدام به طرفی میدوند و کم کم دور میشوند. حسن دختر و رضا را زیر نظر دارد. از نگاه حسن. دختر دیگر کم کم از پشت به رضا نزدیک میشود. او به سرعت به سمت رضا میدود و خود را به او میزند. دختر خودش را روی زمین میاندازد. او شروع به جیغ و داد میکند. تصویر بر روی رضا. رضا از حرکت دختر به تعجب میآید. رضا میخواهد که او را آرام کند حسن به طرف آنها میدود. رضا متوجه حسن میشود. حسن به رضا م