بسمه تعالي
( تافي مغزدار )
(فيلمنامه)
{صادق دهکردی}
شخصيتهاي فیلمنامه:
پوریا پورنگ اکبر جلیلی
شيلا برزگر حمیرا
حامد کفایت راحیل
افسانه جلیلی حمید جلیلی
جهان جلیلی اصغر جلیلی
عزتاله بزرگر مجید جلیلی
فاطمه معتمد اسماعیل
معصومه آریا جواد دوستی
چنگیز کفایت تهیه کننده
مینا برزگر
حسن دوستی
خاله گلی
خاله عفت
حمید
1- روز- خارجی- روبروی یک دفتر زیارتی
{اتوبوسی روبروی دفتر توقف میکند. جلوی آن نوشته شده، کاروان زیارتی قم و جمکران شهرستان ...}
2- روز- خارجی- سکانس فیلمبرداری- پارک و فضای سبز
{ عوامل فیلمبرداری مشاهده میشوند. پوریا پورنگ، بازیگر جوان و مطرح سینما درحال حرف زدن با گوشی موبایلش میباشد. حامد کفایت، دوست و مدیر برنامههای او کمی آن طرفتر. او با افرادی که میخواهند با پوریا عکس بگریند، صحبت میکند. در دست مردم گوشیهای موبایل و در دست بعضی برگه و خودکار برای امضاء مشاهده میشود. کفایت از آنها میخواهد صبر کنند تا تلفن آقای پورنگ تمام شود. پوریا با گوشی حرف میزند، با جمعیت دست تکان میدهد و لبخند میزند. ولی لبخندش تلخ است}
پوریا: (ناراحت) شرمنده مادر من! ... قول میدم! ... باشه، چشم! ... شما اجازه بدین این کار تموم بشه! ... این حرفا چیه؟ قربون اون دلت برم من!... چشم! حتماً! ...
{پوریا برای مردم دست تکان میدهد و لبخند میزند. چند لحظه بعد. او به سمت طرفدارانش میرود. طبق عادت همیشگی، گوشی موبایلش را دست کفایت میدهد. کفایت گوشی را از دستش میگیرد. کفایت عقب میرود. پوریا روبروی طرفدارانش. دور او شلوغ میشود.}
3- شب- داخلی- اتاق نیمه روشن بچه
{ اتاق خواب نیمه تاریک. کنار گاو صندوق خانگی مردی نشسته است. در فضای نیمه تاریک در حال دیدن سند زمینی میباشد. یک مرتبه چراغ اتاق روشن میشود. اتاق نوزاد روشن می شود. مرد مذکور، حامد کفایت است. او می ترسد. سریعاً سند را درون گاو صندوق می اندازد. روبه همسرش، افسانه میکند. افسانه با چهره عبوس و چشمان خواب آلود، نگاهی به او میکند.}
4- روز- خارجی- داخلی- اتاق خواب شیلا
{بیرون خانه ی شیلا. داخلی. اتاق خواب. شیلا پشت کامپیوتر نشسته است. او دختری جوان و زیبا رو است. شیلا در حال تماشای عکس هنر پیشههای مرد جوان ایرانی و ستارههای سینما یی میباشد. با عبور هر تصویر نگاهی حسرت آمیز به آنها میکند. او عکس میبیند و تافی مغزدار میخورد.}
5- روز- خارجی- داخلی- دفتر زیارتی و کاروانی در حومه شهر+ اتوبوس
{ بیرون دفتر زیارتی- فضای داخل دفتر مشخص است که دفتر زیارتی میباشد. سه راننده روی صندلی نشستهاند. راننده ی وسط آقا جواد نام دارد. او فردی میان سال با موهای جو گندمی و سبیلهای از بناگوش در رفته میباشد. آقا جواد در حال سیگار کشیدن است. دو راننده دیگر در حال خوردن چای. دود سیگار دفتر را فرا گرفته است. آقا جواد در فکر و به زمین خیره شده است. مسئول کاروان، آقا عزت وارد میشود. او پیرمرد سنتی و مقرراتی است. در دست راست او تسبیحی با دانههای درشت است. دو انگشتر عقیق و شرف و الشمس در انگشتانش به چشم میخورد. آقا عزت با لهجه جنوبی و با حالت طلبکارانه حرف میزند. }
آقا عزت: (سرفه کنان با دست دودها را کنار میزند) اللهاکبر! این جا چه خبره؟! ... جواد!؟ معرکه گرفتی؟! ...
{دو راننده دیگر برمیخیزند. جواد سیگار را زمین میاندازد. آن را زیر پا لِه میکند. به آقا عزت نگاه میکند.}
آقا عزت: لا اله الا الله!.. بسه دیگه! یا علی بگین که مسافرها سوار شدند! ... بایستی تا قبل مغرب جمکران باشیم! ...
{آقا عزت میرود. جواد هم برمیخیزد.}
راننده 1: (رو به جواد) اوستا اجازه میدین؟! ...
جواد: (رو به راننده) بریم! (رو به سیگار) فقط این ته سیگار را جمع کنید!
راننده 2: خاطر جمع، من جمعش میکنم! ...
{ جواد جلوتر حرکت میکند. (این وقایع در تخیّلات جواد) یک مرتبه دود داخل دفتر بیشتر میشود. حالتی مثل زمین لرزه رخ میدهد. جواد لرزش را احساس میکند. لرزش به حد نهایت میرسد. سقف روی جواد ریزش میکند. تصویر خاموش میشود. تصویر روشن میشود. داخل دفتر. جواد از تخیّل بیرون آمده است. در حالی که سرش روی زانوی آقا عزت میباشد، چشم باز میکند. عزت لیوان آبی در دستش قرار دارد. کم کم آن را به جواد میدهد.}
عزت: (با همان لهجه جنوبی) الحمدلله! بخور! ... ایشالله بهتری؟... میتونی بلند شی که؟!
جواد: (از روی زانوی عزت برمیخیزد) شرمنده آق عزت!.. یک سال میشه که این کابوسها سراغم نیومده بود! ... نمیدونم یه دفعه چی شد؟! ...
عزت: (به همراه جواد برمیخیزد) لااله الا الله! ... طوری نیست!.. درست میشه! (یکی از رانندهها وارد میشود.)
راننده: (رو به عزت) آقا مسافرها صداشون دراومده! چی بگم؟! ...
عزت: (رو به راننده) سبحان الله! ... اتوبوس را روشن کن اومدیم! (راننده میرود.)
جواد: شرمنده!. الان رو فرمم!.. آمادهام! ...
عزت: یالله! ولی نه! تو امروز نمییایی! ... میمونی و استراحت میکنی! ...
{خارجی.عزت به سمت اتوبوس حرکت میکند. جلوی اتوبوس نوشته است کاروانی زیارتی قم و جمکران. عزت سوار میشود. چند لحظه بعد. داخلی. اتوبوس. در حرکت. مسافرها صلوات بلندی میفرستند. عزت در راهروی اتوبوس، میان زائرین در حال حرکت است. کیسه ای در دست دارد. از درون کیسه به زائرین کتابچه دعا میدهد. یکی دو صندلی جلوتر. دو پیرزن به نامهای گلی خانوم و راحیل خانوم که چادر عربی بر سر دارد نشستهاند. گلی مثل رادیو با خودش حرف میزند و ساکت نمیشود. حرفهایش مبهم است. راحیل کنار پنجره نشسته است. او قلبش درد میکند و دست بر سینه گذاشته است.}
راحیل: (با لهجه جنوبی) گلی بس کن دیگه! ... آخ قلبم! (گلی متوجه نمیشود) عجب کاری کردم امروز! ... ای خدا قلبم! ... (عزت آقا به آنها میرسد).
عزت: (با کتاب رو به گلی) توفیق کم الله! ... بفرمایید حاج خانوم!
{گلی کتاب دعا را میگیرد. عزت کتاب دیگری به راحیل میدهد.}
عزت: (با لبخند رو به راحیل) تقبلالله! بفرمایید همشیره! ...
راحیل: (با لبخند) دستت درد نکنه آقا عزت!.. خانواده خوب هستند؟ ...
عزت: الحمدلله! شکر! به خوبی شما! ...
راحیل: آقا عزت !؟..میگم عکس دختر خانومتا قول داده بودی، انشالله که آوردین ؟! ...
عزت: الحمدلله بله! اختیار دارید! ... گذاشتمش وسط همین کتابچه دعا که خدمتتون هست!
{چند لحظه بعد. اتوبوس در حرکت. گلی در کنار راحیل خواب رفته است. صدای نوحه از بلندگوی اتوبوس به گوش میرسد. در دست راحیل عکس خانوادگی 15× 10 آقا عزت مشاهده میشود. عزت در کنار دو دخترش (شیلا و مینا) و همسرش (معصومه) قرار دارد. راحیل در حالی که دستش روی قلبش میباشد به عکس می نگرد. او دستش را از روی قلبش برمیدارد و بر صورت دختر بزرگتر عزت که شیلا نام دارد میکشد. او لبخند میزند. تصویرعکس مذکور به صحنه ی بعدی انتقال مییابد.}
6- داخلی- یکی از دفاتر روزنامه شهر
{ عکس صحنه قبل درون قابی روی میز کار شیلا قرار دارد. تصویر عقب میرود. یکی از اتاقهای دفتر روزنامه ی شهر. شیلا پشت میز نشسته است. او در انتظار باز شدن سایت به مانيتور خيره شده. سمت دیگر اتاق. همکار و دوستش، افسانه پشت میز نشسته است. او در حال منگنه ی برگهایی که روی میزش میباشد است. او با چهره عبوسش در حال خودش است. یک مرتبه شیلا فریاد میکشد.}
شیلا: (با فریاد) باز شد! ... آخ جان! ... آخرش باز شد! ...
{افسانه از ترس بالا میپرد. منگنه زن به هوا میرود و بر سر شیلا فرود میآید.}
افسانه: (در حال ایستاده و شوکه) باز شد ؟!؟! ...
{شیلا سرش درد میگیرد.منگنه زن را کنار موس قرار میدهد. دستی به سرش میکشد}
شیلا: (با خوشحالی) اَفی باز شد! ... باز شد! ... بیا ببین!! ... جواب داد! ...
{افسانه با عصبانیت به طرف او میرود.}
افسانه: (رو به روی شیلا با چهره عبوسش) کوفت! قلبم تکید! ...
{شیلا با خوشحالی، تویمانیتور فرو رفته است. مدام با کیبورد کارد میکند و هواسش نیست.}
افسانه: (با عصبانیت) آهای! مگه با تو نیستم!؟ صد بار گفتم اسم منو درست صدا کن!
شیلا: (با لبخند رو به افسانه) باشه!ببخشید! ... حالا بیا این پشت! بیا دیگه!اینجا را ببین!
{افسانه سرش را میخاراند. به سمت شیلا میرود. همین لحظه. برادرهای کوچک افسانه، حمید و مجید به همراه اصغر و اکبر از بیرون دفتر، به شکلی که سرشان را مثل پله روی همدیگر میگذارند مشاهده میشوند. آنها با چشمهای گرد شده، به مانیتور نگاه میکنند.}
شیلا: (رو به افسانه) نگاه کن!!!! ... چه صحنههایی!!!! ... عمراً تا حالا دیده باشی!
{افسانه کم کم اخمهایش باز میشود. آرام آرام در کنار شیلا مینشیند. هر دو به مانیتور خیره میشوند. لحظه ای تصویر مانیتور به صورت شطرنجی.}
شیلا: بزنم جلوتر؟! ... هان؟! ... (جوابی نمیشنود) باشه زدم! ...
{افسانه محوتصویرشده . شیلا در حالی که مانیتور را نگاه میکند. اومیخواهد دستش را به سمت موس ببرد. ولی اشتباهی دستش روی منگنهزن میرود. او مانند این که با موس کار میکند، با منگنه زن کار میکند.}
شیلا: اَح! فکر کنم عقب و جلوش کار نمیکنه! ولش کن! ...
افسانه: آره ولش کن! بذار نم نم جلو بره! ...
{یک مرتبه صدای نعره ی بلند یک شیر از اسپیکر کامپیوتر به گوش میرسد.هر دو از ترس میپرند. شیلا سریعاً صدای اسپیکر را قطع میکند.}
شیلا: ترسیدم! ... چه وحشتناک خوردش!
افسانه: فکر کنم این دفعه قلبم سوخت! (دست روی قبلش میگذارد) وای! ...
شیلا: حالا چی کار کنیم؟! ... بدون صدا که فایده نداره! (کمی فکر می کند) فهمیدم! ...
{شیلا دست در کشوی میز میکند. دو تا هدفون بزرگ بیرون میآورد.}
افسانه: (متعجّب) اینا دیگه از کجا در اومد؟
شیلا: (نیش خند) برا همچین روزی خریدم؟.. بگذریم!.. تصویر را با صدا دریاب!
{ افسانه سری تکان می دهد.هر دو هدفون ها را روی گوش میزنند.}
شیلا: حالا بهتر شد! ...
{هر دو غرق تصویر شدهاند. برادرها همچنان با چشمان گرد نگاه میکنند. اکبر که بسیار چاق است زیر همه آنها قرا دارد. او یک مرتبه کنترلش را از دست میدهد. چهار نفری توی دفتر سقوط میکنند. صدای آخ و اوخ آنها به گوش میرسد. شیلا و افسانه متوجه نمیشوند. آنها همچنان غرق تصویر هستند. اصغر به همراه حمید و مجید سریعاً خود را جمع میکنند. سینه خیز به طرف بیرون دفتر میروند. اکبر همچنان روی زمین پهن شده و نمیرود.}
اصغر: (رو به اکبر) لندهور!.. پاشو بیا بیرون! ... چرا تکون نمیدیش؟ بیا دیگه! ...
اکبر: (با حالت سکسکه و تیک گردنش به طرفی) داداش کوچیکه نمیتونم! ...
اصغر: یعنی چه نمیتونم؟ بیا بیرون میفهمند!.. بیا دستمون رو می شه و دیگه نمیتونیم بقیهاش را ببینیم! ...
اکبر: به جون خودم میخواهم بیایم ولی اوضاعم اورژانسیه! ... نمیتوانم بلند شم!(با گریه) به جون تو نمیتونم! ...
حمید: (با حالت سوسولانه) ای وای مامانم! ... بنده خدا زده تو جاده خاکی! بیچاره! ...
اصغر: (رو به حمید) تو حرف نزن... الان میدونم چه طور بیارمش بیرون! ...
{اصغر انگشت اشارهاش را از دور به اکبر نشان میدهد.}
اصغر: حالا چی؟ میایی یا نه؟ ...
اکبر: وای تورو خدا!.. قلقلی نه!.. نه!.. نه گفتم!.. میام! ...
اصغر: پس تا نفهمیدن بدو بیا بیرون! ...
{اکبر میخواهد هیکل تپلش را تکان دهد. ولی نمیشود.}
اکبر: اوه اوه اوه! اوضاع خیلی بده! نمیشه! ...پام خواب رفته! ...
اصغر: خودت خواستی! ...
{اصغر از دور انگشتش را تکان تکان میدهد. اکبر با دیدن انگشت در تخیلاتش چندین دست را میبیند که برای قلقلک دادن به سمتش میآیند.}
اکبر: تو رو خدا نکنید! ... نکنید! غلط کردم! ... باشه! نکنید! ...
{دستها به سمت شکم گنده اکبر میرسند. او را قلقلک میدهند. اکبر قهقهه میزند و التماس میکند. او به خودش میپیچد. چند ثانیه بعد. اکبر دستش را به نشانه تسلیم بالا میبرد. در این لحظات شیلا و افسانه متوجه نیستند. همچنان غرق تصویر میباشند.}
اکبر: غلط کردم! تسلیم. تسلیم! ... بسه!.. حالم بد شد!.. گفتم بسه!.. وای نه دیگه! ... تو رو خدا بسه! (میخواهد گریه کند) گفتم بسه!.. بسه دیگه!.. بسه!
اصغر: بیا دیگه بیرون!.. زودباش گفتم! ( انگشت تکان نمیدهد.)
{اکبر سریعأ به صورت چهار دست و پا بیرون میآید. پسرها بیرون میروند. آهسته در را میبندند. شیلا و افسانه همچنان غرق تصویر. شیلا دستش را آرام آرام روی شانه افسانه میبرد. افسانه متوجه ی دست مشکوک او میشود. دو مرتبه به حالت چهره عبوسش برمیگردد. با دستش مچ دست شیلا را میگیرد. اخمی به او میکند. تصویر مانیتور. راز بقاء پخش می شود. افسانه گوشی خود و شیلا را برمیدارد. مانیتور را خاموش میکند.}
شیلا: (با ناراحتی) اِه، اَفی!! ... آخه چرا؟
افسانه: صد بار گفتم اَفي نه و افسانه! ... بعدش هم!.. قرار بود برای روزنامه یک تحقیق آماده کنی! ... با این کارت من هم از کارم واموندم! ...
شیلا: گیر نَده دیگه!... ما که یه عمره از بچگی دوستیم، این حرفها دیگه چیه؟! ...
افسانه: همین که گفتم! بسه! ... این جا دفتر روزنامه است؟ نه؟ (سری تکان میدهد)
شیلا: باشه!.. ولی بدون منم از سرظهر تا حالا زحمت کشیدم تا تونستم که این سایتا بازش کنم! ... خوب ذوق داشتم تو هم ببینی!
افسانه: این جا محل کاره! ... من هم خیر سرم کارفرمای تو هستم! ... اشتباه کردم برای کار آوردمت تو دفتر پدرم؟ ...خواهش می کنم بِرِس به کارت! ... بازی نکن! ...
{افسانه بلند میشود. به طرف میزش می رود. در حین رفتن پایش لیز میخورد. زمین میخورد. افسانه متوجه میشود که زمین خیس است. مانتویش هم سر تا پا خیس شده است.}
افسانه: (روی زمین) اَح! ... خیس شدم! (رو به شیلا) تو این جا آب ریختی؟! ...
شیلا: (متعجّب) آب؟... نه به خدا!.. مگه دیوونم! ...
{افسانه خودش را جمع میکند. بلند میشود. آستین مانتوی خیسش را بو میکند. حالتش مثل استفراقيها میشود. دستش را جلوی دهان میگیرد. سریعاً از دفتر خارج میشود.}
شیلا: (رو به افسانه که میرود) گیر سه پیچ وسواسی! ...
{ موبایل شیلا زنگ میخورد. مخاطب گوشی را می نگرد. نوشته شده آقا جون. شیلا دست پاچه میشود.}
شیلا: وای!.. بیچاره شدم!.. آقا جون؟
{شیلا سریعاً مقنعه ی خود را جلو میکشد. با حجاب میکند. دست در کیفش میکند. چادرش را بیرون میآورد. آن را سر میکند. گوشی را جواب می دهد.}
شیلا: سَ سلام آقا جون! ... زیارتتون قبول! ... بله! ... نه! ... چی؟... نه به خدا آقا جون!.. من که همیشه چادر سرم میکنم! ...بله!.. میدونم حس ششم دارید! ... چی؟ ... چرا نفس نفس میزنم؟ ... خوب!.. نمیدونم! ... نه به خدا آقاجون!.. من؟...تو دفتر کارم ! ... وای آقا جون!؟.. این چه حرفیه میزنید؟ (متعجّب) وای! ... این صداها چیه؟! کی؟ ...وای چی شده؟... چرا صدای جیغ و داد میاد؟! (میترسد) آقاجون؟؟ آقاجون!؟.. صداتون نمییاد!! ... کسی چیزیش شده؟! ... (رو به تلفن) چرا قطع شد؟! ...
{شیلا چادرش را برمیدارد. مقنعهاش را عقب میکشد. گوشی را روی میز میگذارد. شیلا متعجب رو به گوشی.}
شیلا: یعنی چی؟.. چشون شده؟! ... (رو به آسمان) خدا جون من نمیخواهم به هرکسی شوهر کنم، باید کی رو ببینم؟! ...
{یکمرتبههمسر افسانه، آقا کفایتکه فرد شوخی است، با حالت کمی مضطرب وارد میشود.}
کفایت: عزیزم! ... کوشی؟
شیلا: (رو به کفایت) بله؟! ...
کفایت: بله و بَلا! ناقُلا! ... عزیزم کو؟! ...
شیلا: آهان اَفی جون رو میگی؟ ...
کفایت:افعینگو!اژدهاست! ... منرواز سر سکانسبلند کردهکهسریعبیایم این جا! ... نیستش؟ ...
شیلا: نه آقا کفایت! ... پیش پای شما رفت گلاب به رویتان! ...
{یک مرتبه افسانه با صورت ملتهب وارد میشود. او میخواهد بگوید که حالم بد است.}
افسانه: حالم بده! زنبور نیشم زده! زالو گازدم زده! ...
کفایت: عزیزم باز هم آلرژیت زده بالا؟! ... مگه قرصهات باهات نیست؟! ... صبر کن نبضت رو بگیرم! ...
{کفایت یعنی دست افسانه را میگیرد. رو به شیلا چشمک میزند.}
کفایت: نه عزیزم. نبضت هم مثل الاکلنگه!.. خوب میزنه! ... چیزی نیست! ... برویم خونه یه استراحت کوچیک کنی خوب میشی! ... بریم!
افسانه: چی داری میگی؟ ... الان حال من خرابه! فقط آلرژی نیست که! ...
کفایت: پس دیگه چی عزیز دلم؟! ...
افسانه: (رو به مانتویش) مانتویم کثیفه!! ... زشته این جا! (با چشمک رو به شیلا) تو هم دیگه بازی نکن! ... مشغول تحقیقت شو! ... بعداً باهم حرف میزنیم! ...
شیلا: وااآ!! ... به من چی کار داری؟! (افسانه رو به کفایت میکند.)
افسانه: (کمی حالش خوب میشود) مثل این که دیدمت بهتر شدم! ... برویم خونه! ...
کفایت: باشه!..بریم! بریم عزیزم! ...
{کفایت و شیلا از دفتر خارج میشوند. سالن دفتر روزنامه. چهار برادر هرکدام پشت سیستمهای خود نشستهاند. آنها زیرچشمی به رفتن کفایت و افسانه می نگرند.}
کفایت: (رو به پسرها) خداحافظ وروجکها! ... سلام به بابا برسونید! ... بای! ...
اصغر: (روبهکفایت) آقا کفایت! راستی! پس این قرار مصاحبه با دوست بازیگرتون چی شد؟
کفایت: (میایستد) حتماً عزیزم! حتماً! (رو به افسانه) پس چرا وایسادی؟! ...
افسانه: (رو به اصغر) مگه نگفتم موقعاش که شد خودم میگم! ...
{بيرون دفتر. كفايت و افسانه از راه پلهها به سمت پايين حركت ميكنند.}
كفايت: بزنم به تخته سرعت آلرژيات هم رو به بهبوديهها! ...
افسانه: حامد جان! ... تو مو ميبيني و من ريزش مو! ... تو ابرو ميبيني و من زير ابرو!
كفايت: (هنگام پايين رفتن با خودش) ريزش مو! ... زير ابرو! ... آهان فهميدم! (رو به افسانه) خوب بگو ميخواهي بري آرايشگاه! ... حالا چرا من رو از سر صحنه بلند كردي آوردي اينجا! ... اين دفعه پوريا بيچارهام ميكنه! ...
افسانه: نه خنگه! ... ميگم! ...
كفايت: آخه چي رو ميگي؟ ...
{افسانه جلوتر ميرود. كفايت پشت سر او. همين حين. يك دختر از پلهها به سمت دفتر ميرود. كفايت چشمكی به دخترك ميزند.}
دختر: مرض! بيشعور! مگه خودت خواهر نداري؟! ...
كفايت: چرا عزيزم! ولي به خوشگلي شما نميرسه! ...
{دختر با كيف توسر كفايت ميزند و به سوي بالا ميدود }
كفايت: آخ! ... چه ناز شصتيام داره! ...
7- خارجي- بيرون ساختمان اداري+ داخل ماشين (ادامه)
{افسانه سوار ماشين كفايت ميشود. كفايت ميخواهد به سمت او برود. يك مرتبه، گوشي موبايلش زنگ ميخورد.}
كفايت: (رو به گوشي) گوشي پوريا!؟! ... يادم رفت!
{داخلی. ماشین. از دید افسانه. كفايت پشت به درشاگرد ميچسبد. صداي حرف زدن او را نميشنويم. كفايت حالش منقلب ميشود. در همان حالت مثل عزادارها ليز ميخورد و روي زمين مينشيند. افسانه متوجه ليز خوردن كفايت به سمت پايين ميشود. ديگر او را نميبيند.}
افسانه: این کارها چیه میکنی مرد؟ (رو به شيشه) كجا رفتي؟
{افسانه سرش را خم ميكند تا كفايت را از پشت شيشه ببيند. يك مرتبه كفايت مثل دیوانهها بر می خیزد. با چشمان گرد شده، رو به افسانه فرياد ميكشد. از ديد افسانه.}
كفايت: (با فرياد) نه!! نه!! ... (افسانه از ترس جيغ ميكشد) نه!! نه!! (افسانه دو دستش را روي سرش ميگيرد) نه!! نه!! ...
{خارجي. كفايت ديوانه وار ماشين را به مشت و لگد ميكشد. او دائماً فرياد كشان ميگويد كه نه!! نه!! او مشت محكمي روي سقف و كاپوت و لگدهاي محكمي به در ماشين ميزند. افسانه توي ماشين همچنان دو دستش را روي سرش گرفته است و جيغ ميزند. كفايت از جلوي ماشين دور ميشود. مدام نعره ميكشد. دور ميشود. داخلي. ماشين. افسانه دست از سرش برميدارد.كفايت را متوجه ميشود كه ديوانهوار فرياد ميكشد و با دست بر سرش ميزند. افسانه سمت راننده میرود. پشت فرمان مينشيند و به سمت كفايت ميرود. رو به كفايت حرف ميزند.}
افسانه: چه مرگت شده؟ (رو به آسمان) خدايا!... بعد از مرگ باباش اين دومين باره که این خل بازیا را در میاره! ...نکنه که دوباره؟! ...
{چند لحظه بعد. داخلي. ماشين. در حركت. افسانه پشت فرمان. كفايت سمت شاگرد ناراحت. او بر سرش ميزند و حرف ميزند.}
كفايت: حالا چه طوري بهش بگم! ... چطوري؟! ... چطوري؟! ...
افسانه: عزيزم حالا اتفاقي يه كه افتاده! قسمت بوده! ... ميخواهي خودم بگم! ...
كفايت: (با فرياد رو به افسانه) نه!! ...
افسانه: (ميترسد) خیله خوب! ترسيدم! خوب خودت بگو! ...اصلأ به من چه!..
كفايت: ميگي تلفن بزنم؟! ...یا ینکه نه! پیام بفرستم؟! ...
افسانه: نه! ... جوون مردم را ميكشي! ...
كفايت: پس برو سر صحنه تا خودم بگم! ...
{افسانه با ناراحتی به كفايت مينگرد. خارجي. ماشين دور ميشود.}
8- خارجي- پارك- سكانس فيلم برداري(ادامه)
{ پارك و فضاي سبز. پوريا پورنگ در كنار عوامل صحنه و كارگران ايستاده است.}
كارگردان: (رو به پوريا) آقاي پورنگ متوجه شديد؟! يكم احساسيتر! ...
پوريا: (يك لحظه مكث) با اين كه شخصيت تصنعي ميشه! ولي چشم! ...
كارگردان: (رو به كليه عوامل) همگي آماده؟ دوربين رفت! صدا رفت! ... حركت! ...
{پوريا روي صندلي پارک. در كنار زن مسنی كه نقش مادرش ميباشد. بازي ميکنند.}
پوريا: (رو به مادرش) مامان امروز ميخواهم درد دلم رو واست بگم! ... بگم كه چقدر تنهام!... چقدر بي كسم!
مادر (در نقش): اين چه حرفيه ميزني پسرم ؟... مگه من این همه سال پشت و پناهت نبودم؟ ... این من بودم كه توی غربت با چنگ و دندون برای رسیدن به خوشبختی به اين طرف و اون طرف ميكشوندمت؟! ... حالا امروز به من می گی تنها و بی کسی؟
پوريا: (با چشم گريان) نه مامان عزيزم! نه قربونت برم! ... به خاطر همينه كه من يه عمره اين درد رو گوشه دلم گذاشتم! ...
{در همين لحظه پوريا از دور متوجه كفايت ميشود كه ديوانهوار در حالي كه برگهاي درختها را ميكند و اين طرف و آن طرف ميپاشد نزديك ميشود. كفايت وارد صحنه ميشود.}
كارگردان: اِه! (رو به كفايت) چي كار ميكني؟ (رو به عوامل) كات! كات! كفايت؟
تصويربردار: آقا كفايت هم تو نقشه؟! ...
كارگردان: (رو به كفايت با صداي بلند) آقاي كفايت اين چه كاريه كه ميكنيد؟
كفايت: (رو به پوريا) داداش يك دقيقه پاشو! ...
پوريا: (بلند ميشود) بله؟! چي شده؟! ... اين ديوونه بازيها چيه در ميآري؟!...
كفايت: (توي بغل پوريا ميرود) داداش تسليت ميگم! غم از دست دادن مادر سخته! ...
پيرزن: (با تعجب) آقاي كفايت! تورو خدا اين شوخيها را نكنيد! ...
پوريا: (خيلي جدي توي بغل كفايت) چي داري ميگي كفايت؟! (رو به كارگردان با چشمك) توي نقشه؟! (ناراحت به كفايت نگاه ميكند.)
كارگردان: (کلافه) خواهش می کنم!.. يكي اين كفايت را ببره بيرون! ...
منشي صحنه: (رو به كارگردان) ولي آقا چه بازي زير پوستياي داره!؟! ...
{يك هفته بعد}
9- روز- خارجي- قبرستان- مراسم هفتمين روز درگذشت مادر پوريا
{قبرستان- كفايت با لباس مشكي، به دور از جمعيت كه سر قبر ايستادهاند روي شاخه ی ضخيم درختی كه در فاصله ی يك متري زمين قرار دارد، نشسته است. او به دخترهايي كه رد ميشوند نگاه ميكند. همين لحظه. يك دختر چادري از روبرويش عبور ميكند.}
كفايت: (رو به دختر) عزيزم! مشكي هم چقدر به تو مييادها!؟ ...
{دختر از روي زمين سنگی برميدارد. به سمت او پرتاب ميكند. كفايت از روي شاخه درخت روي زمين ميافتد.}
كفايت: (نقش بر زمين) مگه گنجشك ميخواهي بزني كه سنگ پرت ميكني؟! (دختر بي تفاوت ميرود) آهاي! خانوم كلاغه !؟ با توام!؟ ...
دختر: (رو به كفايت) كلاغ اون عمه ته!.. گنجشك چشم چرون! ...
كفايت: (رو به دختر) آخه كلاغ كه عمه گنجشك نميشود! (دختر دور ميشود) اون دايياش ميشه! آره! ... عجب خريه! (با خود ميخندد) عجب!
{در همين لحظه كفايت متوجه كارگردان ميشود كه با عصبانيت نزديكش ميشود. او خودش را جمع و جور ميكند. كارگردان با داد و فرياد نزديك ميشود.}
كارگردان: اين چه وضعيه آقاي كفايت؟!.. دیگه بايد چقدر ضرر بدم تا راضی بشین؟! ... به اين رفيقت بگو قرارداد داري!
{كفايت مدام ميخواهد كه هواس كارگردان را پرت كند.}
كفايت: (با دست رو به دكمه لباس كارگردان) اِه! چرا دكمه ی پيرهنتون كنده؟.. واي چه زشت! ...
كارگردان: (رو به دكمه) كو؟! ... اين كه نكنده؟! ...
كفايت: ( اشاره به بالاي درخت) نگاه كنید اون جارو؟! ... گنجشكها رو می گم! ... بريد كنار تا كثيف نكردن خودشونو؟! ...
{كارگردان بالاي درخت را نگاه می كند. كفايت فرار می كند. كارگردان از پشت يغه اش را ميگيرد. كفايت رو به كارگردان ميكند.}
كارگردان: بيا اين جا ببينم!.. من رو مسخره ميكني؟! ...
كفايت: كه چي؟ ضرر دادي كه دادي!! ...
كارگردان: گوش كن و ببين چي ميگم! ...
كفايت: بفرماييد! آهان! (چشم در چشم كارگردان) خوبه؟! ...
{در اين لحظات كه كارگردان حرف ميزند، چند دختر از پشت سر او حركت ميكنند. كفايت هواسش به دخترها ميباشد. او مردمك چشمانش مدام به چپ و راست ميچرخد. نمايي از صورت كفايت. صداي كارگردان.}
كارگردان: براي آخرين بار ميگم! ... من روي پورنگ حساب باز كردم! ... اصلاً ميدوني چيه؟.. اين فيلمنامه مفتش هم گرونه، من روي رفيقت سرمايهگذاري كردم! .... الان هم روزي چند ميليون دارم ضرر عوامل ميدم! ... بابا يك هفته گذشت! بسه ديگه عزاداري! ...
{كارگردان متوجه چرخش مدام مردمك چشمان كفايت ميشود. او به پشت سرش نگاه ميكند. دخترهايي را كه عبور ميكنند نگاه ميكند. رو به كفايت ميكند. با عصبانيت.}
كارگردان: اصلاً هواست هست چي ميگم؟! ... چرا هي چپ و راست ميكني؟! ...
كفايت: هان؟! ... هيچ چي! فكر كنم فرمون چشمم خراب شده! مدام يك دست ميكشه!! ... هي ما اين صحنهها را ميبينيم! مجبور ميشيم كه شب به جاده شمرون بزنيم! ...
كارگردان: من رو مسخره كردي؟.. حالا نشونت ميدهم! ... يه فرموني از چشمت تنظيم كنم! ...
{كارگردان مشت گره ميكند. به مشتش می نگرد. به نشانه گرم كردن يك هاآ با دهان به مشتش ميكند.}
كارگردان: براي تنظيم فرمان آماده باش! ...
{كارگردان مشت محكمی بر چشم راست كفايت ميكوبد. صداي آخ كفايت به هوا ميرود. صداي آخ به همراه پژواك آن به صحنه بعدي انتقال مييابد.}
10- روز- داخلی- ماشين كفايت (ادامه)
{ ماشين كفايت.در حركت. صداي پژواك صحنه قبل پايان مييابد. كفايت در حالي كه چشم راستش را باند پيچي كرده پشت فرمان است. پوريا سمت شاگرد ناراحت نشسته است.}
پوريا: چه زود رفت!! (مکث) ولي امروز يه تصميم جدي گرفتم! ...
كفايت: چه تصميمي؟ (با دست رو به چشمش) آخ! بشكنه مشتت! ...
پوريا: ميخواهم آخرين آرزوي مادرم رو عملي كنم! الان از دست من ناراحته! ميدونم!
كفايت: آقاچهآرزويي؟(با دست رو به چشمش) آخ! به كل تنظيم چشممونا ريختن به هم!..
پوريا: بايد كه هرچه زودتر ازدواج كنم! ...
كفايت: واقعأ؟...خوب حالا چه كاري از دست ما برميآيد آقا؟! ...
پوريا: بعد از شهادت پدرم و اون بهبوهه ی جنگ! ... تنها كسم مادرم بود! ... اين آخريها ميخواست برام خواستگاري بِرِه!.. اون هم كه من اين قدر نه آوردم تا خدا اَزَم گرفتش! ... نه خواهري دارم و نه برادري! ... فقط خانواده عموم هستند كه اصلاً نميدونم توي كدوم شهر زندگي ميكنند! ... اي خدا چي كار كنم؟.. هيچ كسا ندارم كه براي من خواستگاري بِرِه! ...
كفايت: آقا مگه من و افسانه مُرديم! ... خودمون واست يك همسر خوب انتخواب ميكنيم! ... غصه چي رو ميخوريد؟! ...
پوريا: يعني خانمت كسي را سراغ داره كه از لحاظ اخلاقي به من بخوره؟ ...
كفايت: از لحاظ غير اخلاقي ميتونيد روي من حساب كنيد! ... ولي از لحاظ اخلاقي هم شك نكنيد كه روي افسانه ميتونيد حساب كنيد! ... باور كنيد! به جون خودم!
پوریا: (کمی فکر می کند) باشه! پس خودت باهاش صحبت كن! چون من تصميمم جديه!!
كفايت: من كه چشم راست فعلاً ندارم! ولي به روي تخم چپ چشمم! حتماً! ... ولي آقا خودتون گفتيدها!! ...
پوريا: بله!..ولي انصافاً قضيه را زياد بزرگش نكنيد!!! ... خواهش ميكنم! ...
11- روز- خارجي- روبروي ساختمان اداري روزنامه (ادامه)
{ ساختمان اداري و دفتر روزنامه. ماشين كفايت جلوي ساختمان توقف ميكند.}
12- روز- داخلي- ماشين كفايت+ خارجي+ روبروي ساختمان مسكوني كفايت (ادامه)
{داخلی. ماشين كفايت. او پشت فرمان. كفايت كمي زير چشمش كبود است افسانه در كنارش نشسته است.در حركت. ماشين روبروي ساختمان مسكوني آن ها توقف ميكند.}
افسانه: حالا عزيزم من بايد كه چي كار كنم؟ ...
كفايت: يه زن خوب واسش پيدا كن ديگه! ... خودت كه واردي! ...
افسانه: (كمي مكث ميكند) باشه!.. يعني بعداً هيچ بحثي نداريم؟ مطمئن؟! ...
{افسانه متوجه ی روبروي ساختمان ميشود. برادر كفايت به نام چنگيز را متوجه ميشود كه منتظر ايستاده است. چنگيز ظاهري نحيف و مثل دربدرها دارد.}
افسانه: اون جا رو! ... اون داداش چنگیزت نيست؟! (كفايت به بيرون می نگرد.)
كفايت: اين ميخواهد آبروي من رو ببره! ...
افسانه: داداشته!..تعارفش کن بیاد تو!
کفایت: با این ریخت و قیافه اش؟(نگاه افسانه) باشه حالا! تو ماشين را ببر توي ساختمان!
{كفايت از ماشين پياده ميشود. خارجي. او به سمت چنگيز ميرود. به او ميرسد.}
كفايت: چند بار بگم جلوي ساختمان نيا؟! ...
چنگيز: خان داداش هرچي تماس گرفتم رو اشغالي زدي! ... خواستم ديگه امشب اتمام حجت كنم باهات! ...
كفايت: صد بار گفتم من داداش تو نيستم! ...
چنگيز: هزار بار هم بگي ما از پدر داداشيم و بايد طبق وصيت عملي كني!
كفايت: اين قدر وصيت وصيت نكن! ... فعلاً از اين جا برو تا كسي ما رو نديده! ... خودم زنگ ميزنم! ...
چنگيز: ولي من پول ندارم كه حداقل يه ماشين بگيرم! ...
{كفايت دست توي جيبش ميكند و مقداري پول به او ميدهد.}
چنگيز: ولي اين كمه! خرج زن و بچهام چي؟! ... ماها رو آواره كردي!
كفايت: خيلي پر رويي! (دست ميكند و مقداري پول ديگه به او ميدهد.) زود باش بگير! ... ولي ديگه نبينم اين جا بياييها؟! ... برو فعلاً گفتم! ...
چنگيز: تو رو خدا حق ما رو بده! ديگه قول ميدهم من رو اين جا نبيني! ...
كفايت: فعلاً برو! ... برو ديگه! (چنگيز نگاهی معنادار به او ميكند.)
13- روز- داخلي- تاكسي+ كوچههاي پايين شهر (ادامه)
{داخلی. تاكسي. راننده در حركت. چنگيز كنار او. كوچههاي پايين شهر. ماشين در كنار يك خانه قديمي توقف ميكند. چنگيز متوجه يك پاكت دستمال كاغذي روي داشبورد ميشود.}
راننده: آقا بفرماييد! ... رسيديم! ...
چنگيز: شرمنده! ميتونم چند برگ از اين دستمالهاتون را بردارم؟ ...
راننده: اشكال نداره بابا! برداريد! ...
چنگيز: ببخشيدديگه!خوباحتياجميشه! (چند دستمال برميدارد) با اجازه! ...
14- روز- خارجي- روبه روی خانه چنگيز (ادامه)
{چنگيز از تاكسي پياده ميشود. او چند برگ دستمال كاغذي در دستش ميباشد.}
15- روز- داخلي- خانه فقيرانه چنگيز (ادامه)
{خانه ی كوچك چنگيز. همسرش، حميرا در كنار پيرزن همسايه نشسته است. روي پاي حميرا، ستايش، دختر سه ساله ی آنها دراز كشيده است. توي دست ستایش يك سيدی پر خش و كثيف قرار دارد. همسايه دندانش درد ميكند. او دست روي گوشش قرار داده و به حرفهاي حميرا گوش ميدهد.}
حميرا: آره فخري خانوم! ... ما هم ديگه چند وقتيه که درگيريم!... انشاءالله چنگيز خان تا سهمش را گرفت يه شيريني خوب هم به شما ميديم! ...
ستايش: (رو به سيدي مدام) مامان خروس جنگي!! ... خروس جنگي! ...
همسايه: (با حالت درد) آي! چه دردي داره!.. ایشالله! ایشالله!..
حميرا: اي واي بميرم! بهتر نشد؟( به ستايش) بسه ديگه مامان! باشه! الان بابات ميياد!
همسايه: نه وآلّا! ... چيزي ديگه به فكرت نميرسه روي اين دندون صاحب مرده بذارم؟ ... خيلي دردش بيشتر شد! ... آي دندونم! ...
حميرا: (كمي فكر ميكند) چي بگم؟ ... خوب يكمي ترياك جور كن بگذار روش! ...
همسايه: آروم ميشه؟! ...
حميرا: عاليه! ...
همسايه: (با اخم) نكنه تو هم اين كار را ميكني؟ (با فكر) نكنه معتادي؟ ...
حميرا: اِي خاك تو سرم! ... نه همسايه! ... راستش، چنگيز اون زماني كه دندونم درد ميكرد! اونم یكمي برام جور كرد! (رو به ستايش كه مدام بهانه ميگيرد) اِه! مامان جان صبر كن گفتم! الان بابات ميياد ديگه! ...
همسايه: اِه! ... مگه آقا چنگيز هم معتاده؟! ...
حميرا: (به شكلي كه يكه خورده باشد) هااآ! (سرش را زير مياندازد و بلند ميكند.)
همسايه: چي شد همسایه؟! ... سرت درد ميكنه؟! ...
حميرا: هيچ چي فخري خانوم! ... به شما هم خوبي نيومده! ...
{يك مرتبه چنگيز با سلام وارد ميشود. ستايش سريعاً بغل پدر ميرود. چنگيز او را بغل ميگيرد. همسايه با سلام زير چشمي به چنگيز نگاه ميكند. همسايه چشمانش را ريز ميكند. توي حركات چنگيز ميرود. از دید همسایه. چند ثانيه حركت آهسته چنگيز و ستايش. ستايش توي بغل چنگيز حرف ميزند. مدام آب دهان به صورت پدر پرتاب ميكند. پدر در همان حالت صحنه آهسته، با همان دستمالها صورتش را خشك ميكند. صحنه به حالت عادي برميگردد.همسايه چشمانش را عادي ميكند. رو به حميرا ميكند}
همسايه: (آرام رو به حميرا) نه بابا. طفلي بهش نميياد كه معتاد باشه! بنده خدا رو! (با صداي بلند) خوب با اجازه همسايه! ( بلند ميشود و ميرود.)
ستايش: (در بغل پدر) بابا خروس جنگي! خروس جنگي! خروس جنگي! نگاه كن سيديما!! (پدر سيدي پر از خش را نگاه ميكند)
چنگيز: بابا جان تو اين هفته اين دهمين سيدياي بود كه جور كردم! ... باز هم خرابش كردي؟ ( دست در جيبش ميكند. سيدي ديگری به او ميدهد) بيا بابا جان! بگير! ...
حميرا: (نزديك ميشود) چي شد؟ (چنگيز حرفي نميزند.) فهميدم كه نشد! ...
ستايش: (مدام) بابا بريم بازي! بريم بازي! ...
حميرا: با تو هم كه نميشه حرف زد! (حميرا ميرود)
چنگيز: چي بازي؟! ...
ستايش: جرقه بازي!! ...
چنگيز: خوب بيا پايين تا بريم!! ...
ستايش: نه بابا! بغل! بغل! ...
چنگيز: بابا بغلم درد گرفت! (ستايش مدام ميگويد بغل. بغل) خيله خوب باشه! ...
{چنگيز ستايش در بغل ميرود. چند لحظه بعد. صحنه تاريك ميشود. زیر پتو.جرقههاي زيادي كه از اصطكاك پتو ميباشد را مشاهده ميكنيم. صداي خنده چنگيز و ستايش به گوش ميرسد. ستايش و پدر با دست به پتو ميزنند تا جرقه ايجاد شود. پتو به دست حميرا كنار ميرود. صحنه روشن ميشود.}
حميرا: بسه ديگه! بابا رو ول كن! بياييد غذا آماده است! ...
ستايش: مامان من ماست نميخورم! ...
{چند لحظه بعد. چنگيز ستايش در بغل کنار سفره نشسته است. توي سفره نان و ماست به چشم ميخورد.}
حميرا: (رو به ستايش) بخور مامان! ...
ستايش: مامان من ماست نميخورم! ...
چنگيز: خوب عيال يكم نون واسش سرخ ميكردي!.. بچهام از بس ماست خورد سفيدي گرفت!
حميرا: آخه! روغن سوختههامونم تموم شده! ...
چنگيز: به خدا من شرمنده تونم! ... تا اين سهمما گرفتم، حتماً ميروم سركار!.. می دونی که! باید دنبال کاراش باشم!..
حميرا: نه! اين حرف رو نزن! همين كه سايهات بالاي سر من و اين بچه است كافيه! ...
چنگيز: واقعاً كه شير زني! زني مثل تو حالا نديدم! ...
حميرا: من حاظرم با تو توي چادر هم زندگي كنم! ... حالا نگاه كن امروز ستايش چي ياد گرفته! (رو به ستايش) مامان!؟ بابا را بيشتر دوست داري يا مامانا؟! ...
ستايش: (كمي فكر ميكند) پول! (پدر و مادر زير خنده ميزنند).
چنگير: پدر سوخته! ... اين هم مثل عموي نامردش پولكيه! ...
ستايش: (با چشمان گرد روبه مادر) مامان ديدي چي گفت؟! ... بدو شِلشِل بيار بريز تو دهنش آتيش بگيره! ... گفت پدل شوخته! ...
حميرا: مامان قربونت بروم، شِلشِل هم نداريم تو خونه! ...
{چنگيز و حميرا زير خنده ميزنند. صداي خنده و بوسههاي چنگيز بر صورت ستايش. پژواك خنده ی آنها در فضاي خانه ميپيچد. خارجي. آسمان و غروب آفتاب.}
16- شب- داخلي- منزل عيوني كفايت و افسانه
{ آپارتمان با كلاس كفايت. پذيرايي. روي كاناپه. افسانه در حالي كه يك هندس فري توي گوش دارد، مقابل يك الايدي بزرگ نشسته است. او در حالی كه با تلفن حرف ميزند، كنترل در دستش قرار دارد. با كنترل سريعاً كانالهاي تلويزيون را عوض ميكند. صداي حرف زدنش را نميشنويم. صداي تلويزيون بر روي صحنه ميباشد. آن طرفتر. از روي اُپن آشپزخانه عفت خانوم، مستخدم پیر آنها مشاهده مي شود.عفت يك كاپشن ضخيم و باد كرده به تن دارد. او در حال آشپزي ميباشد. داخل آشپزخانه. عفت در حال خرد كردن مواد سالاد. پشت سر عفت. كفايت با لباس مخصوص خانه وارد ميشود. در دستش يخ وجود دارد كه مدام به زير چشمش ميمالد. كبودي چشمش کم شده. كفايت ميخندد. عفت برميگردد.}
عفت خانوم: اِه! خاله چرا ميخندي؟! ...
كفايت:عفت خانوم! از پشت با اين كاپشن چقدر خندهدار شديد! ... من موندم! توي خواب هم اين رو ميپوشيد؟ ...
عفت: خاله چي كار كنم؟.. تازه داره قولنجم حال ميياد! ... نميتونم درش بيارم!
{كفايت نزديك ميشود. به خرد كن مواد سالاد نگاه ميكند. او همچنان يخ را روي جاي كبودي ميگذارد. عفت به او نگاه ميكند.}
عفت: چي شده خاله ؟ ديگه ناخنك به سالادم نميزني؟.. آهان چشمت؟ بهتر نشده؟! ...
كفايت: بهتره!
{كفايت يك ناخنك به مواد سالاد ميزند. عفت روي دست او ميزند. با هم ميخندند.}
عفت: آفرين خاله! حالا شدي همون كفايت شوخ و شنگ! ...
كفايت: اِي خاله ی نامرد!
{كفايت به سمت ظرفشويي ميرود. يخ را در آن مياندازد. او متوجه ی اجاق گاز ميشود. قابلمه ی پر از برنج روي آن قرار دارد. برنجها قُل ميزنند. خاله پشت به كفايت همچنان مشغول سالاد است.}
كفايت: ميگم خاله!؟ برنجت شله نشه؟! ... ميخواهي از آب درش بيارم؟! ...
عفت: (پشت به كفايت) نه خاله! تازه گذاشتم!فقط يهزحمتيبكش! يه ليوان آب روش بريز!
كفايت: (پوز خندي ميزند) حتماً !! ...
{كفايت به شكلي كه عفت نبيند، سريعاً پارچ را پر از آب ميكند. به سمت قابلمه ميرود}
كفايت: (پشت سر عفت) حالا بريزم روش يا بريزم توش؟! ... هان خاله؟! ...
{عفت پشت به كفايت است. او لبخندی معنيدار ميزند.}
عفت: بريز توش خاله! ...
كفايت:آهان! بفرما! (پارچ را در آن خالي ميكند) اين هم يك ليوان آب! (پشت سر عفت زبان در ميآورد) ريختم!! ...
عفت: دستت درد نكنه! ...
كفايت: (كمي به سمت عفت ميآيد) راستي! براي فردا چي ميخواهي درست كنيد؟
عفت: (رو به كفايت) هموني كه دوست داري! ...
كفايت: (با تعجب) هموني كه دوست دارم؟! چي؟! ...
عفت: توي يخچاله! ميتوني بري و ببيني! (كفايت رو به يخچال) خاله هواست هست تا من بروم دستشويي و برگردم؟! ...
كفايت: (رو به يخچال) باشه!
{عفت ميرود. كفايت نگاهي به اطراف مياندازد. متعجب به سمت يخچال ميرود. در يخچال را باز ميكند. يك مرتبه سر گوسفندی به شكل وحشتناك با صداي گوسفند و پژواك آن، ظاهر ميشود. كفايت از ترس نقش زمين ميشود.}
صداي افسانه: حامد چي بود؟! ...
كفايت: (با ترس روي زمين) هان؟!چی؟ ... هيچ چي!...
{كفايت خودش را جمع و جور ميكند. بلند ميشود. با پا در يخچال را محكم ميبندد.}
كفايت: اِي خاله نامرد! ... به خاطر پوريا نبود نشونت ميدادم.
{كفايت از آشپزخانه وارد سالن ميشود. از پشت سر افسانه پاورچين پاورچين رد ميشود.چهره ی افسانه. او متوجه چيزي ميشود. با دماغ چند بار بو ميكشد. كفايت آرام از پشت سر او عبور ميكند. افسانه رو به عقب برميگردد. كفايت خشكش ميزند. افسانه با اخم به او می نگرد.}
كفايت: به خدا غلط كردم! ...
افسانه: باز هم پاهاتا نشستي؟! ...
{افسانه دمپايي اش را از پا در ميآورد. به دنبال كفايت ميافتد. كفايت بدو، افسانه بدو. كفايت ميايستد.}
كفايت: (نفس زنان) صبر كن! تسليم (افسانه ميايستد) باشه! چشم! نگاهم نكن با خشم! رفتم! گفتم ميشورم! ...
افسانه: (دمپايي به دست) پس بدو! حالم داره بد می شه!..
كفايت: (توي دلش) چلغوز!! ...
افسانه: (با عصبانيت) خودتي!! ...
كفايت: اِه! مگه شنيدي چي گفتم؟!
افسانه: خودت ميدوني كه! من تو دل آدما را هم ميخونم! ...
كفايت: ولي اوني كه تو فكر ميكني من نگفتم! ...
افسانه: چي؟! ...
كفايت: چلغوز!! ...
افسانه: (با عصبانيت شديد) بله؟! ...
{افسانه دوباره با دمپايي به دنبال كفايت ميافتد. كفايت بدو، افسانه بدو. افسانه مدام تا دهانش باز ميشود صداي بوق شنيده ميشود. با صداي بوق كفايت كف دستش را به سمت او بالا ميآورد و مي گويد: آينه!آينه. عفت از اُپن آشپزخانه نگاه ميكند و ميخندد.}
كفايت: (با صداي بوق) آينه! آينه! ...
{چند لحظه بعد. اتاق بچه ی كفايت. تلويزيون اتاق پلنگ صورتي پخش می کند. اطراف مثل اتاق بچهها ميماند. كفايت روبروی كمد بچه ايستاده است. او به عكس نوزاد روي در كمد خيره شده است. لبخند ميزند. افسانه با اخم وارد ميشود. كفايت را در اين حال ميبیند. اَخمش بازمی شود. با حالت ندامت نزديك او ميشود. كفايت گوشه چشمي ميكند. باز رو به عكس مي کند.}
افسانه:حامدم(كفايت سري تكان ميدهد) عزيزم(كفايت سري تکان می دهد)قربونت بروم
كفايت: ايشاالله؟! ...
افسانه: (با خنده) بي ادب!! ... يه خدا نكنه اي، چيزي پشتش بگو حداقل!! ...
كفايت: خوب حالا! خدا نكنه!! ...
افسانه: تو رو خدا با اين كارات اين قدر دل منو نشكن!! ...
كفايت: (ملتماسانه) خوب من هم بچه ميخواهم!.. آخه چرا نه؟! ...
افسانه: الان زوده عزيزم! ... دركم كن!! ... باور كن هر وقت که يه بچه ميبينم چهار ستون بدنم ميلرزه!! ... ميدوني چه شب زندهداريها كه براي چهار تا برادرام نكشيدم!! ... چه كهنه شوريها كه واسشون نكردم!! (رو به دستهايش) نگاه كن! ... وقتي كه يادم ميافته، دستهام كهير ميزنه!(با التماس) دركم كن! ... باشه؟! ...
صداي عفت: خاله شام حاظره! بفرماييد!! ...
{سالن پذيرايي. ميز غذا خوري. عفت ميز را آماده كرده. روي ميز در كنار ساير غذاها كوفته برنجي به چشم ميخورد. افسانه و كفايت وارد ميشوند. در كنار هم مينشينند.}
افسانه: خاله دستت درد نكنه!
كفايت: عفت خانوم! مشكلي كه پيش نيومده؟! ...
عفت: براي چي خاله؟! ...
كفايت: (با نگاه روي ميز) در مورد!! ...
{كفايت يك مرتبه چشمش به كوفته برنجي ها ميافتد. خيره به آنها ميماند}
عفت: (رو به كفايت) آره خاله! اين همون برنجا بود كه بايستي كوفته ميشد. (رو به افسانه) دختر گلم؟! كم كم داره ديرم ميشه!.. ميشه زحمت يه ماشينو بكشين زنگ بزنين؟! (كفايت تنها خيره به كوفتههااست و حرف نميزند.)
افسانه: (رو به كفايت) حامد!! ... (كفايت جواب نميدهد) حامد؟؟! ...
{عفت رو به افسانه چشمك ميزند. افسانه سري به او تكان ميدهد كه چي شده؟ عفت با اشاره ميگويد كه بيا. افسانه به طرفش ميرود.}
افسانه: (با صداي آهسته) چي شده خاله؟
عفت: (با صداي آهسته) با اجازتون من فردا يكمي كار عقب مونده دارم! ... اگه اشكال نداره يكي دو ساعت ديرتر ميآيم! ...
افسانه: (با صداي عادي) گفتم چي شده حالا شما هم خاله! نه چه اشكالي؟( صداي آيفون به گوش ميرسد)
عفت: فكر كنم ماشين هم اومد! با اجازتون! ...
افسانه: ماشين؟ (رو به كفايت) ولي كسي كه زنگ نزده بود!؟! ...
عفت: اِي خاله! ... من اگه زندگيم روي برنامه و حساب نباشه كه ديگه بايستي سرم رو بذارم روي زمين! ...
افسانه: امان از دست شما! ... سلام منم به آقا اسماعيل برسونيد! ...
17- شب- خارجي- كوچههاي پايين شهر- خانه ی عفت (ادامه)
{ كوچههاي پايين شهر. ماشين در كنار خانهاي قديمي توقف ميكند. عفت خانوم پياده ميشود. ماشين ميرود. او روبروي خانه شان ميايستد. در را ميزند. آقا اسماعيل، همسر عفت خانوم که مردی ميان سال است، در را باز ميكند. او يكي از پاهايش از کار افتاده وعصا در دست دارد.}
اسماعيل: سلام! كجايي پس؟
عفت: مگه ساعت چنده؟! ...
اسماعيل: امشب پنج دقيقه دير كردي!!...
عفت: مرد!چند بار بگم ساعت مچيات رو با من تنظيم كن! خوب پنج دقيقه جلوتر از منه!
اسماعيل: خوب ول كن شبيه! بحث نكنيم! بريم تو!
{اسماعيل و عفت وارد حياط خانه ميشوند. اسماعيل در را ميبندد. توي حياط دو خانواده زندگي ميكنند.يكي عفت خانوم و ديگري خواهرش گلی خانوم به همراه پسرش}
عفت: (رو به ساختمان روبرو) آبجي گلي من اومده؟! ...
اسماعيل: مثل اين كه يادت رفته! يه هفتهاي هست كه تو خونه ی اون يارو بلاتكليفه! ...
عفت: خدا بيامرزدش! چه زن ماهي بود! اگه به خاطر اون نبود من اين كار نون و آبدار را نداشتم! ...
{يك مرتبه صداي شكستن شيشه به گوش ميرسد. صدا از ساختمان گلی خانوم است. اسماعيل و عفت رو به ساختمان ميكنند.}
اسماعيل:بنده خدا عزاداريشيهطرف!.اينحسن هم شده بلاي جونش!.می گی چي كار كنم؟
عفت: دخالت نكن! گلي ناراحت ميشه! ( صداي فرياد حسن برسرگلی به گوش ميرسد)
18- شب- داخلي- ساختمان گلي و پسرش (ادامه)
{خانه ی حقيرانه گلي. پذيرايي كوچك. حسن پسر هجده ساله ی عصباني را مشاهده ميكنيم. او گلدانی بالاي سرش گرفته تا بشكند. روبرویش گلي خانوم، پيرزن حرافي كه اول داستان اتوبوس مشاهده كرديم را متوجه ميشويم.}
حسن: ننه برا بار آخر میگم!موتور ميخري يا نه؟! ...
گلي : (دست جلو چشمش ميگيرد) باشه! تو برو سركار، موتور هم برات ميخرم! ...
حسن: (با فرياد) نه!..اول موتور بعد كار!.. فهميدي ننه؟! ...
گلي : (دست از جلو چشمش برميدارد) قلبم درد گرفت! باشه! تورو خدا اون را بگذار زمين! يادگار باباته! ... باشه! ميخرم! ...
19- روز- داخلي- مغازه موتورسيكلت فروشي
{مغازه موتور سيكلت فروشي. فروشنده در كنار حسن ايستاده است. گلي خانوم آن طرف روي صندلي نشسته است. در كنار گلي مردی نشسته است. در دست مرد روزنامهاي ميباشد. گلي مدام حرف ميزند. حرفهايي كه فقط خودش ميفهمد غُرغُر ميكند.}
مغازه دار: (رو به حسن) خوب مباركت باشه پسر جون! ... فقط يه خواهش دارم! (حسن هواسش به موتورش كه خريده ميباشد.) با توام پسرجون! ...
حسن: (با نگاه به موتور) بله بله! ...
مغازهدار: تو رو خدا تو اين چند وقت كه قسط ميدهي، بيشتر از 60 تا سرعت نرو! ... ميدوني؟ ... تا لااقل اين قسطهاي ما رو بدي! ...
حسن: (با تعجب) اون وقت چرا؟ ...
مغازهدار: ميدوني؟ ... تا حالا از ده تا موتوري كه قسطي فروختم! پنج نفرشان مردهاند و قسطهاشون عقب مونده! ... تو يكي هواستا جمع كن ما رو بدبخت نكني!.. گرفتي چي شد؟
حسن: (صداي آهسته) باشه! حالا اين حرفها را جلوي مامانم نزنيدها!..منصرف ميشه!
{آن طرف. مرد روزنامه را روی سرش كشيده تا صداي غرغر گلي را نشنود.}
20- روز- خيابان- كوچههاي بالاي شهر- روبروي خانه پوريا (ادامه)
{ خيابان. حسن پشت فرمان موتور سيكلت. گلي پشت سرش ترسان نشسته است. آنها وارد كوچههاي بالاي شهر ميشوند.}
حسن: (پشت موتور در حركت) پس ننه كجاست؟ ...کو؟ اينجاست؟! ...
گلي خانوم: مواظب باش! ... يكم جلوتره!. داريم ميرسيم!.اون در برزگه است! ( خانه پوريا را نشان ميدهد.)
حسن: (جلوي در توقف ميكند) بيا ننه!.. بپر پايين كه كار و زندگي داريم! ...
گلي:(با ترس و لرز پياده ميشود) دستت درد نكنه ننه!.پس داري ميري دنبال كار ديگه؟
حسن: (طلبكارانه)ننهكار پول ميخواهد!.حالا تا كسي نيومده يكمي پول بده!.زود گفتم ننه!
گلي: (با ناراحتي) آخه بچه! چقدر تو منو هرس ميدهي؟.. هرچي پول داشتم که دادم جاي موتور دیگه!
حسن: ( طلبكارانه) ننه من سرم نميشه! تا بي آبرو بازي در نياوردم پول بده كه اصلاً حال و حوصله ندارم! ..
گلي: (با ترس توي كيفش دست ميكند) باشه ننه! اين جا زشته جلو خونه مردمه! (كمي پول در ميآورد) بگير! (حسن پول را ميگيرد) كاش زودتر خبري از بابات ميشد! تا يكمي تو رو ادبت كنه! ... اِي كاش! ...
حسن: چي ميگي ننه! بابا كجا بود؟ دلت را خوش كردي!
{حسن سريعاً با موتور دور ميشود. گلي روبروي خانه ی عيوني كه قرار دارد نگاه ميكند. زنگ آيفون را ميزند.}
صداي پوريا پشت آيفون تصویری: سلام خاله! شماييد؟ بفرماييد! ...
{در باز ميشود. گلي وارد ساختمان ميشود. در را ميبندد. يك پستچي با مقادير زيادي نامه و جعبههاي مختلف رنگي از راه ميرسد. زنگ آيفون پوريا را ميزند.}
صداي پوريا: بله؟! ...
پستچي: آقاي پورنگ؟! ...
صداي پوريا: بله! بفرماييد؟! ...
پستچي: نامه داريد! لطف كنيد تشريف بياوريد پايين! ...
صداي پوريا: اگه زحمتي نيست بندازيد توي صندوق! ...
پستچي: (با خنده) آقا خيلي زياده! ... توي صندوق جا نميشه! ...
{چند لحظه بعد. پوريا با لباس مشكي در را باز ميكند.}
پستچي: (با خوشحالي) اِه! آقا شماييد؟ چقدر من شما را دوست دارم (مبهوت) واي! چه جالب!..خودتونید؟
پوريا: خواهش ميكنم! شما لطف داريد! كو نامههايي كه فرموديد؟ ..
پستچي:(به موتور،خورجين وبستههاي كادو) تشريف بياريد!.زياده!.بايد با هم ببريم!
پوريا: (متعجّب رو به وسايل) اين همه بسته و نامه؟ كجا بوده؟ ...
پستچي: چي بگم آقا؟ (به طرف موتور ميرود) اگه ميشه يه كمكي كنيد! ...
{پوريا با پستچي بستهها و نامهها را به خانه ميبرند. پستچي ميرود. پوريا ميخواهد در را ببندد. يك مرتبه دو موتور پستچي ديگر با هم سر ميرسند. پوريا متوجه آنها ميشود. پشت موتور سوارها كادوهاي بسيار زيادي قرار دارد. پوريا متعجب با دهان باز به آنها می نگرد.}
پوريا: (متعجب) اين جا چه خبره؟
21- داخلي+ خارجي- ماشين كفايت+ خيابان
{داخلی. ماشين كفايت. او كنار خيابان سربه سر دختري كه ایستاده ميباشد. دختر مدام جلو و عقب ميرود. كفايت مدام با ماشين عقب و جلو ميكند. در دست دختر يك روزنامه قرار دارد. او هرزگاهي نگاهي به آن مياندازد.}
كفايت: (در همان حال به دختر) گفتم بيا بالا! ميرسونمت! ...
دختر: (نگاهي به روزنامه سپس به كفايت) ببخشيد! ... اون وقت كجا؟ ...
كفايت: (دنده عقب. به دختر) دربست تا دم خونتون! قول ميدم! ...
دختر: (نگاهي به روزنامه سپس به كفايت) آقا من پول دربست ندارم! ...
كفايت: (روبهجلوحركتميكند)پولچيه؟.كيپول خواست؟. مهمون خودمي!.اين حرفا چيه؟
{گوشي كفايت زنگ ميخورد.كفايت جواب ميدهد.همين حين.دختر خوشحال و ميخواهد سوار شود.ولي در قفل است.او سعي ميكند دررا باز كند.كفايت هواسش به گوشی است}
كفايت: (با گوشي) سلام آقا! داشتم ميرسيدم خدمتتون! ... چرا عصباني هستيد؟ ...
دختر: (به کفایت) در قفله! ميگم در قفله! چرا باز نميكني؟ ...
كفايت: (رو به دختر) الان. الان! (رو به گوشي) چي؟ باور كنيد من هم روحم بي خبره! ... به جان خودم! ...چي؟ روزنامهها؟ (گوشي قطع ميشود) بيچاره شدم! (رو به گوشي) گفت ديگه نميخواهم ببينمت ! (رو به دختر) تو چي ميگي؟ (چهرهاش در هم ميرود)
دختر: ميگم در قفله! مگه نگفتي دربست ميبرمت؟! ...
كفايت: (متوجه ی روزنامه ی دختر) آهان؟ آره! ...ميگم ميشه يه لحظه اون روزنامهات را قرض بدي؟
دختر: اول در را باز كن! ...
كفايت: باشه!. نوكرت هم هستم!. ولي اول روزنامه بعداً قفل!(مضطرب) زودباش ديگه!
دختر: (نگاهي به روزنامه ميكند) آخه اين به چه دردت ميخوره؟! ...
كفايت: حالا يه لحظه! ناموسيه! ...
دختر: (روزنامه را از شيشه تو ميدهد) باشه!بیا! بگيرش! ...
{كفايت سريعاً روزنامه را ميگيرد. نگاهي به جلد آن ميكند. عكس بزرگ پوريا چاپ شده است. بالاي عكس تيتر بزرگی چاپ شده با مضمون، پوريا پورنگ، ستاره سينما به دنبال همسر آينده خود ميباشد. دختر همچنان ميخواهد در را باز كند. ولي در قفل است}
كفايت: (با عصبانيت رو به روزنامه) بيچارهام كردي!.. آخه اين چه كاري بود تو كردي؟ {كفايت گوشي را بيرون ميآورد. زنگ ميزند. دختر عصباني ميشود.}
دختر: (با فرياد) اهای !.. میگم چرا در را باز نميكني؟ (كفايت به او نگاه ميكند.)
كفايت: ( موبایل به گوش) توچی می گی؟ بيا بالا! ( در را باز ميكند)
دختر: (با خوشحالي. رو به پشت سرش) بياييد! بياييد! ...
{يك مرتبه از پشت سر دختر يك زن و مرد مسن به همراه چند بچه ظاهر ميشوند. دختر در را براي آنها باز ميكند. داخلي. همگي سوار ماشين ميشوند. كفايت همچنان گوشي را مقابل گوش گرفته. او هواسش نيست. يك مرتبه متوجه ی مسافرها ميشود.}
كفايت: (رو به دختر) اينها كي هستند ديگه؟! ... داريد چي كار ميكنيد؟..نكن بچه!
دختر: مگه نگفتي دربست مهمون من؟ خانوادهام هستند ديگه؟(ميخندد)
كفايت: (رو به گوشي) پس چرا جواب نميدي؟! (با خودش) قوز بالا قوز شد!
{بچهها بر سر و كلّه ی همديگر ميزنند. كفايت شوكّه به آنها می نگرد.}
22- روز- داخلي- دفتر افسانه (ادامه)
{دفتر افسانه. او پشت ميز كامپيوتر نشسته و هدفونی روي گوشش قرار دارد. او در حال چت با وب كم است. موبايل او مدام روي ميز زنگ ميزند. مانتيور. تصوير شيلا مشاهده مي شود. پشت تصوير.}
23- روز- داخلي- خانه ی شيلا (ادامه)
{ اتاق شيلا. او با ناراحتي پشت كامپيوتر نشسته. با ناراحتي در حال چت با افسانه است. صداي افسانه به گوش ميرسد.}
صدا و تصوير افسانه در كامپيوتر: آخه دختر! چرا اين طوري شد؟
شيلا: به خدا آقا جون جريمهام كرده! گفته تا جواب خواستگارما ندم، اجازه بيرون رفتن ندارم!(ناراحت و مضطرب. رو به در اتاق)
افسانه: ميخواهي بيايم اونجا!؟
شيلا:تورو خدا نه!..میدونی که؟..اون با وساطت ميونه ی خوبي نداره!اوضاع بدتر ميشه
افسانه: خوب عزيزم شوهر زياد هم بد نيستها!؟! (شيلا به در اتاق می نگرد)
شيلا: اَفي تو رو خدا! تو بي خيال شو! (رو به در اتاق) فكر كنم آقاجونه! بعداً ميبينمت!
{شيلا سريعاً كامپيوتر را خاموش ميكند. روي تخت ميپرد. خودش را به خواب ميزند. در اتاق باز ميشود. آقا عزت، پدر شيلا كه توي اتوبوس مشاهده كرديم وارد ميشود. با تعجب اتاق را می نگرد. با همان لهجه ی جنوبي رو به اطراف حرف می زند.}
عزتاله: (تسبيح به دست) اعوذ بالله!.. نكنه اين جا جن داره!! ... بسمالله!( فوت ميكند)
{عزت خارج ميشود. پذيرايي. خانهاي با چيدمان سنتي. عزت همسرش را صدا ميكند.}
عزت: معصومه!؟!
معصومه خانوم كه زني ميانسال است با يك ليوان عرق گياهي نزدش ميآيد. معصومه با لهجه ی شهري صحبت ميكند.}
معصومه: بفرما آقا! عرق بابونه است! براي اعصابتون خوبه!
عزت: (ليوان را ميگيرد) دستت درد نكنه زن! بسمالله! (ليوان را سر ميكشد) يا حسين غريب! (رو به معصومه) خدا از شربتهاي بهشت نصيبت كنه!
معصومه: انشاءالله! انشاءالله!.ميگمشما حالا زياد هرس نخور!. من خودم با شيلا حرف ميزنم!
عزت: (با ناراحتي) استغفرالله! (با عصبانيت) زن؟ بهش بگو زودتر جواب اين بندگون خدا را بده تا كفري نشدم! ...
معصومه: (ليوان را ميگيرد) جواب اونها را هم ميدهيم! شما با خيال راحت برو سركار! خاطر جمع باشيد آقا! ..
{اتاق شيلا. او پشت در فال گوش ايستاده است. مادر در را باز ميكند. شيلا ميترسد.}
شيلا: (با ترس) واآ! ترسيدم مامان! ...
معصومه: خدا مرگم بده! بميرم الهي! چيزيت نشد كه؟ ...
شيلا: نه!.. مامان آقاجون رفت؟! ...
معصومه: آره دخترم!.. بيا عزيزم، ميخواهم باهات حرف بزنم! ...
شيلا: بس كن ديگه مامان!.. تو ديگه رو نقطه ضعف من دست نذار! ...
معصومه: باشه!.. ولي حداقل به حقّ خواهرت يه كاري بكن! (دست شيلا را ميگيرد) بيا!.. بيا ببين به چه حال و روزي افتاده! ... فقط يه لحظه برو تماشاش کن!! ...
شيلا: (دست در دست مادر ميرود) خوب چي كار كنم؟ مينا دلش ميخواهد شوهر كنه! به من چه!؟
معصومه: (هنگام رفتن به بيرون اتاق) آخه عزيزم، تو جلوي اوني!..نمی شه که!؟
شيلا: (داخل پذيرايي) غلط كرديم خواهر بزرگه شديم! ... اصلاً كي اين رسم و رسوما را درست كرده؟! ... خيلي دوست دارم بدونم! كي این مسخره بازیا را در آورده؟ ...
معصومه: زشته! ديگه نبينم اين حرفها را بزنيها؟! ...
{معصومه شيلا را تا دم در اتاق مينا ميبرد.}
معصومه:(رو به اتاق)برو يه حالي هم از خواهرت بپرس!.من كه به خدا دلم براش كبابه!
{معصومه ميرود. اتاق مينا. شيلا از لاي در اتاق نگاه ميكند. اتاق نيمه تاريك وبا دهها شمع نوراني شده است. مینا با چادر نماز، سر سجاده نشسته است. او اشك ريزان رو به آسمان التماس ميكند. در كنار او چند كتاب دعا به چشم ميخورد.}
مينا: (اشك ريزان رو به آسمان) خدايا، منو به سعيدم برسون! (با گريه) خدا خواهش ميكنم! (با گريه) خدايا، من بدون اون نميتونم زندگي كنم! ... خدايا، خواهش ميكنم يه كاري كن!(شيلا در را كامل باز ميكند) خداي خوبم! ...
{شيلا كم كم نزديك او ميشود. پشت میناقرار ميگيرد تا صدايش را بهتر بشنود. مينا سر بر روي مهر ميگذارد. گريه ميكند.}
مينا: من دوستش دارم!! خواهش ميكنم! التماس ميكنم! خدا جونم، من كه آخه غير تو كسي را ندارم! ... التماس ميكنم! ... من رو به اون برسون! ... خدا جونم!
{شيلا با تعجب به خواهرش نگاه ميكند. او روي شانه مينا ميزند.}
شيلا: آبجي جون! ... مينا! (ميخواهد بخندد . جلوي خودش را ميگيرد)
{مينا يك مرتبه از جا ميپرد. ميترسد.}
مينا: (جيغ ميكشد) واي خدا غلط كردم (با ترس رو به شيلا) واآي! ترسيدم. تو بودی؟ ترسونديم! ...
شيلا: آره منم! نترس! نترس! ...
مينا: (با گريه در بغل شيلا ميرود) آبجي! تو رو خدا يه كاري كن من به سعيد برسم! ديگه دارم ديوونه ميشوم! ( شيلا متعجب)
شيلا: آره ميبينم! خوب چي كار كنم؟من كه كاري از دستم برنميآيد! (جدا ميشوند)
مينا: چرا ميياد!.. آقا جون گفته اول تو بايد ازدواج كني بعداً من! (گريه ميكند)
شيلا: (كمي فكر ميكند) مينا جون! عزيزم! حالا گريه نكن! (مينا در بغل او ميرود.)
مينا: ميخواهم، ولي نميتونم. (از بغل شيلا جدا ميشود) باز هم فكري به سرت زده؟ ... ميگي چي كار كنم؟
شيلا: يك لحظه گريه نكن! ميخواهم يك چيزي بگم! (مينا ساكت ميشود.)
مينا: چي؟ بگو صبرم سر اومد! ...
شيلا: قول ميدي كه اگه گفتم ديگه گريه نكني؟! ...
مينا: چي؟ نميگي كه! ...
شيلا: راستش امروز سعيد جونت را توي راه ديدم! ...
مينا: (با خوشحالي) خوب! خوب! بعدش!؟ ...
شيلا: با تو كار داشت! خيلي هم ناراحت بود! ...
مينا: آخِی! عزيز دلم! چرا؟ (ناراحت ميشود)
شيلا: دختر تو چي كار كردي؟ گفت كه به تو بگم ميخواهد تركت كنه! ...
مينا: (زير گريه ميزند) واي خدايا نه! بيچاره شدم! فكر كنم شالي كه براش بافتهام را دوست نداشته ! (در بغل شيلا ميرود) آبجي چي كار كنم؟ ...
شيلا: يه لحظه گريه نكن! اِه! با تو هستم. گريه نكن تا بگم! ...
مينا: (گريه كم ميكند) خاك بر سر من! چي كار كنم؟ ...
شيلا: اگه قول بدهي كه اين سجاده و اين شمعها را جمع كني!.. من هم قول ميدم كه بروم و باهاش صحبت كنم! ... چي ميگي؟ ...
مينا: نه! اون ديگه من را دوست نداره! ميدونم! آره! ( بغض ميكند) باشه!
شيلا: تو اين كار را براي من بكن! بقيهاش را بسپار دست من! (خيره در چشم مينا)
مينا: حالا ميخواهي چي به سعيدم بگي؟! ... تو رو خدا يه كاري كن! ...
شيلا: خواهر گلم! تو كارت نباشه! پس من رفتم، گريه و اين كارها را تمام ميكني؟ ...
مينا: باشه. قول ميدم!
شيلا: (لبخندي ميزند)آفرين خواهر گلم!(با خودش ) واي افسانه!! ...
24- روز- داخلي- دفتر مجله
{فضايي از سالن دفتر مجله. حميد و مجيد پشت ميزهاي خود نشستهاند. اكبر در حال عكس گرفتن از يك مورچه كه دانه ميبرد ميباشد. اصغر هم فال گوش پشت در دفتر افسانه ايستاده است. او گاهي به سمت در دفتر مدير مجله كه پدرش ميباشد ميرود. اكبر و مورچهاي كه در صحنه وجود دارد.}
اكبر: (روي زمين. چهار زانو. رو به مورچه) آفرين مورچه ی خوب! آفرين! يه لحظه صبر كن! ... يك عكس كوچولو فقط! ...
حميد: (رو به اصغر) اِي واي مامان! نفهمه! ...
مجيد: (رو به اصغر) چي شد؟ بياييم؟! ...
اصغر: (فال گوش. رو به دفتر افسانه) هيس! آرومتر! (رو به پسرها) نه بابا! امروز دوست جون جونياش نيومده! از راز بقا هم خبري نيست!
اصغر: (به طرف در دفتر پدر ميرود) پدر هم بعضي وقتها يه گريزي ميزنه!
اصغر: (فال گوش. رو به دفتر پدر) فكر كنم خوابه! صدايي كه نميآيد.
اكبر: (رو به مورچه در تصوير) اي مورچه ی خودسر! اصلاً من رفتم! ...
{اكبر بلند ميشود. يك مرتبه دوربين از دستش ليز مي خورد و روي زمين ميافتد.}
حميد: (رو به اكبر) اِي واي مامان! ساكت! تشنج ايجاد نكن! ...
اكبر: ببخشيد! ...
{اكبر خم ميشود تا دوربين را بردارد. اصغر از كنار در دفتر پدر رَد ميشود. او به سمت دفتر افسانه ميخواهد برود. از كنار اكبر عبور ميكند. اكبر همچنان خم شده است. اصغر ميايستد. او مثل كشتيگيرها دستش را دور گردن اكبر مياندازد. او را بالا ميآورد. به شكلي كه گردن اكبر در بين دست اصغر گير كرده است.}
اكبر: (با التماس) ولم كُن! ول كن! دارم خفه ميشوم! گفتم ول كن! ...
اصغر: (با خنده) ميخواهي خفهات كنم؟! (حميد و مجيد ميخندند)
اكبر: (داد و بيداد ميكند. كمك ميخواهد) كمك! كمك! خفه شدم! ولم كن تا نشونت ندادم!
اصغر: (بيشتر فشار ميدهد) نشون بده ببينم! ...
{اكبر دست در جيبش ميكند.يك تكه قَرقُوروت در ميآورد.جلو ی صورت اصغر ميگيرد}
اصغر: قَرقوروت! قَرقوروت! (او را رها ميكند) قَرقوروت! ...
اكبر: (قرقوروت را بالا ميآورد) بيا جلو! ... بيا! (ميخندد) بخورش!..
اصغر: (از او دور ميشود) دور شو! ... دورشو! (جلوي چشمش را ميگيرد) از جلو چشمام دورش كن گفتم! ...
اكبر: (ميخندد) بيا بخورش! بيا! ...
{حميد و مجيد ميخندند. همين لحظه. افسانه با چهره ی عبوس از دفتر خارج ميشود.}
افسانه: (با عصبانيت. رو به اصغر و اكبر)چه خبره؟ باز هم ديوونه بازيهاتون گل كرده؟
اكبر: (رو به افسانه) خواهر همهاش تقصير اونه!
{همين لحظه. پدر آنها، آقا جهان كه مردی ميان سال است از دفترش خارج ميشود. او به فرزندانش نگاه ميكند. تمام بچهها نگاهشان به سمت پدر ميرود. آقا جهان در چهره آنها يكي يكي نگاهي ميكند. ابتدا نگاهي به چشمان اكبر ميكند. چشمان اكبر كه ترسان است. چشمان جهان كه خيره است. او به سمت اصغر برميگردد. چشمان اصغر كه مضطرب است. چشمان جهان كه خيره به او است. صداي تيك تيك ساعت بر روي چشمان اكبر و اصغر و جهان هر ثانيه بر روي يكي از اين افراد. يك مرتبه صداي انفجاري شنیده می شود. صدايي شبيه به صداي تحويل سال. تصوير كاملاً باز ميشود. صداي موزيك شاد. جهان شروع به رقصيدن و پاي كوبي ميكند. بچهها همگي تعجب ميكنند. چند ثانيه بعد. موزيك قطع ميشود. جهان با خنده و خوشحالي رو به بچهها كه متعجبند}
جهان: تبريك! تبريك ميگم! موفق شديم مجوز سراسري پخش مجله را بگيريم!
{جهان دو دستش را بر روي لبانش ميبرد. او بوسهاي ميزند.}
جهان: (رو به اصغر) بگير!
{جهان بوسه را به طرف اصغر ميفرستد. اصغر، بوسه را چون توپ فرضي با سينه ميگيرد. او توپ فرضي را با زانو به بالا پرتاب ميكند. يك ضربه با سر به سمت حميد و مجيد كه نشستهاند به توپ فرضي ميزند. حميد، توپ فرضي را با پنجه دست ميگيرد. او به صورت واليبال در همان حال نشسته به مجيد كه نشسته است پاس ميدهد. چند تا ضربه رفت و برگشت با نوك پنجه به يكديگر ميدهند. حميد با نوك پنجه، توپ فرضي را به طرف اكبر ميفرستد. اكبر مثل دستپاچهها، توپ فرضي را توي دست چپ و راستش مياندازد. يك مرتبه، توپ فرضي را به طرف افسانه پرت ميكند. افسانه توپ و بوسه فرضي را ميگيرد و توي قلبش ميفرستد.}
افسانه: (با چهره گشاده رو به جهان) پدرمنم تبريك ميگم!.. آخرش موفق شديد؟! ... تبريك ميگم!(پسرها هم با خوشحالي به يكديگر نگاه ميكنند.)
{يك مرتبه كفايت روزنامه به دست با عصبانيت وارد دفتر ميشود.}
كفايت: (رو به افسانه) چي را تبريك ميگم؟! ... بدبختم كردي!! ... آخه اين چه كاري بود كردي؟!
{همه متعجب به او می نگرند. كفايت مثل بچه روي زمين مينشيند و گريه ميكند. افسانه به طرف او ميرود. كنارش مينشيند.}
كفايت: (با گريه) به من گفت ديگه نميخواهم ببينمت! ميدوني يعني چه؟ ...
افسانه: (با ندامت) حامدم؟ عزيزم؟ از چي حرف ميزني؟ ...(با چشمك رو به پدر و پسرها كه برويد) شما بريد!
كفايت: (روزنامه را نشان ميدهد) اين چيه؟ هان؟ (با فرياد) اين چيه؟!
{جهان و پسرها ميترسند و فرار ميكنند. تنها كفايت و افسانه ميمانند.}
افسانه: (با ترس) كوفت! ترسيدم! خوب روزنامه ديگه! (نگاهي به روزنامه) اِه! اين كه مجله ی دفتر ما است! ...
كفايت: (كمي آرامتر) ميدونم كه اين مجله روزنامه ی شماست!... ميگم اين چيه كه این جا چاپ كردي؟! (با اشاره به تيتر و عكس پوريا) اينو ميگم! ...
افسانه:خوب! آهان! خودت گفتي كه پوريا دنبال همسر آيندهاش ميگرده!...مگه نگفتي كه هرچه زودتر يك كيس خوب برايش پيدا كنم؟!.منم از اين راه سريعتر چيزي به ذهنم نرسيد
كفايت: (از روي زمين بلند ميشود) تو اصلأ ميدوني با من چي كار كردي؟! ...
افسانه: قول دادي كه هيچ جر و بحثي با هم نداشته باشيم!.. قول ندادي؟
كفايت: همين؟! ...
افسانه: همين! ...
كفايت: خودم گفتم؟ ...
افسانه: خودت گفتي!! ...
كفايت: مطمئني؟! ...
افسانه: شك نكن! ...
كفايت: حالا ميگي با اين گندي كه بالا آوردم چي كار كنم؟! ...
افسانه: خوب عزيز دلم برو و درستش كن!.. خوب واردی که!..
كفايت: باشه!! رفتم! (كفايت ميرود)
25- روز- خارجي- جلوي در ساختمان پوريا (ادامه)
{جلوي ساختمان مسكوني پوريا. كفايت آرام آرام از ماشين پياده ميشود. او دو جعبه پيتزا در دستش ميباشد. آرام آرام نزديك ساختمان ميشود. صداي موزيك پلنگ صورتي بر تصوير. او پاورچين نزديك ساختمان ميشود. دست در جيبش ميكند. دسته كليدي را آرام بيرون ميآورد. صداي ماشيني كه بوقكشان از خيابان ميگذرد به گوش ميرسد. كفايت از ترس به ديوار ميچسبد. او دوباره كنار در ساختمان ميآيد. ميخواهد كليد بيندازد. يك مرتبه بچه ی همسايه كه در همان ساختمان زندگي ميكند با توپ بيرون ميآيد. كفايت ميترسد. پسرك با توپ، خيلي عادي در خيابان ميرود. خيابان از نگاه كفايت. رفت و آمد مردم و عابرين پياده. عبور و مرور ماشينها. كفايت متعجب نگاهی به سر تا پاي خودش مياندازد.او در ساختمان را نگاه ميكند. پسرك در را نيمه باز گذاشته است.كفايت لباسش را مرتب و صدايش را صاف ميكند. وارد ساختمان ميشود}
26- روز- داخلي- منزل پوريا پورنگ (ادامه)
{ورودي خانه پوريا. كفايت كليد می اندازد.آرام در را باز ميكند. او پيتزا به دست آرام وارد حال ميشود. توي راهروي حال پر است از جعبههاي كادويي بزرگ و كوچك. به شكلي كه جايي براي راه رفتن نيست. از نگاه كفايت. پوريا توي پذيرايي روي صندلي، پشت ميز نهارخوري نشست است. روي ميز پر است از نامهها و كادوهاي بسيار زياد. پوريا محو تماشا و خواندن يكي از نامهها ميباشد. او حواسش به كفايت يعني نيست. كفايت از ما بين جعبههاي كادو، آرام آرام جلو ميرود. يك مرتبه پايش به يكي از جعبهها گير ميكند. با پيتزاها نقش بر زمين ميشود. پوريا خيلي عادي رو به كفايت ميكند.}
پوريا: اومدي؟ بيا اين يكي رو ببين! بيا اين جا را بخوان!.. ببين چي نوشته! ...
كفايت: (خودش و پيتزاها را جمع ميكند) سلام عرض شد آقا! غذاي مورد علاقهتون را خريدم!(به طرف پوريا) بفرماييد! ...
پوريا: (از روي ميز بلند ميشود.) دستت درد نكنه! ... خيلي گرسنه بودم! (رو به در خانه) خاله گلي رفت خريد! ... دير كرده! ...چرا نيومده؟!(نامه را به كفايت ميدهد. پيتزا را ميگيرد) بخون ببين چي نوشته!؟..
كفايت: (روي صندلي مينشيند) آره آقا!
پوريا: (در حال پيتزا خوردن و راه رفتن) باز هم بد نشد! حداقل انتخواب راحتتر شد! ميخواستي كه از جانب منم از افسانه خانوم تشكر كني! ...
كفايت: (با تعجب) اتفاقاً آقا همين الان پيش پاي شما اونجا بودم! ... سلام رسوندند!...
پوريا: من وقت نميكنم اين همه نامه را بخونم! ... كار خودته!.. خودت كردي! ... پس بايد يكي يكي بخواني و هركدوم كه از لحاظ اخلاقي به ما ميخوره را معرفي كني! (كفايت نگاهي به نامهها و كادوها مياندازد.)
27- روز- خارجی +داخلي- رستوران
{بیرون رستوران. داخلی. رستوران. پوريا با دخترهاي مختلفي حرف ميزند. پشت ميز. پوريا با يك پيراهن ساده نشسته است. روبروي او يك دختر كاملاً جِلف نشسته است. دختر مدام به ناخن و موهايش وَر ميرود.}
پوريا: (نگاهي به او مياندازد) ببخشيد اين جلسه بیشتر براي آشنايي بود!.. اگه قسمت بود براي قرار ملاقات بعدي با شما تماس ميگيرم! ...
{ دختری ديگر. از ظاهر دختر مشخص است كه تحصيل كرده ميباشد. پوريا با همان پيراهن ساده نشسته است.}
پوريا: خواهش ميكنم از اهدافي كه براي آيندهتون داريد صحبت كنيد! ...
دختر: (با لفظ قلم) بنده سعي دارم پس از ازدواج به خارج از كشور، براي تحصيلات فوق دكتراي سفر کنم. (پوريا سري تكان ميدهد.)
{ دختري ديگر. پشت ميز. پوريا با كت و شلوار، آن طرف ميز نشسته است. دختر از ديدن چهره پوريا ذوق زده ميباشد.}
دختر: (با تعجب) باورم نميشه كه شما را از نزديك ميبينم! ...
{در همين لحظه. یک مشتري نزد پوريا ميآيد. او يك برگ كاغذ در دست دارد.}
مشتري: (رو به پوريا) آقاي پورنگ لطف می کنید يه امضاء بدين؟! ...
پوريا: خواهش ميكنم (او يك امضاء ميدهد)
دختر: (با خوشحالي) واي خدا جون! (دختر گوشي اش كه دوربين دارد را بيرون ميآورد) آقاي پورنگ ميشه من هم با شما يك عكس يادگاري بگيرم؟! ...
پوريا: (يك نگاه به دختر) عجب! خواهش ميكنم بفرماييد! ...
{چند لحظه بعد. دختری با حجاب و چادری پشت ميز. پوريا با پيراهنی ساده روبروي او. پوريا با لبخند به دختر نگاه ميكند.}
دختر: (رو به پوريا) حالا شما از اهداف آيندهتون بفرماييد! ...
پوريا: (با لبخند) خواهش ميكنم! حقيقتش بنده، بازيگري را به عنوان بهانهاي براي پيدا كردن خانواده ی گمشدهام انتخواب كردم! ... انشاءالله اگه عموهايم را پيدا كردم.اين شغل را به طور كلي كنار ميگذارم!(از چهره دختر مشخص است كه ناراحت شده است)
دختر: سر در نميآرم! آخه چرا؟ ...
پوريا: حقيقتش من و مادرم جنگ زدهايم!(كمي ناراحت) بعد از شهادت پدرم و ويراني شهرمون، از جنوب کشور به اين شهر اومديم! ... امّا با كمال تأسف خانواده ی پدريام را هم توي جنگ گم كرديم! ... به خاطر همين هم خواستم كه معروف بشوم! ... گفتم كه شايد از اين طريق خانواده ی گم شدهام را پيدا كنم! ...
دختر: نه! راست ميگين؟... ولي من هم دوست دارم بازيگر بشم!
{دوربين حركت دوراني به دور ميز پوريا دارد. هر بار كه دوربين ميچرخد، پوريا با دختري ديگر حرف ميزند. حرفهاي آنها را نميشنويم. حركت دوربين سريعتر ميشود و تعداد دخترها هم يكي پس از ديگري تغيير ميكند. تصوير بر روي پوريا متمركز ميشود. پوريا دستانش را پشت سرش قلاب ميكند. نفسي ميكشد.}
پوريا: آه! (در اين حال) امان از دست تو كفايت! ... بي فايده است!
{پوريا از توي جيب دفترچه ی خاطراتش را بيرون ميآورد. چيزي درون آن مينويسد. دفترچه را در جيب ميگذارد. چراغهاي رستوران يكي يكي خاموش ميشوند. پوريا به طرف راست خود نگاه ميكند. گارسون را مشاهده ميكند. گارسون به ساعت رو مچ دستش اشاره ميكند. پوريا سري به پايين و به نشانه ی باشد تكان ميدهد.}
28- شب- خارجي- بيرون رستوران (ادامه)
{پوريا از رستوران خارج ميشود. او به ماه بالا سر خود نگاهي مياندازد. آسمان و شب. شهر در شب.}
29- شب- داخلي- منزل شيلا
{منزل شيلا. پذيرايي. آقا عزت روي مبل نشسته است.تسبيح به دست دائماً ذكر ميگويد}
عزت: (يك مرتبه برميخيزد) لااله الاالله! (رو به معصومه در آشپزخانه) معصومه؟! بيا!
معصومه: (به طرف او ميرود) بله آقا! (عزت بي تاب است)
عزت :(بی تاب) چي شد؟ (معصومه ساكت) استغفرالله! ... پس برو و بگو بياد كه ميخواهم جدي باهاش حرف بزنم!
معصومه: نه آقا شما حالتون خوب نيست! ميگم خودم! ...
عزت: استغفرالله ربي اتوب اليه! ... پس بگو كه فردا شب بايد جواب بله را بدی! ...
{اتاق شيلا. او ناراحت پشت ميز كامپيوتر نشسته است. در كنار دستش مجله مذكور وجود دارد. او نگاهي بر روي مجله، عكس پوريا و تيتر آن مياندازد. لبخندي با خود ميزند. معصومه وارد اتاق ميشود. او متوجه مادرش ميشود. لبخندي به او ميزند. بلند ميشود.}
معصومه: مامان جان؟! ...
شيلا: باشه مامان گلم! ... الان خودم ميرم و با آقاجون حرف ميزنم! ...
معصومه: چي؟! ...
{پذيرايي.شيلا در كنار پدر نشسته.با همديگر حرف ميزنند. صداي آنها را نميشنويم. معصومه ازگوشهاي به آنها می نگرد.مضطرب است.صداي شيلا وعزت شنيده ميشود}
عزت: (با لبخند) پس چرا زودتر نگفتي دخترم! ... الله اكبر! ...
شيلا: آخه آقا جون، افسانه و آقا كفايت گفتند كه یكمي صبر كنم! ... آخه ميدونيد؟ تا مراسم چهلم مادر آقا پوريا تمام نشه نميتوانند تشريف بيارند! ...
عزت: خوب! الحمدلله! (رو به معصومه) زن؟! ...
معصومه: بله آقا!.. جان دلم! ...
عزت: به مادر اين پسره بگو كه فردا شب نيايند! ...
معصومه: چي؟ (با خودش) چي كار كردي دختر؟! (شيلا چشمكي به مادر ميزند.)
30- شب- داخلي- ماشين كفايت
{ كفايت پشت فرمان. پوريا سمت شاگرد. در حركت. كفايت يك برگه كه ليستي از دخترها در آن قرار دارد از جلوي فرمان برميدارد.}
كفايت: آقا اين ليست قرار ملاقاتهاي فرداست!.. ميخواهيد يه نگاهي بياندازيد؟
پوريا: (برگه را پس ميزند) اصلاً بي خيال اين قرارهاي ملاقات شو! ... همسر مورد علاقهام توي اينها نيست!
كفايت: آخه شما چه جور دختري را دوست داريد؟.. چه اخلاقي؟.. آخه تو كه! ... ببخشد! شما كه حرف دلتون را به من نميزنيد! ...
پوريا: (نگاه به بيرون ) من؟ ... من دختري را دوست دارم كه اخلاقش مثل مادر خدا بيامرزم باشه! ...
كفايت: با نهايت دوستياي كه تو اين يكي دو ساله با شما داشتم! ... حقيقت! ... چند بار بيشتر مادر را ملاقات نكردم!.. ایشونو از لحاظ اخلاقي كاملاً نميشناسم! (پوريا دفترچه خاطراتش را بيرون ميآورد. نگاهي به آن ميكند.)
پوريا: (با نگاه به دفترچه) مادرم را فقط خودم ميشناسم و بس! حالا هم ديگه اينقدر خودت و خانمت را اذيت نكن! ... خودم يك فكرهايي دارم!
31- شب- داخلي- منزل پوريا (ادامه)
{پوريا وارد خانه ميشود. همه جا ريخت و پاش است. جعبههاي كادو همچنان سر جاي خود هستند. پوريا كمي جلو ميآيد.}
پوريا: (با صداي بلند) خاله گلي؟ خاله؟ كجايي؟ خاله خاله؟! ... يعني چه ؟ (گوشي خود را بيرون ميآورد. زنگ ميزند.)
32- شب- داخلي- منزل كفايت (ادامه)
{ آشپزخانه. خاله عفت در حال آشپزي. صداي تلفن به گوش ميرسد.}
عفت: (رو به پذيرايي) من جواب ميدم خانوم! (عفت گوشي را برميدارد) بله! ... سلام آقا پوريا! ... چه عجب خاله! يادي هم از ما فقرا كردين!؟ (رو به افسانه) خانوم آقاي پورنگ هستند!(رو به تلفن) بله! بله! ... چي؟ با من؟ ... بفرماييد خاله! ... گلي؟ ... (چهرهاش ناراحت ميشود) چي بگم؟! ...
33- شب- خارجي+ داخلي- جلوي بيمارستان+ اتاق گلي
{خيابان. كفايت به همراه پوريا و عفت از ماشين پياده می شوند. وارد بيمارستان ميشوند. داخلی. آن ها وارد بخش شدهاند. روبروي پذيرش. عفت با مسئول بخش صحبت ميكند. چند نفر مزاحم پوريا و كفايت شدهاند. آنها از پوريا عكس يادگاري ميخواهند. پوريا به ناچار در حالي كه ناراحت است عكس ميگيرد. كفايت ميخواهد آنها را رد كند. پوريا اجازه نميدهد.}
عفت: (رو به مسئول بخش) خانوم تو رو خدا اجازه بديد! ...
مسئول: نميشه خانوم! ... مسئوليت داره! ...
پوريا: (نزديك مسئول ميشود) خانوم اگه ميشه چند لحظه اون رو ببينيم! ...
مسئول: (با خوشحالي) شما؟! ... خواهش ميكنم! بفرماييد! ...
عفت: (با تعجب) واآ؟! ...
كفايت: ( به مزاحمين) خواهش ميكنم خانمها و آقايون! اين جا بخشه! ... مزاحم نشيد! ... لطفاً با يه خداحافظي، آقاي پورنگ را خوشحال كنيد! بفرماييد!
{ پوريا و عفت نزدیک در اتاق می رسند. داخلی. اتاق بستری. خاله گلي روي تخت دراز كشيده است. كنار تختش پيرزن ديگری قرار دارد. پيرزن با دست گوشهايش را گرفته است. صداي در شنيده ميشود. پوريا و عفت وارد ميشوند. گلي و پيرزن از روي تخت برميخيزند و مينشينند.}
پوريا: (رو به گلي) سلام خاله! خدا بد نده! چي شده؟
عفت: سلام آبجي! (گلي رو به پوريا ميكند.)
گلي: سلام خاله جون! يه ليوان آب دستم ميدي؟... دهنم خشك شده ! ...
پيرزن هم اتاقي: (رو به پوريا) واي! تورو خدا پسر جون نه! دارم ديوونه ميشوم!..همين الان ساكت شده! ...
پوريا: (در حال ريختن آب) چرا حاج خانوم؟ ... اون قدرها هم حرف نميزنند! ...
{پيرزن دست روي دو تا گوشش قرار ميدهد. پشت به آنها ميخوابد.}
عفت: (رو به گلي) ببخشيد آبجي!.. آقاي پورنگ اصرار كردند! ...
گلي: چيزي كه نگفتي؟ ...
پوريا: (متوجه ميشود) خاله چي رو نگفتي؟ (ليوان را دستش ميدهد) بفرماييد!.. خاله خداي نكرده چيز ناعلاجيه؟
گلي: (آب را ميخورد) اي واي خاك به سرم! نه خاله! هيچ چي! اومدم كه چند روز استراحت كنم! ...
عفت: (رو به گلي) اگه نگفتي به خدا خودم ميگويم!
گلي: (با گريه) چيا بگم؟.. بگم كه پاره تنم اين بلا را سرم آورده؟.. بگم نميره سركار؟ بگم هرچي درمیآرم خرج يلّلي تلّلي ميكنه؟ (مدام حرف ميزند) بگم هرچي داشتم توي خونه شكسته؟ بگم ديگه پول واسم نگذاشته؟ بگم ديگه خسته شدم از بس دنبال شوهر گم شدم كشتم؟ بگم كه يكي نيست بالا سر پسرم پدري كنه؟ (پوريا مدام ميگويد كه بسه) بگم ديگه از اين آلاخوني والاخوني خسته شدم! (عفت دست جلوي دهان گلي ميگيرد.)
پوريا: بسه خاله! ...فهمیدم!.. همه چيز دستگيرم شد! ...
{گلي در حالي كه دست عفت جلوي دهانش است. حرفهاي گنگ و نامفهومی می زند.}
عفت: بسه آبجي! بسه ديگه! چي ميگي؟ ...
پوريا: خاطرت جمع خاله!.. خودم درستش ميكنم!.. شما همينجا يه چند روزي را استراحت كن (پوريا از اتاق خارج ميشود.)
34- شب- كوچههاي پايين شهر
{ كوچههاي پايينشهر در شب. كوچه ای خلوت. حسن (پسر گلي) تنها پرسه ميزند. او مرد كوتوله ای را متوجه ميشود كه ميرود. او سريعاً پشت سر او قرار ميگيرد. از پشت سر او را تهديد ميكند.}
حسن: هِي بچه! (كوتوله ميايستد) سريع باش! هرچي پول داري! ...
{يك مرتبه كوتوله رو به او ميكند. كوتوله يك مرد سبيل كلفت است.}
كوتوله: چي گفتي؟! ... هرچي پول داري چي ؟ ...
حسن: (با ترس) هيچ چي! ... گفتم هرچي پول داريد توي حساب بريزيد!..تا برا قرعهكشي بانك شركت كنيد! (حسن فرار ميكند. كوتوله دنبال او)
كوتوله: (هنگام ديدن) وايسا تا نشونت بدهم! ...
{حسن فرار ميكند. كوتوله دنبالش نميرود. ماشينی از جلوي حسن عبور ميكند. راننده ته سيگار روشنش را بيرون مياندازد. حسن متوجه سيگارميشود. آن را برميدارد. كامی ميگيرد. سرفه ميكند. به شكلي ميخواهد خفه شود. سيگار را پرت ميكند.}
حسن: (سرفه كنان) هركار ميكنم نميتونم سيگاري بشم! آخ اين كوفتي را چه طوري ميكشند كه خفه نمي شن! ... اَح!
{حسن مردی را ميبيند كه لنگان لنگان حركت ميكند. سايه مرد جلوي اوست. حسن پوزخندي به مرد ميزند. پشت سر او قرار ميگيرد. اطفارش را درميآورد. سايه حسن در كنار سايه مرد ميافتد. مرد متوجه سايه ميشود. عقب برميگردد. حسن پشت مرد مينشيند تا او را نبيند. مرد كسي را نميبيند. مي ترسد.}
مرد: (با ترس) بسم الله الرحمان الرحيم! ( لنگان لنگان فرار ميكند).
{حسن ميخندد. بلند ميشود. به طرف كوچه خودشان ميرود. حسن رو به خانه ميكند. كليد را در ميآورد. يك مرتبه يك نفر دست روي شانه حسن ميزند. حسن با ترس برميگردد. اومأمور پليسی را مشاهده ميكند. پليس كسي نيست جز پوريا كه شكل پليس درآورده.}
حسن: (با ترس رو به پوريا) آقا به خدا غلط كرديم! ديگه كار اشتباهي نميكنيم! ... مادرمونم هرس نميديم!.. باور کنید سر كارهم ميريم! ...
پوريا: باريكلا!.. به همه جرمهاتم كه اعتراف كردي؟! ... براي هركدوم از اين كارهايي كه كردي يه سال زندان ميري!.. حالا با پای خودت ميآي يا با دستبد ببرمت؟
حسن: (با گريه) آقا تورو خدا منو نبريد! ننه ام اگه بفهمه سكته ميكند! (به دست و پاي پوريا ميافتد) به خدا غلط كرديم!.. ديگه از اين كارها نميكنيم! ...
پوريا: (دست روي شانه حسن ميزند) پاشو!. می گم پاشو!. پاشو گفتم!
حسن: (بلند ميشود) جوونم! بفرماييد!
پوريا: باشه!به يه شرط !؟
حسن: چه شرطي؟ هرچي باشه قبول ميكنم؟
پوريا: هرچي؟
حسن: به جون خودم هرچي! ...
پوريا: به اين شرط كه سركار بري و مادرتم ديگه اذيت نكني!؟ ...
حسن: (اشكهايش را پاك ميكند) باشه قول ميدهم كه ديگه مامانم را اذيت نكنم! ... ولي سر چه كاري بروم؟! آخه هرجا كه ميروم ضامن ميخواهد! من هم كه كسي را ندارم! ...
پوريا: خودم ضامنت ميشوم! ... خوب! توي بانك دوست داري كار كني؟ ...
حسن: (با خوشحالي) خيلي! اگه صندوقدار باشه خيلي بهتره! ...
پوريا: (با خنده) صندوقدار؟
حسن: اِه! خنديديد؟ چه خوب! ...
پوريا: (خيلي جدي) خيله خوب ديگه پررو نشو! (حسن خودش را جمع و جور ميكند.) صندوقدار نه! ... ولي ميتونم به عنوان نظافتچي معرفيات كنم! ... چه طوره؟ ...
حسن: خيلي خوبه آقا! هرچي كه شما بگوييد!
پوريا: (با تهديد) فقط واي به حالت اگه دست از پا خطا كني! يا اين كه زير قولت بزني! اون موقع! ...
حسن: (با ترس) آقا اون موقع چي؟ ...
پوريا: اون موقع ميفرستمت جايي كه عرب ني انداخت! ...
حسن: آقا به خدا زیر قولمون نميزنيم! به خدا قول ميدهيم! ... به خدا! به خدا! ...
35- روز- داخلی- بانك
{ بانكی در شهر. مردم در حال انجام كارهاي بانكي. حسن در حال جارو زدن گوشه و كنار بانك ميباشد. در دست او جاروي دسته بلندی قرار دارد. پشت سر او مأمور بانك با اسلحه ايستاده است. مأمور پشت به حسن ميباشد. حسن عقب عقب به مأمور نزديك ميشود. يك مرتبه دسته جارو به كمر مأمور ميچسبد. مأمور ميترسد. جلوي حسن يك بچه خردسال آشغال را از روي زمين برميدارد. حسن در همان حال كه پشت مأمور ايستاده و جارو به كمر مأمور است با كودك حرف ميزند.}
حسن: (رو به خردسال) سريع! سريع بيندازش! (سري به معناي كثيف است رو به كودك تكان ميدهد) بيندازش! (بچه آشغال را مياندازد.)
{مأمور اسلحه را در ميآورد و مياندازد. صداي اسلحه همه جاي بانك ميپيچد. همه رو به آنها برميگردند. حسن جلو ميرود و به كار خود ادامه ميدهد. همه به مأمور نگاه ميكنند. مأمور متوجه مردم و مسئولان بانك ميشود. يكي از مسئولهاي بانك به دستهاي بالا رفته مأمور بانك نگاه ميكند. در اين لحظه حسن دور شده است.}
بانكدار: (رو به مأمور) حالت خوبه؟ ...
{مأمور به پشت سرش نگاه ميكند. كسي را نميبيند. چشمانش را می مالد. اسلحه را برميدارد. همگي دوباره به كار خود ميرسند.}
مأمور: (به اين طرف و آن طرف نگاه ميكند.) نكنه دارم ديوونه ميشوم! ...
{آن طرفتر. حسن به دسته جارو تكيه داده و رفت و آمد مردم را نگاه ميكند. صداي شمارهخوان به گوش ميرسد. او دستگاه نوبت را می بیند. يك نفر نوبت ميگيرد. او توجهش به يك تازه وارد ميرود كه عجله دارد.ازدید حسن. مرد به طرف كسي كه شمارهاش را خواندهاند ميرود.}
مرد: (به شخصي كه نوبتش شده) آقا ميشه نوبتتون را بدهيد به من؟ خيلي عجله دارم!
مرد (2): نه آقا! من هم عجله دارم.
مرد: آقا بابت اين هرچي بخواهيد پول ميدهم!
{حسن چشمانش شيطانی ميشود. به طرف دستگاه شمارهزن ميرود. يواشكي شمارهاي با برگه آن ميگيرد. يكي ديگر هم ميگيرد. ميخواهد برود. يكي ديگر هم ميگيرد. چند لحظه بعد. رئيس بانك هواسش به حسن ميرود. او را زير چشمي ميپايد. حسن به شماره توي دستش نگاه ميكند. شماره خوانده ميشود. شخصي وارد بانك ميشود. او سريعاً به طرف آن مرد ميرود.}
حسن: (رو به مرد) آقا سلام! ...
مرد: سلام عزيزم! چيزي شده؟
حسن: (رو به شماره) آقا الان نوبت اين شماره است! اگه شما الان نوبت بگيريد در حدود پنجاه، شصت نفري جلوي شما هستند!.. چقدر ميدهيد اين نوبت را به شما بدهم؟! ...
مرد: (كمي فكر ميكند) پنج هزار تومان! ...
حسن: (با خوشحال) پنج هزار تومان؟! (شماره را ميدهد) خوب زود باشيد تا كسي نيومده!
{يك مرتبه رئيس بانك سر ميرسد. در حالي كه حسن پول را ميگيرد، مچ او را ميچسبد. حسن با ترس رو به رئيس ميكند}
حسن: آآآقا آا؟!! ...
رئيس: (با عصبانيت) اخراج! همين! سريعاً از اين جا برو تا تحويل پليس ندادمت! سريع باش! (حسن فرار ميكند).
36- روز-خارجی- داخلي- دفتر مجله
{ ساختمان دفتر مجله. داخلي. دفتر افسانه. افسانه در حال مرتب كردن ميزش است. او متوجه شيلا ميشود كه با ناراحتی دستش را زير چانه زده و بي صدا اشك ميريزد. افسانه سريعاً به سمت او ميرود. در كنارش مينشيند. سر او را به شانه خود ميگيرد. شيلا بلند گريه ميكند.}
افسانه: (دست روي سر شيلا ميكشد.) عزيز دلم! قربونت بروم! گريه نكن!
شيلا: (گريه كنان) اَفي جون، تو رو خدا يه كاري بكن! اگه اين نشه به خدا بدبخت ميشوم! (با نگاه به افسانه) اون موقع آقا جونم، هركي از راه برسه به همون شوهرم ميده! (دوباره گريه ميكند)
افسانه: (كمي فكر ميكند) حالا گريه نكن! گريه نكن گفتم! اِه! باشه!
شيلا: (گريه نميكند) ميگي چيكار كنم؟! ... با هركسی نميخواهم ازدواج كنم! ...
افسانه: آخه عزيز من! اين چه دروغي بود كه به آقاجانت گفتي؟! ... هان؟! ...
شيلا: به خدا ديگه راهي واسم نگذاشته بود! از طرفي، چون ديدم پوريا پورنگ هم معروفه و هم اين كه دوست آقا كفايته!
افسانه: تازه رابطهام با حامد خوب شده بود! ببينم ميتواني خرابش كني! ... خيله خوب! ... ناسلامتي از بچگي با هم دوستيم!.. تو هم خيلي كارها براي من كردي! ...
شيلا: (با خوشحالي) يعني جورش ميكني؟! ...
افسانه: چي رو جورش ميكنم؟ مگه لباسه؟! ...
شيلا: نه تو هم! قرار ملاقات را ميگم؟! ...
{ همين لحظه. صداي در اتاق به گوش ميرسد.}
افسانه: بفرماييد تو! (مجيد وارد ميشود.)
مجيد: (رو به شيلا) خانوم برزگر!؟ مثل اين كه پدر با شما كار دارند!
شيلا: (اشكهايش را پاك ميكند) با من؟ (رو به افسانه) چي كار كنم؟!
افسانه: (رو به حميد) باشه تو برو! (حميد ميرود.)
شيلا: فكر كنم به خاطر غيبتهايي كه كردم! ...
افسانه: من پدرم را بهتر ميشناسم! ناسلامتي يكي يك دونهاش هستم! ميروم باهاش حرف ميزنم! فعلاً گريه را بس كن تا بعد يه راهحل پيدا كنيم! ...
{سالن دفتر مجله. افسانه از جلوي برادرها حركت ميكند. به سمت در اتاق ميرود. از داخل اتاق پدر صداي آواز شنيده ميشود. افسانه در ميزند. كسي جواب نميدهد. او در را باز ميكند. داخل اتاق پدر. جهان در حال رقصيدن و آواز خواندن ميباشد. افسانه وارد ميشود.}
افسانه: (با لبخند رو به پدر) اِه! پدر زشته! از شما بعيده! ...
جهان: (درحال رقصيدن) باشه روي سايلنت ميرقصم! (بي صدا ميرقصد) بيا خوبه!؟
افسانه: پدر كاري با شيلا داريد؟! ...
جهان: (درهمانحالرقصيدن) آره!ميخواستمحقوقاين ماهش را تسويه كنم!چه طور مگه؟
افسانه: باشه! پس من ميروم صدایش كنم! پدر؟ پدر؟
جهان: (در حال رقص) چيه؟! ... بگو؟! ...
افسانه: زشته!.. لااقل جلوي دختر مردم زشته! ...
جهان: (ميايستد) باشه! پس بگو زودتر بياد تا حسّم به هم نريخته! ...
{افسانه از دفتر خارج ميشود. در را ميبندد. سالن دفتر مجله. در همين لحظه فاطمه خانوم. مادر افسانه از راه ميرسد. او وارد دفتر مجله ميشود. در دست او غذاي خانگي ميباشد.}
افسانه: (رو به مادر) سلام مامان فاطي! قدم رنجه فرموديد! نور بارون كرديد! ...
فاطمه: سلام دختر گلم (رو به غذا) امروز واستون غذاي خونگي آوردم! چيه اين غذاهاي بيرون؟! (رو به دختر) پدرت هست؟! ...
افسانه: بله! فكر كنم ميدونست شما ميآييد! ...
فاطمه: چيه؟ نكنه باز هم طاقچه بالا گذاشته؟! ...
افسانه: چي بگم؟ ميتوانيد ببينيد! ...
{همين لحظه. چهار برادر به طرف مادر ميروند.}
اكبر: سلام مامان! قربون اون دست پختت بروم! ... يكمي هم به من بدهيد! ...
اصغر: برو كنار ببينم! ... مامان اگه بخواهي اول به اين بشكه بدهي كه چيزي براي ما نميمونه كه (رو به حميد و مجيد) نه؟!
مجيد: آره خوب! (افسانه با لبخند به دفتر خود ميرود.)
حميد: آره مامانم! اِي واي مامان! ...
فاطمه: صبر كنيد پسرهاي گلم! صبر كنيد! براي همهتون غذا به اندازه كافي هست! اول اجازه بدهيد روي گل پدرتون را ببينم! باشه!
اكبر: مامان فاطي؟! ...
فاطمه: جانم؟! ...
اكبر: تا اون موقع من ميميرم! (حميد، مجيد و اصغر زير خنده ميزنند)
فاطمه: خدا نكنه مادر! زبونت را گاز بگير! باشه !.. بياييد اين سهم شما! آهان! (مقداري غذا به آنها ميدهد) اين هم سهم پدرت!
{پسرها غذا را ميگيرند. سر آن جر و بحث ميكنند. فاطمه با خنده به آن نگاه ميكند. او وارد اتاق ميشود. اتاق مدیریت. جهان فاطمه را ميبيند. با خوشحالي برميخيزد.}
جهان: (با رقص) سلام! آهان! فاطي فاطي فاطي فاطي فاطي! عدس و كلم و قروقاطي! فاطي جون! فاطي، بقلم كن! فاطي جون به سرم كن! ...
فاطمه: (با حركالت لب كه يعني زشت است) زشته مرد! اين جا محل كاره! ...
جهان: مگه كسي اين جاست خانمم؟! عزيز دلم كجايي؟ كاش بودي و ميديدي؟! ...
فاطمه: چي رو؟
جهان: كبوتر بچه كرده!! ...
فاطمه: اِه راست ميگي؟! كو؟ ببينم! ...
جهان: ( اشاره به پنجره اتاق به بيرون) تشریف بيارین تا ببيني!.. بيا عزيز دلم! ...
فاطمه: (با جهان به طرف پنجره اتاق ميروند) اي جان دلم! اِي جان! ... اِي جان! ...
{جهان و فاطمه به طرف پنجره و شيشه در ميروند. پشت شيشه يك لانه كبوتر را مشاهده ميكنيم كه يك جوجه تازه متولد در كنار دو كبوتر در آن قرار دارد. جهان و فاطمه با هم صحبت ميكنند.}
جهان: لحظه قشنگيه؟! ...
فاطمه: خيلي!.. اِي جانم نگاه كن! ...
جهان: الان خيلي ساله كه ديگه از اين لحظات قشنگ توي خانه ماها اتفاق نيافتاده! ... نظرت چيه؟! (فاطمه با خجالت به او نگاه ميكند)
فاطمه: وآ! مرد؟! ديگه از ما گذشته!
{ آنها به كبوتر و صحنه نگاه ميكنند. سالن دفتر. شيلا از دفتر خارج ميشود. متوجه پسرها ميشود كه روي اُپن آشپزخانه محل كار با ولع در حال ايستاده غذا ميخورند. همگي با ورود شيلا نگاهی به او مياندازند. شيلا هم نگاهي به آنها مياندازد. پسرها بي توجه دوباره به همان صورت غذا ميخورند. شيلا پشت در اتاق جهان ميرود. نگاهي به پشت سرش و پسرها ميكند. آنها بيتوجه غذا ميخورند. شيلا در ميزند. كسي جواب نميدهد. او آرام در را باز ميكند. از لابلاي در متوجه ميشود كه فاطمه و جهان به يك لهجه عجيب و غريب و خندهدار صحبت ميكنند. او دوباره در را ميبندد. دوباره يك نگاه به پسرها و يك نگاه به در اتاق مياندازد.}
شيلا: (با خودش) فكر كنم امروز چهارشنبه است! آره!( محكمتر در ميزند)
صداي جهان: بفرماييد! (شيلا در را باز ميكند. داخل دفتر)
شيلا: (رو به جهان) سلام آقاي جليلي (رو به فاطمه) سلام خانوم معتمد!
جهان و فاطمه: (هر دو) سلام دخترم! (جهان پشت ميز مينشيند)
جهان: خوشاومديدخترم!(رو به صندلي) بشين عزيزم تا حساب و كتاب اين ماهت را بكنم! ...
فاطمه: بفرما دخترم! بشين! ...
شيلا: ممنون! ببخشيد!
{شیلا روي صندلي مينشيند.جهان برگه ساعات کار شیلا در دست چپش است. او برگه را روبروي صورتش ميگيرد. سپس با دست ديگر ماشين حساب را نزديك ميآورد. او با نگاه به برگه شيلا، به شكلي كه به ماشين حساب نگاه نميكند. سريعاً جمع و تفريق ميكند. سريعاً با انگشتان دستش روي ماشين حساب ميزند. بدون اين كه حتي نگاهي به آن بكند. شيلا با تعجب به او نگاه ميكند. فاطمه و شیلا لبخندی به یکدیگر می زنند. چند ثانيه بعد. جهان دسته چكش را بيرون ميآورد. چكی براي او مينويسد. چك را رو به شيلا دراز ميكند.}
جهان: بفرما دخترم!.. بيا عزيزم! خجالت نكش! ...
فاطمه: برو دخترم! حق شماست! بگيرش! ...
شيلا: (برميخيزد. چك را ميگيرد) دست شما درد نكنه! ولي ماشاء الله چقدر سريع!
جهان: مگه نميدونستي؟.. توي گينه ثبتش كردم؟! ...
شيلا: (با تعجب) نه؟ راست ميگوييد؟! ...
جهان: (با خنده) نه! شوخي كردم! ولي حالا كه گفتي خوب شد روش فكر كنم! (رو به فاطمه) نظرت شما چيه خانوم؟! ...
فاطمه: (سري تكان ميدهد) چي؟!.. این گینه چی هست؟
37- غروب- خارجي- كوچه شيلا- خانه شيلا
{ غروب خورشيد. شيلا وارد كوچه ميشود. نگاهي به اطراف طرف مياندازد. جلوتر ميرود. ميايستد. دست در كيفش ميكند. چادرش را بيرون ميآورد. مقنعهاش را كمي جلو ميكشد. چادر سر ميكند. نزديك خانه ميشود. با كليد در خانه را باز ميكند.}
38- شب- كوچه گلي- خانه گلي
{ آسمان و شب. حسن مضطرب وارد كوچه ميشود. سريعاً نزديك خانه ميشود. كليد را بيرون ميآورد. مضطرب نگاهي به اطراف و حتي پشت سرش مياندازد. نفس راحتی ميكشد. رو به درب خانه ميكند. كليد را داخل در ميكند. يك مرتبه يكي پشت شانه اش ميزند. حسن ترسان برميگردد. پوريا را با لباس پليس روبروي خود مشاهده ميكند. به اِته پته مي افتد.}
پوريا: (در نقش پليس) چيزي نميخواهد بگويي! ... رئيس بانك همه چيز را گفته! ...
{او يك كاغذ كه آدرسی در آن نوشته شده را توي دست حسن قرار ميدهد. حسن از ترس زبانش گرفته است.}
پوريا: بگيرش! ... نترس! ... اين آدرسه جايي كه فردا بايد سركار بروي! ... فقط حواست رو جمع كن كه ديگه كارهاي بي جا نكني! ... باشه؟! ...
حسن: (با ترس. نگاه به كاغذ) با با باشه! ... بـ به به جون خودم! ...
39- شب- داخلي- منزل كفايت
{ پذيرايي منزل كفايت. كفايت روي كاناپه لميده است و راز بقاء نگاه ميكند. چند شير توي تصوير به طعمهاي حمله كردهاند و او را پاره پاره ميكنند. كفايت با چهره ترسيده محو تماشاي حادثه داخل تلويزيون ميباشد. افسانه آرام آرام نزديك ميشود. او روي كاناپه در كنار كفايت ميپرد. كفايت از ترس و فشار فنر كاناپه به هوا و پشت كاناپه پرتاب ميشود. او فريادي ميكشد. افسانه ميخندد. كفايت آرام از پشت كاناپه با ترس سرش را بالا ميآورد. متوجه افسانه ميشود.}
كفايت: (رو به افسانه) به خدا يه لحظه فكر كردم شير حمله كرد! به جون تو! ...
افسانه: (تلويزيون را خاموش ميكند) چقدر بگم از اين صحنههاي دلخراش نگاه نكن! براي روحيهات مضره! هان؟!
كفايت: مضره؟ هان؟ باشه؟! ...
{كفايت از پشت كاناپه به هوا ميپرد. روي كاناپه فرود مي آيد. افسانه به هوا پرتاب ميشود. جيغ بلندی ميكشد. او روي زمين پهن ميشود.}
كفايت: (با خنده. روي كاناپه) حالا ديدي شير حمله كرد؟! ...
{افسانه خودش را جمع و جور ميكند. خيلي عادي روي كاناپه در كنار كفايت مينشيند.}
افسانه: (با لبخند) آره! شير حمله كرد! ولي يه شير مردادي كاملاً اهلي شده! ...
كفايت: (با تعجب) چيه؟ امشب مهربون شدي؟! ...
افسانه: چه طور مگه؟! ...
كفايت: صبر كن ببينم! ( بو ميكشد) واي جانم! بوي غذاي مورد علاقه من!
افسانه: (با حالت چندش) تو رو خدا فقط اسمش را نياور! ...
{كفايت پاهايش را به طرف افسانه دراز ميكند. افسانه نگاهي بد به پاهاي او مياندازد. دماغش را مثل خوكها بالا و پايين ميكند. ولي خودش را كنترل ميكند. كفايت پاهايش را از جلوي افسانه دور ميكند.}
كفايت: بگو؟
افسانه: چي رو بگم؟! ...
كفايت: اَفي جون؟!
{افسانه اعصابش خورد ميشود. دوباره خودش را كنترل ميكند.}
افسانه: جان دلم حامدم!! ...
كفايت: بگو؟.. من كه ديگه كاملاً تو را ميشناسم كه!.. زماني خيلي مهربون ميشي! كه یه خواستهي نشدني داري!.. منم مشتاقم ببينم ديگه چه ميخواهي! خودت بگو؟! ...
{افسانه زير خنده ميزند. كفايت هم زير خنده ميزند. صداي خنده و پژواك آن. تصوير از اتاق وارد كوچه ميشود. صداي پژواك خنده در صحنه بعد.}
40- شب- خارجي- كوچه كفايت (ادامه)
{صداي پژواك خنده در كوچه كفايت ميپيچد. معتادی در گوشهاي از ديوار كوچه نشسته و چرت ميزند. از صداي خنده، گربه ای نعرهكشان از روبروي او حركت ميكند. مرد معتاد از ترس ميپرد. به خودش ميآيد.}
معتاد: ( حالت نيمه هوشيار. رو به خانه) اِي بر پدر مردم آزارتون لعنت! ... هرچي كشيديم پريد داش! ... مسّبتو شكر! ...
41- شب- داخلي- منزل پوريا- اتاق پوريا
{اتاق خواب پوريا. تصوير از روي دو قاب عكس پدر شهيد و مادر مرحوم پوريا، راحيل خانوم كه در سكانس اتوبوس مشاهده كرديم، به سمت پايين ميآيد. زير قاب عكسها سيستم كامپيوتر پوريا قرار دارد. پوريا پشت ميز نشسته است. او كتاب نهج الفصاحه را مطالعه ميكند. كتاب را ميبندد. آن را گوشهاي از ميز قرار ميدهد. او دفترچه خاطراتش را از گوشه ديگر ميز برميدارد. آن را باز ميكند. بالاي صفحه نوشته شده است مادر. زير كلمه مادر جملاتي ديگر كه خاطرات او ميباشد به چشم ميخورد. در چشمان پوريا اشك حلقه ميزند.}
42- شب- داخلي- منزل كفايت (ادامه)
{ پذيرايي. كفايت روي كاناپه در كنار افسانه نشسته است. او از ناراحتي دستانش را روي سرش قرار داده است.}
افسانه: عزيزم چرا حرف نميزني؟! ...
كفايت: (با ناراحتي و عصبانيت رو به او) اين يكي را بي خيال شو كه واقعاً نميشه.
افسانه: چرا؟... آخه دليلشا به من بگو؟ ...
كفايت: دليلش اينه كه خود من هم نميدونم پوريا از چه طور دختري خوشش ميآيد! ... من فقط ميتونم او نا به پوريا معرفي كنم!.. همين!
افسانه: خوب! ولي! ...
كفايت: (ما بين حرف او) ولي مطمئن باش كه ديگه اون توي فكر ازدواج نيست!.. خودش به من گفت! ...
افسانه: چي گفت؟
كفايت: توی ماشین به من گفت!
افسانه: خوب!چی گفت؟
کفایت: گفت كه قراره دختر آرزوهايش را خودش انتخواب كنه!
افسانه: ولي من مطمئن هستم كه تو ميتواني يه كاري براي اون بكني! ...
كفايت: باشه! همين الان زنگ ميزنم! تامتوجه شي!.. در ضمن رو بلندگو هم ميگذارم تا تو هم بشنوي! ...
43- شب- داخلي- اتاق پوريا (ادامه)
{پوريا پشت مي در حال نوشتن خاطرات و اشك ريختن ميباشد. يك مرتبه گوشي موبايلش زنگ ميخورد. اشكهايش را پاك ميكند. گوشي را روي بلندگوجواب ميدهد.}
پوريا: جان دلم كفايت! كاري داشتي اين موقع شب؟ ...
كفايت (پشت گوشي): سلام داداش! شرمنده اين موقع شب مزاحم شدم! ولي يك موضوعي پيش آمده كه خواستم با شما در ميان بگذارم! ...
پوريا: بفرما؟ خير باشه!چه موضوعی اتفاقی افتاده كه من هم بايد بدونم؟! ...
كفايت (پشت گوشي): حقيقتش داداش، افسانه يه دختري براي شما انتخواب كرده كه خيلي تعريفش را ميكند! خواستم ببينم اگه يه موقع شما اجازه بدهيد يك قرار ملاقات با همديگه ترتيب بديم! ...
پوريا: كفايت جان دوستي مون به جا! ولي خودت كه اخلاق من رو بهتر ميدوني!.. وقتي كه حرفي ميزنم پاش هم ميمونم!.. نه داداش! ... خودم بايستي كه براي زندگيم تصميم بگيرم! ... الان هم توي شرايطي هستم كه اصلأ حال و حوصله اين حرفها را ندارم! {ادامه حرفهاي پوريا در صحنه بعد}
44- شب- داخلي- منزل كفايت (ادامه)
{كفايت روي كاناپه در كنار افسانه نشسته است. گوشي در دست كفايت روي بلندگو قرار دارد. هر دو به صداي پوريا گوش ميدهند. ادامه حرفهاي پوريا.}
صداي پوريا: اين چند روز اين قدر وقت خودما با اين دخترها صرف كردم، كه به كل از برنامه و كارهام عقب موندم! ... دست كم براي یه مدتي مي خواهم كه ذهنما از اين موضوع پاك كنم!(كفايت سري معنيدار به شيلا تكان ميدهد) نه اينكه نميخواهم ازدواج كنم! ... چرا! (افسانه سري به طرف او به معني ديدي، تكان ميدهد) ولي الان نه! (كفايت باز سري به طرف افسانه تكان ميدهد) شما هم يه طوري با افسانه خانوم حرف بزن! خواهشأ بگو كه قضيههاي شخصي زندگي منو نشريه اي نكنه! ... والسلام! خداحافظ! (گوشي بوق ميخورد)
كفايت: خداحافظ (گوشي را قطع ميكند) واي! (رو به افسانه) ديدي؟ خوب شد؟ راضي شدي؟ ديگه كاري از دستم برنميآد!.. خواهش مي كنم ديگه اين جريانا كشش نده!
افسانه: (با ناراحتي) آخه! شيلا چي ميشه؟.. اونم زندگيش تباه ميشه! (با التماس) خواهش ميكنم يه بار ديگه سعي كن!.. باشه عزيزم؟!
كفايت: (با عصبانيت) ديگه بس كن!.. من همين قدر كه بتونم زندگي خودمو جمع و جور كنم خيليه!.. زندگي ديگران به خودشان مربوطه!
{كفايت با عصبانيت بلند ميشود. از او دور ميشود.}
45- شب- داخلي- منزل عزت- سفره شام
{منزل عزت. پذيرايي.سفره شام پهن است. عزت در كنار معصومه، مينا و شيلا. در کنار سفره نشسته است. همگي در حال خوردن شام. عزت با انگشتان دست غذا ميخورد. او غذايش تمام ميشود. انگشتان دستش را شروع به ليسيدن ميكند. عزت با همان لهجه جنوبي حرف ميزند.}
عزت: الحمدلله رب العالمين! (رو به معصومه) دست شما هم درد نكنه!
معصومه: نوش جان آقا! ... الان چايي بياورم؟
عزت: (با نگاه به شيلا) الهي العفو! (با نگاه به معصومه) يكم دست نگه دار! (شيلا زير چشمي نگاه ميكند) لااله الالله! ... شيلا؟! ...
شيلا: بله آقا جون! ...
عزت: خواستگاري كه جوابش كرديم دليل قانع كننده ميخواهد!.. من هم كه چيزي از اين خواستگاره نميدونم! ... لا اله الا الله! دختر؟! ... ما آبرو داريم!.. سبحان الله! ... اگه يه همچين خواستگاري وجود داره، پس به افسانه خانوم بگو يك قرار بگذاره! ... الله اكبر!
{در اين لحظات معصومه و مينا با چشمهاي نگران به آنها می نگرند.}
شيلا: (دست پاچه ميشود) آخه آقا جون!.. آقاي پورنگ فعلاً كار داره!.. درگير مراسم مادرشون كه گفتم! ... چشم!.. گفتهام كه در اولين فرصت ايشون را به شما معرفي كنند!
عزت: الله اكبر! ... باشه!.. فقط مواظب باش دختر كه دروغ سر هم نكرده باشي! ... استغفرالله! ... كه اون موقع!.. لا اله الا الله! ... خيلي از دستت دلخور ميشوم! ...
{اتاق شيلا. ادامه. شيلا وارد ميشود.موبايلش را از جلو ميز برميدارد. زنگ ميزند.}
صداي پشت گوشي:مشترك مورد نظر خاموش ميباشد! مشترك مورد نظر خاموش ميباشد.
{شيلا زير گريه ميزند. روي تخت دراز ميكشد. پتو را روي سرش ميكشد.}
46- خارجي- اذان صبح
{لحظاتی صداي اذان صبح بر منارههاي یک مسجد}
47- داخل- اذان صبح- اتاق خواب كفايت و افسانه
{اتاق خواب كفايت و افسانه- صداي اذان صبح شنيده ميشود. کفایت روی تخت خواب است. از صداي اذان چشمانش را باز ميكند. پتو را روي سرش ميكشد.}
48- صبح- داخلی- منزل پوريا- نماز صبح
{ پوريا سر سجاده نماز ايستاده است.او در حال نماز خواندن است. }
49- صبح- داخل- منزل عزت- نماز صبح
{منزل عزت. اوجلوي همسر و دخترانش ايستاده است و نماز ميخواند. معصومه و دختران پشت سر او نماز مي خوانند. شيلا با چشمان خواب آلود به شكلي كه حواسش نيست، به زور نماز ميخواند. او مدام چرت ميزند و خوابش ميبرد. دوباره در هنگام ركوع از خواب ميپرد.}
50- صبح- خارجي- ترافيك و خيابانهاي شلوغ شهر
{خيابان. تردد ماشينها به كندي صورت ميگيرد. ترافيك. صداي بوق ماشينها. ساعت بزرگ چهارراه 9 صبح را نشان ميدهد. پشت چراغ قرمز. ماشين ها در حال انتظاراند.خط عابر پياده. ديوانه ای در حال رقص و عبور در ميان عابرين است. چند كودك براي او دست ميزنند و با او حركت ميكنند. ديوانه آواز ميخواند، ميرقصد و حركت ميكند. عابران به او ميخندند و حركت ميكنند.}
51- صبح- داخلي- آرايشگاه مردانه
{آرايشگر در حال اصلاح مردی ميباشد. كنار آرايشگر. حسن با جارو موهاي ريخته شده زمين را جارو ميكند. آرايشگر كارش تمام ميشود. روپوش را برميدارد.}
آرايشگر: (رو به مرد) آقا چه طوره؟.. جايياش مشكل نداره؟
مرد: خيلي عاليه! دست و پنجولت بيست بيسته! ...
آرايشگر: (رو به حسن) پسر بجنب! دور يغه آقا را صاف و صوف كن! ...
حسن: بله اوستا ( يقه مرد را صاف ميكند) چقدر خوشگل شديد! ...
{مرد بلند ميشود. همين لحظه. مردی مسن با ريشي روي صورت وارد ميشود.}
مرد ريش بلند: سلام!
آرايشگر: سلام حاج آقا. بفرماييد! خوش قدم هستيد! همين الان نوبت شما است!
{مرد ريش بلند روي صندلي مينشيند. آرايشگر پيشبند را ميبندد.}
آرايشگر: چي كار كنم حاج آقا؟! ...
مرد: ميخواهم ريشهايم را با نمره 2 كوتاه كنيد!
{آرايشگر به ساعت ديواري، نگاه ميكند.}
آرايشگر: بله حاج آقا! (رو به حسن) حسن؟! ...
حسن: بله اوستا جونم! ...
آرايشگر: كار با ماشين ريش تراشا كه بلدي؟! ...
حسن: بله اوستا جون! كاري كه نداره! ...
آرايشگر: (ماشين را دست او ميدهد) بگير! ريشهاي آقا را كوتاه كن! يه تكه پا ميروم و برميگردم! ...
حسن: (ماشين را ميگيرد) اي جان! بله اوستا جون!.. خاطرتون جمع جمع!
{آرايشگر ميرود. حسن نزديك ميشود. لبخندي شيطنت آميز به او ميزند. روبروي او جلوي آينه ميايستد تا مرد خودش را در آينه نبيند. ماشين را روشن ميكند.}
حسن: خيله خوب حاج آقا! آماده باشيد كه دارم شروع ميكنم! ...
مرد: فقط پسرم زياد عجله نكن! جايي هيچ خبري نيست! ...
حسن: نه حاج آقا! عجله چيه؟ فقط ببين چي ميسازم برايت! ...
{حسن شروع ميكند. ابتدا پايههاي مرد را چكمهاي بزرگ ميزند و ريشهايش را پروفوسوري ميكند. او يعني خم ميشود كه ماشين را تميز كند.مرد متوجه ريخت خود در آينه ميشود. عصباني ميشود.}
مرد: (با عصبانيت) چي؟ اين چه ريختيه برا من درست كردي؟.. زودباش درستش كن! ...
حسن: (رو به مرد در آينه) اِي واي حاج آقا! زياد هم بد نشدهها! ...
مرد: گفتم درستش كن! اِه! ...
حسن: باشه! چشم! چشم! حالا چرا دعوام ميكني؟! ...
مرد: كرده من رو مثل اين! لا اله الا الله! ...
{حسن پوزخندي ميزند. دوباره جلوي مرد قرار ميگيرد.ماشين را به صورت او ميكشد. سبيلمرد را چخماقي به صورت لاتها تا پايين كشيده ميزند. باز هم خم ميشود.مرد خود را در آينه ميبيند. به حسن با اخم نگاه ميكند.}
حسن: باشه چشم! چشم! همين الان! ...
{حسن دوباره جلوي مرد ميايستد. دوباره ماشين را به صورت او ميكشد. سوت ميزند و كار ميكند. اين دفعه سبيلهايمرد را به صورت هيتلري ميزند و پايههايش را به شکل سوزني بلند ميزند. دوباره خم ميشود.مرد خود را نگاه ميكند. با عصبانيت روپوش را ميكند. با داد و فرياد خارج ميشود. حسن ميخندد.آرايشگر سر ميرسد.}
آرايشگر: (رو به مرد) چي شده حاجي؟!.. چرا اين شكلي شدين؟! ...
مرد: (با عصبانيت و داد و فرياد) چرا اين شكلي شدم؟.. نگاه كن چه ريختي برا من درست كرديد!.. حالا با چه رويي تو جامعه برم!.. ببین چي كاركرده منو؟!.. از دستتون شكايت ميكنم!.. بيچارهتون ميكنم! ...
{مرد با عصبانيت خارج ميشود. آرايشگر با عصبانيت به حسن نگاه ميكند.}
حسن: (رو به آرايشگر) اوستا به خدا ميخواستيم نوآوري به وجود بياوريم! ... ما كه كاري نكرديم!.. خودش زيادی شلوغش كرده! ...
{آرايشگر در را باز ميكند. با اشاره دست به حسن ميگويد که بيرون برود.}
52- صبح- خارجي+ داخلي- دفتر مجله
{ ساختمان دفتر مجله.افسانه وارد ساختمان ميشود. داخلی. سالن دفتر مجله. چهار برادر پشت ميزهاي خود به صورت خواب و بيدار چرت ميزنند. افسانه با اخم وارد ميشود. صداي كفشهاي پاشنه دار او به گوش ميرسد. برادرها به حالت هوشيار ميشوند. اكبر سريعاً از پشت صندلي بلند ميشود.}
اكبر: (به برادرها) بر پا!! (هر سه سريعاً از صندلي خود برميخيزند.)
افسانه: (با حالت رئيسها) برجا! (رو به اكبر) عكسي كه می خواستم سريعاً بيار دفتر!
اكبر: چشم!! (با تيك گردن به سمتي) الان ميآورم! ( به اوراق روی ميز دست ميزند.)
افسانه: (به طرف مجيد ميرود) خوب! تو! خبرهاي جديد؟.. سوژه جديد؟
مجيد: (سر به زير صحبت ميكند) يه چند تايي خبر هست! (رو به ورقهاي روي ميز) الان داشتم دستهبندي ميكردم!
افسانه: خيلي خوب! سريع جمع و جور كن بيار تا ببينم چيه!.. بدرد بخور توش هست! يا اين كه طبق معمول نه!! ...
مجيد: (سر به زير) چشم! الان ميآورم! (افسانه به طرف اصغر ميرود.)
افسانه: (چشم درچشمهاي خواب آلود اصغر) كاريكاتور و جدول؟! ... سريع!! ...
اصغر: هان! چي؟! (سرش را ميخاراند) يه چيزايي كشيدم!.. اميدوارم خوشتون بياد خواهر!
افسانه: (به طرف حميد ميرود.ولي با اصغر حرف ميزند) تو هم مثل بقيه برادرهات بياور دفتر تا ببينم! Ok؟
اصغر: Ok!! ...
افسانه: (رو به حميد) خوب آقاي بازارياب اين وقت صبح مگه نبايد بيرون باشي؟!
{پسرها خبردار و ساكت ايستادهاند}
حميد: اِي واي مامان!.. بله خواهر!.. راستش! يه چند تا قرارداد تبليغاتي گرفتم كه خواستم اوّل تأئيد كنيد! بعداً برم! (چند برگه به او ميدهد) اينا هستن.
افسانه: (دست او را پس ميزند) طبقه بندياش كن بعد بيار دفتر! ...
حميد: اِي واي مامان! بله خواهر! ...
{افسانه برميگردد كه به سمت دفتر خود برود. پسرها پشت سر او شكلك در ميآورند. يك پستچي وارد دفتر ميشود. افسانه برميگردد. پسرها خودشان را جمع ميكنند.}
پستچي: اين جا آقاي جليلي داريد؟! ...
پسرها همه با هم: بله! بله!
پستچي: (رو به نامه) خوب پس با خانم جليلي كار داشتم!
افسانه: (به طرف پستچي ميرود) خودم هستم!
{پسرها به شكلي كه ضايع شدهاند مينشينند}
پستچي: (با نامه رو به افسانه) بفرماييد! (رو به دفترش) يك امضاء هم اين جا بزنيد! ...
افسانه: (نامه راميگيرد)خيلي متشكرم! خسته نباشيد (با نگاه به نامه امضاء ميكند.) به سلامت! ...
53- روز- داخلي- خانه پوريا+خارجی-بیرون ساختمان
{پذيرايي. پوريا در حال آماده شدن. كفايت در كنار او.}
كفايت: آقا تو رو خدا يكمي زود باشيد! اين تهيه كننده پدرمارا در آورده!
پوريا: (در حال آماده شدن) رفتيم!.. راستي اين فيلمنامه من رو از تو اتاقم بيار!
كفايت: چشم آقا!.. رفتم كه توي اُتاقا سِرچ كنم!
{كفايت به سمت اتاق خواب ميرود. دستگيره را فشار ميدهد. در قفل است.}
كفايت: (با خودش) خسته شما نباشيد! (رو به پوريا) آقا ولي اين در كه قفله! ...
صداي پوريا: از دست تو قفل كردم!.. زير پا دريه!.. فقط زيادهروي نكنيها؟! ...
كفايت: (باخوشحاليكليدرابرميدارد)نگو تو رو خدا! (با صداي بلند) آقا من تابع ظلم هستم! ...
صداي پوريا: خيله خوب! زود باش! ...
{كفايت كليد روي در مياندازد. وارد اتاق ميشود. داخل اتاق خواب. كفايت چشمهايش را ريز و درشت ميكند. از ديد چشمهاي كفايت. اتاق مثل منظره پشت لنز دوربين است. لنز دوربين روي قسمتهاي مختلف اتاق سِرچ ميكند و مدام عكس ميگيرد. لنز دوربين به سمت كمد شخصي پوريا ميرود. عكس ميگيرد. در كمد باز ميشود. كمد پر از اُدكلن است. چشمهاي كفايت از حالت لنز دوربين خارج ميشود. كفايت رو به اُدكلنها.}
كفايت: كم نه! ولي زياد آره! ...
{كفايت يكي يكي ادكلنها را برميدارد با آنها دوش ميگيرد. به همه جاي بدنش ادكلان ميزند. سر، دست، پا، بدن، جوراب، حتي تو دهانش هم ادكلن ميزند. او توي هوا هم ادكلن ميپاشد. از زير ادكلنها كه مثل باران ميريزد به اين طرف و آن طرف ميپرد. بر روي اين حالت كفايت، براي چند ثانيه يك موزيك كلاسيك با حركت آهسته كفايت پخش ميشود. يك مرتبه صداي پوريا موزيك و اين حالت را قطع ميكند.}
صداي پوريا: پس چي شد اين فيلمنامه؟! (كفايت به خودش ميآيد)
كفايت: (رو به كمد) آوردم! اين جاست! پيدا كردم!
{كفايت سريعاً ادكلنها را توي كمد ميگذارد. در را ميبندد. به اطراف می نگرد. فيلمنامه را روي ميز كامپيوتر ميبيند. بيرون اتاق. كفايت با فيلمنامه به سمت پوريا ميرود.}
كفايت: بفرماييد آقا!
پوريا: (كمي بو ميكشد) رو چه حسابي اين قدر به خودت عطر زدي؟ مرد ناحسابي!؟
كفايت: هيچ چي آقا! از رو سادگي!(پوريا كمي به او می نگرد) حالا آقا تو رو خدا اين قدر چشمهاتون را براي من اكشن نكنيد! ... چيزي كه با معذرت خواهي حل ميشه با دعوا چرا؟! ...
پوريا: (سري تكان ميدهد) پس زودباش!
{كفايت و پوريا ميخواهند از در اتاق خارج شوند. يك مرتبه خاله گلي وارد ميشود.}
پوريا: سلام خاله! خوش اومدي!
خاله گلي: خاله جون سلام! ( مدام حرف ميزند و جلو ميرود) به خاطر لطفي كه كردي ممنون! اخلاق حسن خوب شده! ديگه بهونه نميگيره! ديگه كسي هم دم خونه نميياد شكايتش را بكنه! فقط ناراحت توي خونه نشسته! نميدونم چشه! ميترسه بره بيرون! هرچي ميپرسم جواب نميده! انگار عزرائيل پشت در خونه منتظرش است! خدايا چي كار كنيم؟
كفايت: (با خودش) من فرار كردم! ( از خانه بيرون ميرود)
پوريا: (مدام رو به گلي) باشه! باشه! بسه! بسه!
خاله گلي: تو بگو خاله؟ چي كار كنم؟ فقط كاشكي طوريش نشده باشه! بچم داره تلف ميشه! مثل دخترها توي خونه نشسته! غمبرك زده!
پوريا: (با صداي بلند) باشه خاله! درستش ميكنم! خداحافظ! ...
{گلي مدام حرفهاي نامفهوم ميزند. پوريا ميرود. در را ميبندد.}
خاله گلي: ( رو به در بسته شده) خدا به همراهت! خداحافظ! ...
{او با خودش نامفهوم غرغر ميكند. روي زمين را جمع و جور ميكند.خارجی. پوریا به همراه کفایت از ساختمان خارج می شوند.}
54- روز- داخلی- دفتر محله- دفتر افسانه و شیلا (ادامه)
{ دفتر افسانه و شیلا. افسانه در کنار شیلا نشسته است. شیلا بسیار ناراحت است.}
افسانه: چی کار کنم؟ نشد عزیزم!..آقای پورنگ در حال حاضر قصد ازدواج نداره!.. اینم از بدشانسیه تو است! ...
شیلا: وای خداجون! نگو! خاک بر سر شدم! (یک مرتبه حمید وارد دفتر میشود)
حمید: با اجازه خواهر (افسانه رو به او میکند) ای وای مامان! ...
افسانه: بیرون باش خبرت میکنم! (حمید میرود)
شیلا: آقاجون به زور شوهرم میدهد!.. تورو خدا یه کاری کن آقاجونم بیخیال این قضیه بشه! ... تورو خدا ...
{ افسانه میخواهد حرف بزند. مجید وارد میشود. او سر به زیر حرف میزند.}
مجید: (برگه به دست) آوردم! میتونم؟!
افسانه: (با عصبانیت) نه! بیرون باش خبرت میکنم(مجید میرود) آخه دختر، اون که مثل من و تو نیست که!.. یه آدم سرشناسه!.. نمیآید که با آبروی خودش یا با آبروی دیگران بازی کنه که! ...
شيلا: (اشك در چشم) خداجون چي كار كنم؟! ... باور كن عاشقش شدم! ...
افسانه: باور كن ديشب كلي جر و بحث با كفايت داشتم!
{شيلا بغل افسانه ميرود. شروع به گريه ميكند.}
شيلا: (با التماس) تو رو خدا! (با التماس و گريه) تو رو خدا يه كاري كن! (افسانه دلش ميسوزد) هميشه دوست داشتم مرد آيندهام يكي مثل پوريا پورنگ باشه! ... باور كن! ...
افسانه: (اشك در چشم) عزيزم تو رو خدا اين قدر گريه نكن! ... این کارها را نکن عزيزم! ... خيلي خوب باشه!.. باشه گفتم!.. بس كن! ...
شيلا: (از او جدا ميشود) تو رو خدا؟! قربونت برم!.. به خدا اين تنها آرزومه! ...
افسانه: باشه!دوباره سعي خودما ميكنم!.. چي كارت كنم؟.. ولي قول صد در صد نميدم!
شيلا: (با خوشحالي) راست ميگي؟! ... فدات بشم! ...
افسانه: تو هم يه طوراين چند روزا سر بيار تا ببينم چي كار مي تونم بكنم! ...
شيلا: چند روز؟! ... آخه چرا چند روز؟! ...
افسانه: برا اين كه يه جوري حامدا راضي كنم ديگه! ... كله شق هست!.. ولي راه داره! (چشمان خيره به سمتي نگاه ميكند) ميدونم راهش چيه!.. آره!
55- روز- خارجی- پارک - سکانس فیلم برداری پوریا
{ پارک و فضای سبز. عوامل در حال فیلمبرداری از پوریا در نقش میباشند. پوریا کنار پیرزنی که نقش مادرش است نشسته است. پشت صحنه. کفایت در گوشهای نشسته است.او فیلم نامه را باز کرده. کمی میخواند.}
کفایت: (یعنی در حس) مادر! جانم به قربانت! من دیگه نمیتونم!
{ کفایت روی کلمه ای که نمیتواند بخواند دقت میکند.}
کفایت: چی؟....پُر....
{صدای کفایت مثل سیدی خشدار که گیر کرده میشود. پقوتق میکند.کفایت به خودش میخندد. یک مرتبه صدای گریهی پوریا و پیرزن در نقش بالا میرود.از دید کفایت. پسر بچه شش ساله ای به کفایت میرسد.}
پسربچه: (رو به کفایت) آقا چرا اینها گریه میکنند؟
کفایت: (رو به پسر)آهان!! هیچ چی! اینا چشمهاشون گرم شده!.. داره عرق ازشون سرازیر میشود! (پسرک متعجب)
56- روز- داخلی- خانهی شیلا- اتاق شیلا
{اتاق خواب شیلا. او روي تخت درکنار مادر نشسته است. سرش را روی شانه مادر گذاشته است. مادر او را نوازش میکند.}
شیلا: مامان؟! به آقاجون بگو آقای پورنگ امروز با افسانه وآقای کفایت اومده بودند خونهی ما برای صحبت! (مادر از تعجب کمی چشمانش گرد میشود.) ولی چون آقای پورنگ درگیر کار بودند! سعی میکنند چند وقت دیگه خودشون با آقاجون صحبت کنند.
{مادر با تعجب بیشتری به شیلا نگاه میکند. سر شیلا را ازشانهی خود برمیدارد. با همان حالت تعجب نگاهی در چشمان شیلا میاندازد.}
شیلا: (با التماس) مامان اگر این کار را نکنی خودم را میکُشم! (مادر با تعجب بیشتری نگاه میکند.)
شیلا: مامان به خدا قضیهی خواستگاری شدنیه! ولی یکمی زمان میبره! ...تا اون موقع هم آقاجون باید مطمئن بشه! (با التماس) این اطمینانم شما میتونید به آقاجون بدید!.. باشه؟
{معصومه دوباره سر شیلا را روی شانه میگیرد. او را نوازش میدهد. با لحن نصيحتآمیز با شیلا حرف می زند.}
معصومه: مامانم؟! عزیزم؟.. من سعی خودما میکنم!.. ولی نه با دروغ! ...
شیلا: (سرش را بلند میکند)پس چطوری؟ نکنه میخواهید؟
معصومه: (وسط حرف شیلا) نه!..با اون روشی که یه عمره اطمینان آقاجانوتا نسبت به خودم جلب کردم!...
شیلا: (با التماس) مامان ؟! ...
معصومه: (با نصيحت)دختر گلم؟! دروغ بدترین راه برای جلو بردن اهدافته !..آدم دروغگو هیچ وقت راه به جایی نمیبره! ...مطمئن باش تو اگه قسمتت این باشه که ازدواج کنی، با اون شخصی که خدا برای تو مقدرکرده ازدواج میکنی!.. پس اینقدر خودت، خودم، پدرت و دیگران را به زحمت نینداز!..با این کار فقط راهتا دورتر میکنی عزیز دلم! ...
شیلا: مامانجان! چقدر شما همیشه نصیحت میکنی؟ (روی مادر را میبوسد) باشه! چیکار کنم؟ (بلند میشود) پس دیگه مطمئن باشم دیگه!؟ ( از اتاق بیرون میرود)
معصومه: (بر زانوها دست می زند و بلند می شود)یا جناب علی ! ...
57- شب – خارجی – جلوی خانهي کفایت (ادامه)
{شب -کوچههای بالاشهر- جلوی خانهی کفایت- پیادهرو. معتادی کهدر صحنههای قبل مشاهده کردیم، در کنار دیوار ایستاده است. کوچه خلوت. او سیگار روشن میکند. سپس مقداری پنبه از جیبش بیرون میآورد. آن را درگوشهایش فشار می دهد. او پشت به دیوار دو زانو مینشیند. نگاهی به خانهی کفایت میاندازد. یک کام سیگار میکشد.}
معتاد: (با حالت نعشه) این دفعه جنسش توپه توپه!(رو به پنجره) نمیذارم بپره!. آره!. حالا اگه مَردید سر و صدا کنین! ...
{او یک کام سیگار میکشد. سرش را زیر میاندازد. درحس نعشگیاش میرود.}
معتاد: (در همین حال) داش! اگه زلزله بم این حال و از ما بگیره!
58- شب- داخلی- اتاق کودک کفایت (ادامه)
{ کفایت تو اتاق پر از اسباببازی نشسته است. دو عروسک پتومت در زیر بغل راست و دیگری در زیر بغل چپش قرار دارد. او با عروسکها روبروی تلویزیون نشسته است. کارتن پتومت را مشاهده میکند. او مثل بچهها بغض کرده و کارتن تماشا میکند. افسانه از پشت سر به او نگاه میکند. با حالت دلسوزانه در کنارش مینشیند. افسانه هم عروسک پلنگ صورتی را بغل میکند. رو به کفایت با بغض به تلویزیون نگاه میکند.}
افسانه: (با حالت بچهگانه) قربون پسرم بشم!.. تو بچهی من میشی؟
کفایت: (مثل بچه ها) نوچ!! ...من خودم بابا و مامان دارم.
افسانه: خوب پسر من هم بشو!.. چه اشکال داره؟!
کفایت: مگه خودت شوهر نداری؟!
افسانه: خوب چرا! ...خوبشم دارم!.. با نمک!.. مهربون!.. بچهدوست!
کفایت: خوب بهش بگو توی چشمات چند دقیقه نگاه کنه!.. اون موقع خدا یه بچهی خوشکل مثل من بهتون میده!.. این رو بابام میگه!
{افسانه با ناراحتی. کمی به زیر نگاه میکند. رو به کفایت میکند.}
افسانه: (لحن عادی) حامد؟!.. عزیزم؟.. نگاهم کن!..
کفایت: (به افسانه. مثل بچه ها) چیه؟
افسانه: میگم اگه یه بچه تو زندگیمون بیاد! زندگیمون قشنگتر میشه؟! نه؟!
کفایت: (متعجب. حالت عادی) چی؟! جدی داری میگی؟!
{افسانه با سر و چشمانش که پایین میاندازد بله را میرساند.}
کفایت: (با فریاد بلند میشود) هورا!! میدونستم! ...
{کفایت با عروسکهایی که در دست دارد بلند میشود. با خوشحالی میخندد و میرقصد. فریاد هورا میکشد.}
59- شب- خارجی- جلوی خانهی کفایت(ادامه)
{روبروی خانهی کفایت. از بیرون سایهی کفایت از پنجرهی اتاق مشخص است. صدای خندهی او و افسانه به گوش میرسد. کنار دیوار. معتاد سر به زیر برده است. سرش از فرط نعشگی به زمین و میان کفشهایش چسبیده است. کوچه خلوت.همین لحظه. یک ماشین پلیس آژیرکشان روبروی خانه توقف میکند.دو مأمور پیاده میشوند. یکی از مأمورها به سمت معتاد که در حس است میرود. مأمور دیگر نگاهی به پنجرهی اتاق کفایت و صدای خندههای بلند میکند. او هم به طرف آیفون خانهی کفایت میرود. مأمور اول بالای سر معتاد میایستد. روی شانهی او می زند. معتاد جواب نمی دهد. مأمور در کنار او مینشیند و او را تکان میدهد.}
مأمور: با توام!.. بلند شو ببینم!
معتاد: (آرام سرش را بالا میآورد)چیه داش؟ اشتباه اومدی! (متوجه مأمور میشود. با ترس) زززلزله!...
مأمور: (او را بلند میکند) بلند شو ببینم! (او را با خود به طرف ماشین میبرد.)
مأمور(2): (زنگ آیفون را میزند) مردمآزارها!
60- شب- داخلی- منزل کفایت جلوی آیفون (ادامه)
{منزل کفایت. جلوی در. آیفون زنگ می خورد. صدای خندهها قطع میشود. کفایت به سمت آیفون میرود. روبروی تصویر آیفون قرار میگیرد. مأمور را مشاهده میکند.}
کفایت: (رو به آیفون) یعنی چی؟.. مأمور اینجا چیکار داره؟.. ای چنگیز نامرد!( جواب میدهد ) سلام سرکار! چیزی شده؟ این وقت شب؟
صدای مأمور: سلام!..اتفاقاً من هم این رو میخواستم از شما بپرسم!؟ چیزی شده که صداتون تا هفت تا کوچه داره میپیچه؟!
کفایت: (با خوشحالی) بله سرکار جون!.. خانمم! خانمم داره بچهدار میشه.
صدای مأمور: خوب به سلامتی!.. حالا پسره یا دختر؟!
کفایت: (با فکر) خوب! چه فرقی میکنه!؟..اصل سلامتیه!
صدای مأمور: تبریک می گویم! ...حداقل پنجرهی اتاقا ببندید که مزاحم استراحت مردم نشید!.. خداحافظ!!...
کفایت: خداحافظ شما! از طرف من خانم را هم ببوس!...
{کفایت یک مرتبه آیفون را میگذارد. دستش را به نشانهی خجالت جلوی دهان میگیرد و لُپش را باد میکند. نگاهی به آیفون میکند. مأمور را نمیبیند.}
کفایت: (با خودش) خسته شما نباشید!..چه سوتی ای دادم!..یعنی بچّمون دختره یا پسر؟.. دارا و سارا!..فهمیدم! (باصدای بلند) افسانه!؟
61- شب- خارجی-کوچهی کفایت- خیابان(ادامه)
{ روبروی خانهی کفایت. خیابان. ماشینپلیس در حالیکه معتاد عقب آن در کنار مأمورها نشسته است حرکت میکند. پشت ماشین.معتاد رو به پنجرهی خانهی کفایت میکند. بای بای میکند. صدای معتاد شنیده میشود.}
صدای معتاد: خداحافظ با مراما!... خداحافظ با معرفتا!.. خداحافظ! من رفتم!.. دیگه خوش و خرّم باشید! (مأمور او را مینشاند.)
صدای مأمور: (در حالی که ماشین کمکم دور میشود) بشین گفتم! چی داری میگی؟!
صدای معتاد: (ماشین دیگر دور شده است) هیچ چی بابا! مگه حرف زدنم جرمه؟!
62- شب- داخلی- خانهی گُلي و حسن+ خارجی – حیاط خانه
{ حسن خیره به دیوار نشسته است. حرف نمیزند. گلي و عفتخانوم آن طرفتر نشستهاند. آنها در حال چای خوردن و حرف زدن میباشند.}
گلي: (رو به حسن)بچهام شده عین تیرکمون!.. نمیدونم چیکار کنم!؟.. بعد این همه سال آلاخون والاخون دیگه عقلم به جایی قد نمیده! خبری از باباش هم که نشده، آب شده رفته تو زمین! (عفت چایی را دست گلي میدهد) تمام اونهایی که تو زلزله مفقود شدن یا خبرشون اومده یا جسدشون! دهنم! (کمی چایی میخورد.)
عفت: خوب ایشالله پیداش میشه! این نشونه است!.. چاییا تا ته بخور!! بخور! بخور! بعداً حرف بزن. پسرت هم اگه سر یه کار درست و حسابی بره مشکل اون هم حل میشه! این قدر نگران نباش.(گلي چاییاش تمام میشود.)
گلي: بیچارگی از یه طرف! قولی هم که به مادر پوریا داده بودم از یه طرف!
{عفت دست روی سرش میگذارد. به رسم سر درد گوش می دهد.}
گلي: نمیدونم چطور بهش بگم! آدرسش را دارم! اول باید تا شب چهل صبر کنم! خوبیت نداره! بالاخره یه طوری میگم! آخه قول دادم! باید عمل کنم.
{خارجی. حیاط خانه . جلوی در ورودی خانهی گلي. عفت دواندوان بیرون میآید. او سرش را گرفته است.}
عفت: (مدام با خود):وای دیوونه شدم! چل شدم! مگه کله مورچه خوردی!؟(با صدای بلند رو به خانهی گلي) خداحافظ خواهر! ببخشید!(دواندوان سمت خانهی خود میرود ) خدا به دور(تصویر ماله کشان به سکانس بعد)
63- شب- داخل- منزل کفایت (ادامه)
{ پذیرایی خانهی کفایت. موزیک آرام و عاشقانهی بیکلام پخش میشود. افسانه روی کاناپه نشسته است. کفایت توی آشپزخانه. او یخچال را کنکاش میکند.}
افسانه: (رو به کفایت) پس بیا دیگه عزیزم ( کفایت در انتهای کادر)
کفایت: (رو به یخچال) عزیزم خوراکیهای خوشمزه نداریم؟.. آهان!؟ پیداش کردم!.. اومدم اومدم.
{کفایت با سینی پر از چیپس و پفک و پففیل نزدیک میشود.}
افسانه: (مهربان) بفرمایید در جوارتون باشیم!
کفایت:(سینی را روی میز میگذارد) خواهش میکنم؛ جوار از ماست.
{کفایت مینشیند. چند لحظه بعد. افسانه در حال تعویض کانالهای تلویزیون. موزیک قبل همچنان می نوازد. کفایت در حالی که پفک میخورد به افسانه نگاه میکند. افسانه زیرچشمی حواسش به او میباشد. خودش را به ندیدن میزند.}
کفایت: افی؟
افسانه: (با لبخند رو به او) بله؟
کفایت: واقعاً تصمیمت جدیه؟
افسانه: شک نکن!.. حالا چطور مگه؟
کفایت: هیچ چی!خواستم یه چیزی گفته باشم!! (افسانه به تلویزیون نگاه میکند.)
افسانه: قربون بچَّمون برم من!
{کفایت چهرهاش خوشحال میشود. میخواهد لطفی در حق افسانه بکند.}
کفایت: چیزه! میگم این دختره بودها؟!.. شیلا را میگم!
افسانه: (متعجب به او)خوب!آره خوب!ادامه بده!؟..
کفایت: حالش چطوره؟ چی کار کرد؟!
افسانه: حالش؟خراب! درب و داغون! الان هم زیر آمپول و سرمه.
کفایت: نه؟ راست میگی؟ بندهی خدا !!
افسانه: به جون تو!
کفایت: میگم اگه واقعاً قصدش ازدواج باشه!. من میتونم کمکش کنم! ...
افسانه: (با خوشحالی) راست میگی؟ قربونت برم! پس منو بگیر!
{افسانه آغوشش را باز میکند که در بغل کفایت برود. او به سمت کفایت میرود. قبل از اینکه این صحنه را ببینیم تصویر به پلان بعدی در همین سکانس میرود. چند لحظهی بعد. افسانه در ورودی خانه را باز کرده است. شیلا با دستان باز در آغوش افسانه میرود. افسانه هم او را درآغوش میگیرد. همدیگر را میبوسند. کفایت سر میرسد.}
کفایت: (با تعجب رو به شیلا) اِه! شیلا خانوم؟! چقدر سریع رسیدین! طیالارض کردید؟
شیلا: ( ازافسانه جدا میشود) ببخشید دیگه! با هواپیمااومدم!(میخندد) شوخی کردم! ( به افسانه) بگم؟!
افسانه: ( به کفایت) بنده خدا یک ساعته که توی آژانس، جلوی ساختمونه!!
چیزه! اون موقع بود که چیز شد و بعداً تو چیز کردی ها! اون وقت من چیز شدم و یهو چیزه شیلا اومدها!! من چیز کردم! زنگ زدم!
کفایت: (با تعجب)آهان! ای ناقلاها! خیلی قالتاقیدها! (رو به شیلا) حالا آقاجونت را چطوری کله کردی؟! بلا!!
شیلا: (میخندد) آهان! آقاجون؟!(خودش را جمعوجور میکند.)
کفایت: (با ترس) نکنه پشت دَرِه؟!
افسانه: نه تو هم!.. بنده خدا بیخبر از همه جا!.. به این خیال که خانم خوابه! با خیال راحت عازم سفر زیارت هستن!
کفایت: (اطفار عزت را در میآورد) الحمدلله! استغفرالله! هم خوبه ما نبودیم، وگرنه ما را هم میکُشتن!
شیلا: وآا !آقا کفایت؟!
افسانه: خیله خوب! حالا بیایید تو که کلی کار داریم! ...
کفایت: (رو به افسانه) فقط یه چیزی! اونجا بود که گفتی به جون تو! یکی طلبت!!
افسانه: کجا؟
کفایت: توی همین سکانس! چند تا برداشت قبل!!
افسانه(چشمکی به کفایت میزند) خوب ببخشید حالا !دیگه بریم تو زیاد کشش ندیم! مردم منتظرند!...
{چند لحظه بعد. افسانه، شیلا وکفایت دور میزی نشستهاند. تصویر دور آنها میچرخد. آنها در چشمان یکدیگر خیره هستند. کسی حرف نمیزند.موزیک فیلم جیمز باند. تصویر به کفایت میرسد. او دستش را جلوی دوربین به نشانه توقف بلند میکند. موزیک و چرخش تصویرمتوقف میشود.}
کفایت: سر گیجه گرفتم! نزدیک بود گلاب به روتون! هیچ چی ولش کن!(رو به دخترها) ببینید! چیزی که میدونم اینه که اون! پوریا را میگم! از دختری خوشش میآید که رفتار مادرش را داشته باشد!چه جور و چهطورش هم توی اون دفترچه نوشته!همین و بس!
{افسانه و شیلا به این طرف و آنطرف نگاه میکنند.}
شیلا: (رو به افسانه)کدوم دفترچه؟ پاشو بیارش!! (افسانه کمی جلوی دستش که چند برگه است میگردد.)
کفایت:(میخندد. با خودش. در دلش)عجب خرهایی هستند!
افسانه: (با اخم رو به او) باز هم چیزی گفتی؟!
کفایت: نه بابا! حالا ولش کن! این به جای اون به جون تو! منظورم دفترچهی خاطرات پوریا است!! آره!
افسانه: (با التماس) حالاعزیزم! چطور میشه اون دفترچه را گیر آورد؟!
شیلا: آره آقا کفایت! تورو خدا کمکم کن!
کفایت: (انگشت اشاره بالا می برد) خیلی خوب! (رو به شیلا) اگه فقط قصد شما ازدواج باشه میتونم کمکتون کنم!
شیلا: به خدا قصد وغرض من ازدواجه!.. کور شم اگه دروغ بگم!
کفایت: نه دیگه! کور بشی که اولاً اون دفترچه را نمیبینی!.. ثانیاً! گوشهی خونه میاُفتی و منتظر يه شوهر عین خودت باید بشی تا بیاد و بگیردت!
افسانه: اه! حامد! بسه دیگه مسخره بازی! همه چیز را به شوخی میگیری!
کفایت: (دو دستش را بالا میآورد)تسلیم! تسلیم! به جان خودم! تسلیم!
شیلا: (یعنی زیر گریه میزند) میدونستم! میدونستم که کسی کمکم نمیکنه! (زیر چشمی چشمکی به افسانه میزند.)
افسانه: (متوجه میشود.به کفایت) ببین بنده خدا را دلشو شکستی! اعصابش را خُرد کردی!
کفایت: (با حالت عادی)اگه دل شما شکستهو اعصابتون خرده! (جدی) من یه قدم از شما جلوترم! دلم خورده و اعصابم دیگه پودر شده!
{شیلا حالت عادی میشود. کفایت رو به او میکند.}
کفایت: باشه خانم عزیز!.. اگه پای دارا و سارا در میون نبود!.. یه قدم هم پیش نمیذاشتم! خیلی خوب!.. خوب گوش کنید!.. پوریا توی هفته یه شب به استخر و سُنا میره!.. چون همیشه دفترچه را پیش خودش نگه میداره!.. فقط توهمین شبه که میشه یکی دو ساعت دفترچه را از جلو چشمش دور کنم!.. حالا تا من میرم و یه تماس بگیرم، مذاکره کنید!.. ببینید هستید یا نه! (ازمیز بلند میشود. میرود)
شیلا: میگم این دارا و سارا کی هستند تا برم و ازشون تشکر کنم؟ هان؟!
افسانه: (با اخم)آقا دو قلو میخواهند! اون هم دارا و سارا!! ببین من رو به چه روزی انداختی؟!
شیلا: (با خنده)وای!! افسانه!! تو و بچه؟؟!
افسانه: بخند! حیف که اهل منت گذاشتن نیستم!.. واِلّا میگفتم!
{آن طرف. کفایت توی دفترچه تلفن دنبال شمارهای میگردد.}
64- شب- داخلی – منزل فقیرانه ی چنگیز
{خانه چنگیز.حمیرا درخواب.چنگیز در کنار او نشسته. ستایش توی آشپزخانه است.}
چنگیز: (رو به ستایش. در آشپزخانه ) ستایش؟! بابا؟! بیا دیگه!! نمیخواهی بخوابی؟! ببین مامان خوابه! (حمیرا زیرچشمی به چنگیز نگاه میکند.)
حمیرا: (باصدای آهسته) تو بخواب!.. خودش میآد میخوابه!
چنگیز:چی کار کنم؟ دلم نمیآید!! (روبه حمیرا) اوه اوه اومد! چشماتا ببند!
{حمیرا چشمهایش را میبندد. ستایش با فندک آشپزخانه نزدیک پدر میشود.}
چنگیز: بابایی! بیا بخواب دیگه!!
ستایش: (روبه فندک)بابا سفته!!
چنگیز: چی سفته بابا؟! (حمیرا زیر چشمی نگاه میکند) مگه میخواهی چی کار کنی؟ بده من ببینم!
ستایش: (فندک را به پدر میدهد) بابا میآیی یه کوچولو پرده را آتیش بزنیم؟!
چنگیز: نه!! خاک تو سرم(حمیرا زیر چشمی میخندد.)
ستایش: یه کوچولو !! زودی فوتش میکنیم!
{حمیرا دستش را جلوی دهانش گرفته و چشم بسته با صدای هقهق میخندد. صدای خنده او برای ستایش ترسناک به نظر میرسد.}
ستایش: (رو به حمیرا) بابا من میترسم!!
چنگیز: (رو به ستایش) بدو بیا بغلم!.. بدو تا لولو نخوردستت!
{ستایش توی بغل پدر میپرد. چند لحظه بعد. ستایش در کنار پدر خوابیده است. او رو به پدر روی یک بالشت خوابیده است.}
ستایش: (باچشمهای خوابآلود ) بابا دهنت بو پیاز میده ! اَح!
چنگیز: ببخشید! دیگر پیاز نمیخورم! آهان!( یعنی با دستش پیاز را بیرون میاندازد)
ستایش: دستت درد نکنه! (با چشمهای خواب آلود) بابا یه داستان بگو تا خوابم ببره!
چنگیز: باشه!.. یکی بود یکی نبود!.. غیر از خدای مهربان هیچکس نبود!
}چشمهای ستایش بسته میشود . به خواب می رود}
چنگیز: خوب! قصه ما به سر رسید! کلاغه به خونهاش نرسید!
{چنگیز چشمانش را میبندد. یک مرتبه صدای وحشتناک تلفن قدیمی آنها به صدا در میآید. هر سه می پرند . مثل فنر مینشینند. ستایش گریه میکند.}
چنگیز: ای بر پدرت لعنت!
حمیرا: (چشمهایش را میمالد) حالا برو ببین کیه این وقت شب!.. برو!
{چنگیز میآید بلند شود. ستایش اشکریزان به پای او میچسبد. درحالی که ستایش به پای چنگیز چسبیده به طرف تلفن میرود. گوشی را بر میدارد.}
چنگیز: ( به ستایش که به پایش چسبیده ) بابا یه لحظه چیزی نگو!.. اِه!( ستایش را بغل میکند. جواب میدهد.) الووو! هووی! کیه!(صدایش را نرم میکند) اه! خان داداش شمایید؟! جان دلم! بله! بله! حتما! فردا شب؟! چرا که نه!(ستایش مدام میخواهد تلفن را بگیرد) یه دقیقه صبرکن! نه با شما نبودم! ... حتماً حتماً ! خداحافظ.(تلفن را میگذارد. ستایش ایراد میگیرد.)
ستایش: میخواهم حرف بزنم!.. میخواهم الو کنم!.. اووم م!.. باهات قهرم! ...
حمیرا: (بلند میشود) چی شده؟ کی بود؟! (ستایش خوابآلود به او نگاه میکند.)
چنگیز: (دستش را به رسم سردرد به سرمیگیرد) وای سرم! چه دردی میکنه!خانم قرص اِسمارتیز داریم؟ ( سرش را تکانی میدهد) بابا یه لحظه چیزی نگو!قاطی کردم (رو به حمیرا)ببخشید. قرص سر درد داریم؟(حمیرا یک قرص به او میدهد.)
حمیرا: بخور، جویدنیه (چنگیز قرص را بالا میاندازد و حرف میزند.)
چنگیز: (رو به حمیرا) خان داداشم بود. کار مهم داشت! (در حال جویدن) گفت فردا شب یه سری بهش بزنم!
{ستایش در خواب. چهره چنگیز عوض میشود. گویا به جای قرص زهرمار خورده}
چنگیز: (رو به حمیرا)ا ح ح ح! این چی بود به خوردم دادی؟ زهر مار بود؟! ا ح ح ح!چه تلخه!!
حمیرا: (رو به او)کو !دهانت را باز کن ببینم!( چنگیز دهانش را باز میکند) وای فکر کنم قرصا اشتباهی دادم!(چنگیز می خواهد بالا بیاورد)
چنگیز: اووع! زود باش آب بده! ...
حمیرا: (سریعاً لیوان آبی به او میدهد) بخور عزیزم؛ بخور! ببخشید دیگه!!
چنگیز: (آب را میخورد )آخیش! سرم خوب شد!..ولی حالا دلم درد گرفت! ...حالا یه چیزی برا دل دردم جور کن!(ستایش در بغل. دست به دل) آی دلم! ... فقط تو رو خدا جویدنی نباشه!
حمیرا: بمیرم! آخه چی بدم؟!
چنگیز: چه میدونم! یه چیزی که خوردنی نباشه!.. توی مایههای شیاف باشه خیلی عالیه!
65- شب – خارجی+ داخلی – یکی از استخرهای معروف شهر
{ بیرون یکی از استخرهای معروف شهر. استخر مذکور مجهز به کافیشاپ هم میباشد. روبروی استخر. ماشین کفایت و پوریا توقف میکند. کفایت از پشت فرمان سریعاً پیاده میشود. به طرف در شاگرد که پوریا نشسته است میرود. میخواهد در را برای او باز کند. متوجه ماشین افسانه و شیلا که آن طرف خیابان پارک است میشود. دستی برای آنها تکان میدهد. افسانه نیز دستی برای او تکان میدهد. کفایت در را باز میکند. پوریا با پرستیژی عالی پیاده میشود. هر دو به سمت در ورودی حرکت میکنند.}
پوریا: ( به کفایت. در حرکت) آخه من نمیدونم! این چه اصراریه؟! مگه همین چند شب پیش استخر نبودیم؟!
کفایت: (مضطرب)هان؟ چی؟ بله! بله! خوب گفتم نیست هوا عالیه!! آبتني هم می چسبه!! البته بعد از سونا! ...
{داخلی- ورودی استخر یک کافیشاپ میباشد. کافیشاپ. با ورود پوریا و کفایت همه از میزهای کافیشاپ بلند میشوند. روی یکی از میزها، چنگیز مثل آدم حسابیها لباس پوشیده است. چنگیز برای کفایت دست تکان میدهد. کفایت به معنی اینکه تابلو نکن ابروهایش را بالا و پایین میاندازد. چند نفر نزد پوریا میآیند. آنها گوشیهای خود را بیرون میآورند تا عکس یادگاری بگیرند. پوریا با آنها عکس یادگاری میگیرد.کفایت شرایط را مساعد میبیند. به طرف چنگیز میرود. با فاصله با اوحرف میزند. دور و اطراف پوریا شلوغ است.}
چنگیز: سلام خانداداش!.. چیزی میخورید سفارش بدم؟
کفایت: (طوری که کسی متوجه نشود) صد بار گفتم من داداش تو نیستم! فقط ببین چی میگم! حواست جمعه؟!
چنگیز: جمعِ جمع! خاطرجمع! ( نگاه به يكي از افرادیی که عکس میگیرد میاندازد.)
کفایت: خیلی خوب! من رفتم! دیگه این قدرهم ضایع بازی در نیار!
{کفایت به سمت پوریا میرود.جمعیت متفرق شدهاند. چند لحظه بعد. رختکن استخر. کفایت و پوریا وارد رختکن میشوند. چند لاتولوت توی رختکن میان جمعیت هستند.}
یکی از لاتها: برای سلامتی آقای پورنگ یه صلوات بفرست!!
{ همه صلوات میفرستند.پوریا از آنها تشکر میکند. چند لحظه بعد. جلوی کمدها. هر دو در میان چند نفر در حال تعویض لباس با لُنگ مخصوص سونا هستند. کفایت مضطرب. حواسش به پوریا میباشد. کمد پوریا در کنار کمد کفایت است. آنها لُنگ به دور خود بستهاند. پوریا کمد را قفل میکند. کفایت هم کمدش را قفل میکند .}
کفایت: (رو به پوریا) آقا کلیدتون را بدید به من! خدای نکرده گُم نشه.
پوریا: کلید؟!(کمی مکث) مواظبش باش(کلید را میدهد.)
کفایت: مثل چشمام! مطمئن باشید!
{ بیرون رختکن. چند نفر به پوریا میرسند. آنها با او در حال حرف زدن و تعریف و تمجید از کارهایش میباشند. پوریا حواسش به آنها می رود. با آنها به سمت سونا حرکت میکند. کفایت کمکم عقب میرود. میبیند که پوریا و جمعیت از او دور شدهاند. سریعاً داخل رختکن میرود. در این لحظات موزیک اضطراب بر تصویر. چند لحظه بعد. پشت درخروجی سونا به کافیشاپ. کفایت با لُنگی که به کمر پیچیده مشاهده میشود.او دائماً به چنگیز که روی میز نشسته اشاره میکند. چنگیز پشتش به او میباشد.}
کفایت: (با صدای بلند) چنگیز!؟ چنگیز!؟ آهای چنگیز!! با توام!!
{چنگیز مدام سرش را به این طرف و آن طرف میگرداند. به دنبال صدا میگردد.}
کفایت: آهای چنگیز! جواب بده! (با خودش) میخواستم این شارلاتانا با خودم نیارما! آهای!؟ (با فریاد) چنگیز؟؟
{صدای او توی سالن کافیشاپ میپیچد. مردم به سمت او بر میگردند. چنگیز با تعجب رو به مردم که کفایت را می نگرند. او پشت سرش را نگاه میکند. کفایت را میبیند.}
چنگیز: (به کفایت) اُه! خان داداش؟!(رو به سایرین) بفرمایید! خواهش میکنم بفرمایید بشينيد! با من كار دارن! بفرمائيد!.. خواهش ميكنم! ...
{سریعاً به سمت کفایت میرود. سایرین جای خود مینشینند. به کفایت میرسد. دردست کفایت دفترچهی پوریا قرار دارد.}
کفایت: مگه با تو نیستم؟.. کجا را نگاه میکنی لندهور ؟
چنگیز: سلام بزرگوار! چه لُنگ قشنگی دورت پیچیدی!!
کفایت: حواست کجاست؟! (دفترچه را به او میدهد ) د یالّا بگیرش!
چنگیز: (دفترچه را میگیرد) این دیگه چیه؟ چیکارش کنم؟!
کفایت: (با دست روی پیشانی میزند) وای ! خاک تو سر من کنن! با کی اومدیم سیزده به در!
چنگیز: (نگاهی پشت سرش میکند) سیزده به در؟!
کفایت: (یقهی او را میگیرد) بخواهی این دیونه بازیها را در بیاوری حالت رو میگیرم! زود باش یخ کردم! دِ یالا!!
چنگیز: (دست کفایت را از یقهاش جدا میکند) باشه! باشه! فهمیدم خان داداش! فهمیدم! الآن متوجه شدم؟!
كفايت: زود باش! سرِ يك ساعت دفترچه را برميگردونيها! فهميدي؟! ...
چنگيز: ملتفت شدم! بله! بله!
{چنگیز نگاهی به گوشي دوربین دار یکی از سایرین میاندازد.چند لحظه بعد. راهروی سونایخشک.کفایت با لُنگ آویزان میدود.اتاق سونا. پوریا در کنار چند نفر نشسته است.کفایت سریعاً وارد میشود. کنار پوریا مینشیند. صدای قلبش به گوش میرسد.}
پوریا: (رو به کفایت) کجا بودی؟ فکر نکن! بگو کجا بودی؟
کفایت: (مضطرب )چيزه! هیچ چی! مایو نیاورده بودم! رفتم خریدم! (پوریا نگاهی به لُنگ میاندازد.)
پوریا: اون وقت این تو شهر شما مایوست؟ (صدای قلب کفایت زیاد میشود) صداي چيه؟
کفایت: چی صدای چیه؟ (پوریا نزدیک قلب کفایت میشود.)
پوریا: (سری تکان میدهد)تو حالت خوبه؟!
کفایت: شُکر! ممنون! به خوبی شما! دعا گوییم.
پوریا: چرا چرتوپرت میگی؟ قلبتا میگم! نَمیری یه موقع؟! چشمهات را ببینم! (چشمهای او را نگاه میکند) فشارت هم که افتاده!(دست به پیشانی او میزند) چه عرق سردی کردی!! بلند شو! بلند شو بریم! پاشو!!
کفایت: (با اته پته. عرقریزان) به خدا چیزیم نیست! الآن خوب میشم! یه کم صبر کنید! تورو خدا صبر کنید!
پوریا: (بلند میشود. دست او را میگیرد) چه اصراریه؟ پاشو داری میری اون دنیا!
{او را بلند میکند.کفایت در حالیکه دستش توی دست پوریاست به زور بلند میشود. در حالیکه با او میرود التماس میکند.}
کفایت: به خدا چیزیم نیست! دارم میآم!
پوریا: مقاوت نکن! توالان داغی! چیزی نمیفهمی!
کفایت: ( مضطرب. به اطراف) آقایون شما چیزی بگین! بابا من چیزیم نیست!
{افراد توی سونا به او میخندند. آنها از اتاق سونا خارج میشوند. راهروی سونا. کفایت دستدردست پوریا. او التماس میکند که حالم خوب است.همین لحظه. چند نفر فرا میرسند. و دور پوریا را میگیرند.کفایت دست پوریا را میکِشد و فرار میکند.}
پوریا: پس کجا؟! (رو به سایرین) خیلی ممنون. متشکرم از لطفتون!
{جمعیت و پوریا به فرار کفایت نگاه میکنند. کفایت با لُنگ آویزان فرار میکند. پوریا و سایرین حرفزنان حرکت میکنند. جلوی در خروجی سونا به کافیشاپ. کفایت با لُنگ ایستاده است. چنگیز را بیرون کافیشاپ، توی خیابان و پشت در شیشهای میبیند. او با گریه چنگیز را صدا میکند. چنگیز جواب نمیدهد. با همان حالت از سونا خارج میشود. یک مرتبه پایش به چیزی گیر میکند. زمین میخورد. حین زمین خوردن لُنگ به هوا میرود. کفایت در حالیکه به لُنگش در هوا نگاه میکند، دمه رو افتاده است. لُنگ به زمین میافتد. سایرین توی کافیشاپ به لنگی که آن طرف کفایت افتاده نگاه میکنند. یک مرتبه صدای پسر جوانی که کفایت را نشان میدهد به گوش میرسد.}
جوان: هِی! این یارو را ببینید! ...
{همه به کفایت نگاه میکنند. او را هوو میکنند. کفایت سریعاً چهار دست و پا، به شکلی که او را ازکمر میبینیم به سمت لُنگ خود میرود. چند لحظه بعد.}
66- خارجی- داخلی- خیابان – ماشین افسانه+راهروی سونا+رخت کن(ادامه)
{خارجی- کفایت لُنگ به کمر خارج میشود. چنگیز دمِ در ایستاده است.}
کفایت: ( گریه نان بر سر چنگیز میزند) خاک تو سرت! خاک تو سر شدم! (او به سمت آنطرف خیابان میرود.)
چنگیز: آخ سرم! (رو به کفایت كه میدود )عجب خریه! (صدای بوق)
{داخلی. راهرو سونا. پوریا با سایرین به جلو میرود. خارجی. کفایت با لُنگ نزدیک ماشین افسانه ميشود. داخلی. ماشین افسانه. شیلا و افسانه جلو نشستهاند. هر دو سرشان را درون دفترچه بردهاند. شیشهیسمت افسانه باز میباشد. یک مرتبه کفایت با بدن لخت از توی شیشه دستش را به سمت دفترچه میبرد.آن را میقاپد. صدای جیغ افسانه و شیلا.}
کفایت: بدید من بدبخت شدم!
{داخلی. راهروی سونا به سمت رخت کن. پوریا در حال امضاء دادن به دوستان.داخلی. ماشین افسانه.شیلا وافسانه به فرار کفایت با لنگ به سمت ورودی کافیشاپ می نگرند}
شیلا: (با ترس) زود باش دور بزن!.. فکر کنم بيچاره شديم! ...
{خارجی. کفایت به سمت در ورودی کافیشاپ میدود. عابرین به او نگاه میکنند و میخندند. داخلی. سالن راهرو. پوریا با سایرین جلو میرود. سالن کافیشاپ.کفایت به سمت سونا با دفترچه میدود. سایرین دوباره او را هوو میکنند. او به سمت ورودی کافیشاپ به سونا میرود. مسئول در جلوی او را میگیرد.}
مسئول: کجا؟ بلیط!! ...
کفایت: (با گریه و التماس) به خدا من عجله دارم! به پات میفتم! بذار برم تو!..به خدا بلیط داده بودم.
مسئول: (نگاهی به سر و وضع کفایت) بروگمشو تو!
{کفایت با سرعت توی سالن میپرد. راهروی سونا. پوریا حواسش به طرفدارانش میباشد. نزدیک میشود. کفایت با فاصله چند متری او مانده به رختکن برسد. توی رختکن میپرد. بیرون رختکن. پوریا تنها وارد رختکن میشود. داخل رختکن. از دید پوریا. کفایت در کمد پوریا را قفل میکند. کفایت کلید را سریعاً در میآورد. یک مرتبه چشم در چشم پوریا میشود. یک مرتبه چند نفر وارد رختکن میشوند. پوریا حواسش به آنها میرود. کفایت سریعاً کلید خودش را توی کمدش میکند. پوریا به کفایت نگاه میکند که کمدش را باز کرده است.داخلی. ماشین افسانه.در حرکت. آنها از جلوی استخر عبور میکنند}
افسانه: (ناراحت)دیدی بدبخت شدم!.. حالا بیا و درستش کن!
شیلا: من چه میدونستم اینطوري میشه! شاید هم چیزی نشده. حالا تو برو!
{افسانه به جاده نگاه میکند و میرود. یک مرتبه روبرویش را متوجه میشود. پلیسها راه را بستهاند. او به مأموری میرسد. توقف میکند. مأمورِ راه به آنها نگاه میکند.}
افسانه: سرکار، اتفاقی افتاده؟
مأمور: کمی جلوتر تصادف شدیدی شده!.. متأسفانه خیابان کاملاً بسته است!.. باید برگردید و از مسیر دیگری بروید! ...
{خارجی- جلوی استخر-کفایت و پوریا خارج میشوند. آنها به سمت ماشین حرکت میکنند.}
پوریا: (در حرکت) امشب خیلی مشکوک میزنی! نکنه چیزی مصرف کردی؟! معتاد نشی بدبخت! میمیری! اون وقت کسی سر قبرت روضه هم نمیخونه!.. میفهمی؟!
کفایت: (نزدیک ماشین) آقا ما فقط از دکتر میترسیم! همین!..الآنم حالم خوبه خوبه! آهان! سُرو مُرُوگُنده! حالا بفرمایید سوار شید!
{ پوریا سری به رسم تأسف تکان میدهد. آنها سوار ماشین میشوند. داخلی. ماشین کفایت. درحرکت. کمی جلوتر. ماشینهای زیادی کمکم از لاین آنها، از سمت مخالف شروع به رفتن میکنند.}
کفایت: (رو به ماشینها)چرا امشب اینها خلاف دارند میرن؟!
پوریا: حتماً باز هم تصادفي چیزی شده است!
کفایت: پس چرا از اون طرف نمیروند؟اون طرف که خبری نیست!
پوریا: لابد اون طرف مسدود شده! دور برگردون هم که وجود نداره.
{کمی جلوتر. یک مرتبه ماشین افسانه از جلوی آنها حرکت میکند. کفایت و پوریا متوجه میشوند. پوریا یک نگاه به افسانه و یک نگاه به شیلا میاندازد. آنها رد میشوند. کفایت خودش را به آن راه میزند.}
پوریا: (رو به کفایت) این افسانه خانم نبود رد شد؟!
کفایت: (به پوریا) کی؟ افسانه کیه؟! (عطسه میکند.)
پوریا: خانمتا میگم (رو به پشت سر) همین الآن از اینجا رد شد!
کفایت: نه آقا! اون الآن توی خونست! اینجا چی کار داره؟!
{پوریا نگاهی به کفایت میکند. سپس رو به رو را نگاه میکند. کفایت عطسه میکند.}
67- روز. خارجی. پارک. سکانس فیلمبرداری پوریا
{ پارک. کلیهي عوامل صحنه سر آفیش. مانیتور مخصوص کارگردان. پوریا به همراه مادرش در نقش. آنها در حالی که پشتشان به دوربین است دور میشوند.}
صدای کارگردان: کات!!
{صدای خوشحالی کلیهي عوامل پشت صحنه که به یکدیگر تبریک میگویند. پوریا به سمت کفایت میرود. آنها از عوامل پشت صحنه دور هستند.}
کفایت: (رو به پوریا) آقا خسته نباشید!! آماده هستید که برویم!!
پوریا: کجا؟!
کفایت: بفرمایید شما! تو راه میگم!! عرض میکنم خدمتتون!!
68- روز. داخلی. ماشین کفایت (ادامه)
{ ماشین کفایت. در حرکت. کفایت پشت فرمان. پوریا در کنار او.}