پوريا پورنگ، بازيگر جوان و مطرح سينما، در سن 25 سالگي مادر خود را از دست ميدهد. مادر پوريا، روزي كه از دنيا ميرود، از آقا عزت كه همشهري آنها و اهل جنوب ميباشد، دخترش، شيلا را خواستگاري ميكند. ولي متأسفانه در همان روز كه با كاروان آقا عزت به همراه دوستش، گلي خانوم زيارت رفته بودند، از دنيا ميرود. پوريا در مراسم هفتمين روز درگذشت مادرش، تصميم به ازدواج ميگيرد، تا آخرين آرزوي مادرش را تحقق بخشد. كفايت كه مدير برنامهها و دوست پوريا ميباشد، به دليل اينكه پوريا پدرش شهيد شده است و خانوادهاي در شهر ندارد، اين مأموريت را بر عهده ميگيرد، تا با همسرش، افسانه كه مدير مسئول يك روزنامه مشهور ميباشد، براي پوريا يك همسر خوب انتخاب كنند. افسانه با شنيدن اين خبر، موضوع را داخل نشريه خود، درز ميدهد. از فرداي همان روز، دختران عاشق پيشه پوريا با فرستادن نامه و كادوهاي فراوان، درب خانه پوريا، باعث سلب آرامش او ميشوند. پوريا با ديدن اين وضعيت، متوجه ميشود كه همه چيز زير سر كفايت و همسرش ميباشد. كفايت با فهميدن اين موضوع با افسانه كمي مجادله ميكند. به هر حال، پوريا از كفايت ميخواهد تا قرار ملاقاتهايي با دخترهاي شايسته گذاشته شود. پوريا با دخترهاي زيادي ملاقات ميكند. ولي هيچ كدام باب دلش نميباشد. او به كفايت اذعان ميكند كه بي خيال اين قرارهاي ملاقات بشود، زيرا ميخواهد كه خودش دختر آرزوهايش را پيدا كند. او به كفايت ميگويد كه دختر آرزوهايش، شخصيتي با رفتار مادرش را بايستي كه داشته باشد. در منزل آقا عزت كه مسئول كاروان ميباشد، يك رسم وجود دارد كه ابتدا دختر بزرگتر، بايد شوهر كند، سپس دختر كوچكتر. دختر بزرگتر آقا عزت، شيلا نام دارد. از قضا، او دوست قديمي و جونجوني و همكار افسانه، كه همسر كفايت است ميباشد. شيلا براي فرار از دست خواستگار، بهانهاي پيدا ميكند. او متوجه جرايد روزنامهها ميشود. از دوستي عميق با افسانه سوء استفاده ميكند. او به پدرش ميگويد كه پوريا پورنگ از او ميخواهد خواستگاري كند. ولي تا مراسم چهلم درگذشت مادرش تمام نشود، پا پيش نميگذارد. شيلا اين مسئله را با افسانه در ميان ميگذارد. افسانه هم مسئله را با كفايت در نهايت كفايت موضوع را به پوريا ميگويد. پوريا چون تصميم خودش را گرفته است، ميگويد كه در حال حاضر قصد ازدواج با دختري در اين شهر را ندارد. شيلا متوجه ميشود. التماس افسانه را ميكند. افسانه كه جريان پدرش را متوجه ميشود، يك بار ديگر سعي ميكند. كفايت خيلي بچه دوست دارد. ولي افسانه به دليل اينكه در سن كودكي، مسئول تر و خشك كردن چهار برادر كوچكترش را داشته است، با ديدن بچه، دچار آلرژي ميشود. افسانه به ناچار با اين كلك كفايت را راضي ميكند تا يك بار ديگر سعي خود را بكند.
كفايت با شنيدن اين مسئله، كه قرار است بچهاي در زندگي آنها وارد شود، خواسته شيلا و افسانه را عمل ميكند. او در جلسهاي با دخترها اذعان ميكند كه پوريا از دختري كه شخصيت و رفتار مادرش را داشته باشد خوشش ميآيد. در ضمن، صحت و صقم اين مسئله نيز در دفترچه خاطرات شخصي او درج شده است. دفترچهاي كه پوريا هيچ زمان از خود دور نميكند.
افسانه و شيلا با التماس آن دفترچه را ميخواهند، كفايت به دليل عشق زياد به بچه و نيز اين كه شيلا، تنها هدفش ازدواج ميباشد، به آنها ميگويد تنها زماني كه ميشود دفترچه خاطرات پوريا را از جلوي چشمش دور كرد، موقعي است كه او به استخر و سونا ميرود و اين اتفاق هم در هفته يك شب و در نهايت يكي دو ساعت ميباشد. شب واقعه فرا ميرسد. كفايت از برادرش، چنگيز كه از مادر دو تا ميباشند، ميخواهد كه مسئول جابجايي دفترچه از قسمت درب استخر به سمت ماشين افسانه و شيلا كه در خيابان پارك است باشد. كفايت و پوريا توي رخت كن لباس تعويض ميكنند. كفايت كليد كمد پوريا را به بهانه اين كه گم نشود از او ميگيرد. هنگامي كه آنها ميخواهند به سمت سونا بروند، چند نفر مزاحم پوريا ميشوند و با او احوال پرسي و ابراز ارادت ميكنند. كفايت از اين فرصت استفاده ميكند و سريعاً دفترچه را از توي كمد برميدارد و به سمت چنگيز ميبرد. چنگيز نيز دفترچه را ميگيرد و به سمت ماشين شيلا و افسانه ميبرد. كفايت به دليل اين كاري كه انجام داده است، بسيار مضطرب و ترسان ميباشد. او به نزد پوريا توي سونا ميرود. پوريا متوجه حال غريب كفايت ميشود. از او ميخواهد كه هرچه سريعتر از مكان مورد نظر خارج شوند و به سمت يك بيمارستان بروند. چون فشار كفايت از ترس بالا و پايين ميرود. كفايت توي راهرو كمي مقاومت ميكند. در اين لحظه دوباره چند نفر مزاحم اوقات پوريا ميشوند. آنها به پوريا ابراز علاقه ميكنند. كفايت از اين فرصت استفاده ميكند و فرار ميكند. او ميخواهد كه چنگيز را پيدا كند. ولي چنگيز توي خيابان ميباشد. به ناچار تنها با يك لنگ كه دور خودش بسته است از سونا خارج ميشود و سريعاً خود را به سمت ماشين شيلا و افسانه ميرساند. او با نهايت سرعت دفترچه را ميگيرد و قبل از اين كه پوريا وارد رختكن شود، دفترچه را توي كمد ميگذارد. پوريا وارد ميشود. كفايت را در لحظه آخر كه كليد را توي كمد گذاشته ميبيند. دوباره چند نفر وارد رخت كن ميشوند. كفايت سريعاً كليد خودش را توي كمد ميكند. به هر حال آنها از استخر و سونا خارج ميشوند. پوريا دليل اين رفتار كفايت را جويا ميشود. كفايت تنها دليلش را ترس از بيمارستان و دكتر ميداند. آنها با ماشين حركت ميكنند. هنگام حركت، شيلا و افسانه كه دور زدهاند، از روبروي آنها عبور ميكنند. پوريا يك لحظه متوجه افسانه و يك لحظه متوجه چهره شيلا ميشود. كفايت به پوريا ميگويد كه شايد اشتباه ديده باشيد، چون افسانه در حال حاضر توي خانه است. روز واقعه فرا ميرسد. كفايت، پوريا را به يك رستوران شيك براي ديدن افسانه و شيلا ميبرد. توي رستوران، شيلا خود را به شكل جنوبيها كرده است. او يك چادر عربي بر سر كرده است. صورتش را نيز كاملاً سبزه كرده است. همچنين لهجهاش را نيز همانند پدرش جنوبي كرده است. پوريا با ديدن شيلا، جا ميخورد. يك لحظه چهره مادرش در ذهنش تداعي ميشود. او خوشحال از اين موضوع است. پوريا كمي با شيلا صحبت ميكند. شيلا طبق خاطرات دفترچه عمل كرده است و شروع به تبادل اطلاعات با پوريا ميكند. پوريا از شيلا ميخواهد تا قرار ملاقات براي آشنايي با خانواده ترتيب دهد. شيلا از او يكي دو روز مهلت ميخواهد تا با خانواده صحبت كند. شيلا مسئله را با مادر در ميان ميگذارد. مادر از خواستگاري خوشحال ميشود. ولي از كلك شيلا بسيار ناراحت ميشود. او با دروغ شيلا كنار نميآيد تا با پدرش در اين مورد صحبت كند.
شيلا، روز بعد با پوريا توي يك رستوران قرار ميگذارد. در اين قرار ملاقات، شيلا با لهجه عادي صحبت ميكند. پوريا دليل اين رفتارش را ميخواهد. شيلا ميگويد كه ما اصالتاً جنوبي هستيم. ولي توي خانه با لهجه شهري حرف ميزنيم. پدرم هم نيز روي اين مسئله خيلي حساس است. در ضمن شيلا ميگويد كه تنها دليل اين بوده تا شما را در لحظه اول خوشحال كنم. پوريا او را ميبخشد. شب خواستگاري فرا ميرسد. قبل از اين كه پوريا به همراه كفايت و افسانه فرا برسند. شيلا خود را كاملاً سبزه كرده است. او يك لحظه وارد پذيرايي ميشود. آقا عزت متوجه او ميشود. با ديدن دخترش وحشت زده و عصباني ميشود. برخورد لفظي شديد با او ميكند. شيلا به ناچار ميرود تا آرايش صورتش را معمولي كند. زنگ در خانه به گوش ميرسد. پوريا به همراه افسانه و كفايت وارد ميشوند. عزت و همسرش با پوريا حرف ميزنند. از اخلاق او خوششان ميآيد. عزت درخواست چايي ميكند. مادر شيلا به آشپزخانه ميرود و از شيلا ميخواهد كه چايي بياورد. شيلا توي آشپزخانه با ناراحتي گريه ميكند و خدا را خواستار ميشود تا او را از اين مهلكه رهايي بخشد. او با خدا عهد ميبندد و گريه ميكند تا كه آبرويش حفظ شود. شيلا تنها با ظاهر چادر عربي وارد پذيرايي ميشود. او به پوريا چايي تعارف ميكند. پوريا يك لحظه چهره شيلا را متوجه ميشود. براي يك لحظه صحنه شبي كه از استخر برميگشتند، براي او تداعي ميشود. او يك لحظه چهره شيلا را به خاطر ميآورد. پوريا از آقا عزت ميخواهد كه يك شب ديگه هم براي عرض ادب خدمت آنها برسند. روز بعد، پوريا با شيلا توي رستوران قرار ملاقات ميگذارد. شيلا تنها از ظاهرش همان چادر عربي را بر سر دارد. شيلا به پوريا ميگويد كه آيا از دست من ناراحت هستيد. پوريا ميگويد به چه دليل؟ شيلا ميگويد، به دليل آرايش صورتم. پوريا خيلي عادي ميگويد كه نه! چون آرايش يك چيز ذاتي و مخصوص زنها است، چه اشكال دارد؟ شيلا خوشحال ميشود. پوريا دليل اين ملاقات را، بازگويي يك راز از جانب خودش ميداند. او دفترچه خاطراتش را به سمت شيلا دراز ميكند. او ميگويد كه اين تنها راز زندگي من است كه دوست دارم، همسر آيندهام نيز، از آن اطلاع داشته باشد. شيلا با تعجب دفترچه را ميگيرد. آن را باز ميكند. متوجه ميشود كه برگههاي مخصوص خاطرات مادر پوريا، از وسط آن پاره شده است. پوريا به بهانه اين كه چرا گارسون نيامده، به سمت او ميرود. شيلا با رفتن پوريا، گوشي خود را بيرون ميآورد و با افسانه در مورد دفترچه صحبت ميكند. آن طرفتر، پوريا به گارسون كمي پول ميدهد و از او ميخواهد كه وقتي من از رستوران بيرون رفتم، تنها از آن خانم، سفارش غذا بگيرد. گارسون ميرود. پوريا گوشي موبايلش را نزد گوشش ميگيرد. تنها گوش ميدهد. چهرهاش منقلب ميشود. يك لحظه خاطره شبي كه توي استخر بوده را به ياد ميآورد. يك لحظه خاطره كفايت كه در لحظات آخر، كمد پوريا را قفل ميكند و كليد را بيرون ميآورد. او با عصبانيت به سمت ميز شيلا ميرود. او يك سنسور مخصوص استراق سمع موبايل را زير ميز، از قبل چسبانده بود. او خم ميشود. سنسور را جدا ميكند. گوشي موبايلش را روي بلندگو ميگذارد.
دفترچه خاطرات را از روي ميز برميدارد. گوشي را براي شيلا روي ميز قرار ميدهد و خارج ميشود. صداي شيلا از بلندگوي گوشي براي او پخش ميشود كه با افسانه حرف ميزند. شيلا با ناراحتي سرش را ميگيرد. پوريا تصميم ميگيرد كه از اين شهر برود. خاله گلي كه كارمند خانه آنها و دوست مادر پوريا ميباشد، توي خانه قرار دارد. او شاهد بستن چمدان پوريا ميباشد. او كه يك پيرزن حراف ميباشد و همه از دست او تنگ آمدهاند، اين لحظه كاملاً سكوت اختيار كرده است. پوريا، چمدان به دست، با او خداحافظي ميكند. يك مرتبه متوجه ميشود كه خاله گلي حرف نميزند. متعجب ميشود. خاله گلي ميگويد كه تكليف اون دختر چه ميشود؟ پوريا ميگويد كه ديگر همه چيز تمام شده است. خاله گلي ميگويد كه پس مادرت چي؟ پوريا ميگويد كه هر پنج شنبه شب با هواپيما ميآيد تا بر سر مزارش برود. خاله گلي ميگويد كه پس قول من به مادرت چي؟ مادرت روزي كه از دنيا رفت، قبلش از پدر يك دختري براي تو خواستگاري كرده بود. پوريا ميگويد كه چرا تا حالا نگفتي؟ خاله گلي ميگويد كه آخر هر وقت كه من ميخواستم حرف بزنم، همگي از دست من فرار ميكرديد. درست است كه من پيرزن حرافي هستم. من هم اشتباه ميكردم. ديگه به خداي خودم قول دادم كه اين عادت بد را كنار بگذارم. تو هم به خاطرت مادرت اون دختر را ببخشد. پوريا ميگويد كه آخر چه ربطي به مادرم دارد؟ خاله گلي ميگويد: آخه اين دختر، همان دختري است، كه مادرت براي تو خواستگاري كرده بود.