در سال 1370 آقا جهان به همراه همسرش عصمت خانوم، چند روز مانده به شب عید، از یکی از روستاهای اطراف شهر تهران به همراه پسر 2 سالهشان به نام رضا، راهی شهر تهران میشوند تا به منزل برادر خود اکبر آقا که در شهر زندگی میکنند بروند. در همان شهر، آقا جواد به همراه میترا خانوم، همسرش و فرزندشان رضا که 2 سال بیشتر ندارد زندگی میکنند. فرزند آقا جواد و فرزند آقا جهان که کشاورز میباشد، از لحاظ ظاهری بسیار شباهت فراوان به یکدیگر دارند. آقا جهان و اکبر آقا، خانوادگی در این چند روز تعطیل به گشت و گذار در شهر میپردازند. آقا جواد که شغل سازمانی دارد، از طرف سازمان مجبور میشود 3 روزی را برای مأموریت به یکی از شهرهای دور مسافرت برود. میترا خانوم به همراه مادرش ماهدخت خانوم و پسرش رضا که برای این تعطیلات لحظه شماری میکردند، با پا فشاری زیاد، یک روز مانده به عید به تنهایی به زادگاه اصلشان که یکی از شهرهای شمال کشور میباشد میروند. در همان روز اول از عظیمتشان به شمال نمیگذرد که در یک سهل انگاری، میترا خانوم فرزندش رضا را که در کنار دریا مشغول شن بازی با بچههای دیگر میباشد، گم میکند. او فکر میکند که فرزندش به آب رفته است و هرچه که میگردند او را پیدا نمیکنند. احتمال این میرود که رضا دیگر غرق شده باشد. میترا خانوم، چون به دلیل بیماریای که هنگام تولد رضا به او دست داده بود، دیگر بچهدار نمیشود. او در این لحظه، رضا که تنها فرزندش بوده را از دست داده است. میترا از این حادثه و به دلیل عشق زیاد به رضا، دچار جنون میشود. ماهدخت، مادر میترا که مصوب اصل این سفر میباشد. نمیتواند این غم را به کسی بگوید. او میترسد که دامادش و همسرش را که نزد آنها نیستند، با خبر کند. ماهدخت میترا را در خانه پدری خود، به نزد مادر و پدر پیرش میسپارد و در روز اول عید به شهر خودشان باز میگردد تا شرایط را برای خبر دادن به آقا جواد که مأموریت رفته بود، مهیا کند، تا اخبار ناگوار را به گوش او برساند. ماهدخت ابتدا نزدیک خانه خودشان میشود تا خبر را به شوهرش علی آقا که میوه فروش است بدهد. ولی او می ترسد. او مسیر خود را تغییر میدهد تا به سمت خانه داماد خود برود. ماهدخت را میبینم که سوار بر اتوبوسی میشود که آقاجهان و اکبر آقا به همراه خانوادههایشان و همین طور رضا که شباهت زیادی به نوه گم شده او دارد، در اتوبوس قرار دارند. ماهدخت متوجه رضا که در کنار مادرش عصمت، شروع به جست و خیز میکند میشود. در ابتدا فکر میکند که او نوه گمشدهاش میباشد. ولی رفتار عصمت خانوم با رضا، این فکر را تباه میسازد. ماهدخت در ذهنش خاطرات ناگواری که پیش آمده را تجسم میکند. او در یک اقدام شیطانی، زمانی که درب اتوبوس باز میشود و عصمت خانوم، هواسش از رضا پرت میشود، به یک باره او را در زیر چادر مخفی میکند و از اتوبوس پیاده میشود. زمانی که اتوبوس حرکت میکند، عصمت خانوم متوجه میشود که پسرش رضا، وجود خارجی ندار. او هرچی میگردد او را توی اتوبوس پیدا نمیکند. خانواده جهان و خانواده اکبر، متوجه این مسئله میشوند و با کمک مسافرها هرچه میگردند، رضا را پیدا نمیکنند. خانواده جهان و اکبر، پس از تلاشهای بی ثمر، گزارش گمشدن رضا را به آگاهی شهر اطلاع میدهند. کارآگاه برومند که مسئول یک پرونده بزرگ بچه دزدی میباشد، گم شدن رضا را نیز در دستور کاری خود قرار میدهند. آن طرف شهر، ماهدخت رضا را به شمال میبرد تا نزد میترا بروند. رضا مدام بی قراری میکند. میترا فکر میکند که اثرات گم شدن رضا باعث بی قراری او میباشد. روز بعد آقا جواد آقا علی به شمال میروند و متوجه میشوند که رضا مشکل دارد که بی قراری میکند و کسی را به یاد نمیآورد. به هر حال او را نزد پزشک میبرند و همگی به این اتفاق نظر میرسند که رضا چون سابقه تشنج داشته است باعث فراموشی لحظهای شده و دوباره به زودیهای زود خاطراتش را به یاد میاورد. بیست سال میگذرد. رضا دیگر 22 ساله شده است. او فوق لیسانس رشته کشاورزی میباشد. او علاقه زیادی به باغداری و کشاورزی دارد. آقاجواد و میترا خانوم، ناپدری و نامادری رضا، علاقه شدیدی به او دارند و بدون عشق رضا، یک لحظه هم نمیتوانند زندگی کنند. مادربزرگ ناتنی رضا، ماهدخت خانوم، دیگر اواخر عمرش را سپری میکند و دچار بیماری شدید افسردگی و عذاب وجدان شده است. او مدام تكه روزنامههايي را كه بيست سال تمام نزد خود نگاه داشته است را گاهگاهي نظاره ميكند و تا كسي از راه ميرسد، سريعاً آن را مخفي ميدارد. روزنامهها مربوط به عكس، آدرس و محل زندگي خانواده جهان و رضاي گم شده ميباشد. رضا عشق زيادي به مادربزرگ خود دارد. مادربزرگ در اين اواخر عمر طرح يك داستان را براي رضا ريخته كه واقعيت زندگي او را بيان كند، ولي نميتواند و هر روز افسردگي و عذاب وجدان شديدتري مي گيرد. رضا هرچه كه تلاش ميكند نميتواند علل اصلي بيماري مادربزرگ را دريابد. به همين دليل او را نزد پزشكهاي مختلفي ميبرد تا نهايت براي روشن شدن مسئله، مادربزرگ را نزد يك پزشك هيپنوتيزم درمان ميبرد. مادربزرگ به دست دكتر هيپنو درمان خاطرات و واقعيت را بيان ميكند. رضا يك روز تمام در حالت ناخوادباوري به سر ميبرد. در صورتي كه اين واقعيت را تنها مادربزرگ ميداند و خود رضا. فرداي همان روز مادربزرگ به ديار باقي ميشتابد. در ميان خاطرات مادربزرگ كه به ارث گذاشته است، نامهاي و مقاديري روزنامه به ارث ميرسد كه حقيقت زندگي گذشته و آدرس خانواده اصل او در آن قرار دارد. رضا اين حقايق را به هيچ كس بازگو نميكند. او به بهانه دلگيري از غم فراق مادربزرگ براي چند روزي ميخواهد كه به مشهد برود. در صورتي كه به خانواده دروغ گفته تا به زادگاه اصل خود برود. او به طرف روستاي آقا جهان، پدر واقعي خود، با ماشينش به حركت ميافتد. ديگر شب ميشود. رضا به نزديكي روستا ميرسد. او متوجه يكي از هم روستاييهاي جهان ميشود كه در حال خارج شدن از روستا ميباشد. او آدرس آقا جهان را از او جويا ميشود. مرد روستايي اذعان ميكند كه آقا جهان، امشب در فلان باغ، به همراه پسرهايش مشغول آبياري ميباشد. رضا به طرف آدرس مذكور مي شتابد. او در كنار باغ ماشين خود را پارك مي كند. رضا به طرف باغ ميرود. او متوجه چند نفر ميشود كه قسمتي از زمين كه در كنار درختي تنومند ميباشد را در حال كندن ميباشند. او در دست آنها يك دستگاه فازياب ميبيند. رضا بين آنها آقا جهان را صدا ميكند. غافل از آن كه، آنها دزد ميباشند. به يك باره يكي از دزدها از پشت سر، رضا را مورد ضربه با چوب قرار ميدهد. رضا در كنار زمين نقش ميشود. او بي هوش ميشود. دزدها نيز از دور چراغهايي را كه به طرف آنها نزديك ميشوند ميبينند و از ترس فرار ميكنند. نور چراغها مربوط به آقا جهان و سه پسر جوانش ميباشد كه به طرف باغ ميآيند. جهان و پسرها متوجه ماشين رضا ميشوند و فكر ميكنند كه دزد به باغ آنها زده است. آنها به دنبال دزد ميباشند كه با بدن از هوش رفته رضا برخورد ميكنند.
فرداي آن شب فرا ميرسد و رضا در خانه جهان بيهوش به سر ميبرد. توي خانه جهان، دو دختر جهان در حال بازي ميباشند. پسرهاي جهان نيز در حال خواب و استراحت. صداي عصمت خانوم، مادر واقعي رضا به گوش ميرسد كه مدام بچهها را از شيطنت و سر و صدا باز ميدارد. آقا جهان يكباره وارد خانه ميشود. عصمت خانوم اسم همسرش را با زبان ميآورد. يك مرتبه پژواك صدا در گوش رضا تنين مياندازد و او را همچون فنر از خواب ميپراند. رضا مات و مبهوت به گوشهاي از اتاق خيره ميماند. دخترها متوجه رضا ميشوند. خبر را سريعاً با صداي بلند به كليه افراد خانه ميرسانند. همگي، حتي پسرهاي جهان كه در خواب بودهاند، در كنار رضا حضور پيدا ميكنند. رضا مات و مبهوت به پيرامون و اعضاي خانواده و همين طور آقا جهان و عصمت خانوم مي نگرد. پس از كلي مكث و سكوت عصمت خانوم همسرش جهان را صدا ميزند. رضا متوجه پدر واقعي خود ميشود. او توي بغل جهان كه در كنار اوست ميپرد و گريان او را در بغل مي گيرد. همگي تعجب ميكنند. رضا به خودش ميآيد و شرايط را براي بازگو كردن حقيقت مساعد نميبيند. او دوباره بر سر جاي خود باز ميگردد. همهمه و پچ پچ خانواده سر مي گيرد. يك مرتبه عصمت خانوم مي گويد كه شايد اين جوان حافظهاش را از دست داده است. ولي رضا به حرف ميآيد و ميگويد كه دانشجوي رشته كشاورزي ميباشد و براي تحقيقات به روستاي آنها آمده كه با آن حادثه مذكور مواجه شده است. او ميگويد كه دزدها من را مورد ضرب و شتم قرار دادهاند. آقا جهان خبر را به پاسگاه محلي ميرساند و همچنين خبر به آگاهي مركز استان پرونده به دست كارآگاه برومند كه مسئول يك پرونده بزرگ عتيقه جات است ميافتد. كارآگاه برومند كه آخرين پرونده دوران بازنشستگي خود را مرور ميكند، بسيار مسمم است تا اين قضيه دزدي عتيقه جات روستا را فيسله دهد. دست بر قضا، حضور رضا در نيمه شب توي باغ كمك چشم گيري به پرونده مي كند و به همين مهم كارآگاه آخرين سركده دزدها را دستگير ميكند. برومند طي بازجويي از رضا حرفهاي ضد و نقيض او را گوش ميدهد. ولي با اين كه دزدها دستگير شدهاند، كارآگاه متوجه ميشود كه حضور او در روستا دليل ديگري دارد. در يكي دو روزي كه رضا نزد خانواده جهان زندگي ميكند كمك شاياني در امر باغداي و سموم و مشكلات باغ داري به آنها ميدهد. پسرهاي جهان از توجه بيش از حد پدر نسبت به رضا بسيار حسادت به خرج ميدهند. همچنين در اين يكي دو روزه رضا سعي ميكند تا واقعيت زندگي جهان را از زبان خودش بشنود. ولي جهان ميل چنداني به گفتن واقعيتها و خاطرات گذشته ندارد. جهان به غير از پسرها و دخترهايش، فرزندان ديگري نيز به دنيا آورده كه هركدام بنا به دليلي در همان سن طفوليت از دنيا رفتهاند. رضا هرچه كه سعي ميكند تا خودش را به جهان بفهماند، نميتواند. جهان آن قدر سرگرم كار و فرزندانش ميباشد كه حتي يادش رفته است كه پسري به نام رضا داشته است. در روز آخر برادرهاي رضا به دليل حسادت فراوان نسبت به او دسيسهاي ميچينند و با كمك يكي از دخترهاي روستا براي رضا يك ماجراي شوم را به وجود ميآورند. در اين ماجرا جهان ديدش را نسبت به رضا برميگرداند و جملگي، رضا را از روستا بيرون مياندازند. رضا خود را در اين وضعيت ميبيند، متوجه ميشود كه عشق واقعي همان ناپدري و نامادرياش ميباشند كه در شهر هستند. رضا با بي ميلي تمام عزم را جزم ميكندو خاطراتي را كه حتي تصورش را هم نميكرده در همان جا خاك ميكند و برميگردد. هنگام برگشت، توي جاده. برومند خود را به او ميرساند. او از رضا ميخواهد كه واقعيت را براي او شرح دهد كه چه نسبتي با جهان دارد. چون شب حادثه رضا آدرس جهان را از يكي از هم روستاييهاي او پرسيدهاست. رضا كه ديگر همه چيز را تمام شده ميداند. تمام واقعيتهاي موجود را براي كارآگاه شرح ميدهد. كارآگاه بسيار متعجب و خوشحال ميشود. چون رضا آخرين و اولين پرونده دوران خدمت اوست كه حل شده است. برومند تنها از رضا ميخواهد كه مسبب اصلي اين ماجرا را تسليم قانون كند. در نهايت رضا مسبب اصل را مادربزرگش مي خواند كه ديگر در قيد حيات نميباشد.
پس از كشمكشهاي لفظي زياد بين كارآگاه و رضا. در نهايت كارآگاه از رضا جدا ميشود. تا به دوران بازنشستگي خود برسد. همچنين رضا با ماشين خود در راه به حركت ادامه ميدهد و طبق گفتهاش كه به پدر اذعان كرده بود به مشهد ميرود. به سوي خراسان حركت ميكند. او به شهر مشهد ميرسد. در آخرين روزي كه او مي خواهد به شهر خود برگردد. توي خيابان متوجه شخصي ميشود كه شباهت زيادي به خودش دارد. ولي تا ميآيد به آن شخص برسد در ميان جمعيت گم ميشود. در نهايت تصوير بر روي بارگاه ملكوتي امام رضا (ع) به پايان ميرسد.