در صحنه شروع فيلم اتاق كار سردار را ميبينيم كه بر روي دو صندلي، پشت ميز كار، سردار به همراه يك زن نشسته است. در حالي كه تنها دستهايشان از آرنج به پايين نمايان است. زن روبروي يك سيستم كامپيوتري در حال ورود به سيستم و تصوير جنايتكارهاي تروريست ميباشد. با انگشتان دستش سريعاً چيزهايي تايپ ميكند. يك مرتبه عكس جواني روي مانتيور ظاهر ميشود. در كنار عكس نوشته شده است، فربد ميرزايي نابغه برق و الكتريسيته صداي حرف زدن زن را با سردار ميشنويم كه افسوس مي خورد كه ديگر دير شده است. و سردار به او ميگويد برو عكس بعدي كه زياد وقت نداريم. در صحنه بعد داستان سرگذشت فربد ميرزايي را ميبينيم كه توي هنرستان فني حرفهاي، داخل كلاس در كنار ديگر هم شاگرديها نشسته است. معلم توي كلاس نيامده است و در كلاس به صورت نيمه باز ميباشد. بالاي در ما بين جداره شيشه در ورودي در يك سطل آب شده بچهها قرار دادهاند تا لحطه ورود معلم او را اذيت كنند. معلم وارد كلاس ميشود. تا در را باز ميكند يك مرتبه سطل آب از بالاي در روي او سقوط ميكند و خيس ميشود. بچهها زير خنده ميزنند و بعداً خودشان را سريعاً جمع و جور ميكنند. معلم كه از اين حادثه شوكه شده است با عصبانيت رو به شاگردها ميكند و ميگويد كار كدام احمقي بوده كه كسي جواب نميدهد. معلم با توپ پر از كلاس خارج ميشود. دقايقي بعد استاد با مدير هنرستان وارد ميشود و مدير از او ميخواهد كه برود تا مشكل را حل كند. مدير كمي با بچهها حرف ميزند و به قول آنها را خر ميكند و مي خواهد كه مسبب اين ماجرا خودش را معرفي كند. فربد كه يك انسان جسور ميزند برميخيزد و خود را معرفي ميكند. مدير از او ميخواهد كه نزد او برود تا يك تنبيه كوچك او را بكند. فربد به سمت مدير ميرود. مدير از توي جيبش دو خودكار بيرون ميآورد و لابلاي انگشتان فربد قرار ميدهد و ميفشارد. فربد از درد به خود ميپيچد تا جايي كه ديگر نميتواند تحمل كند دست ديگرش را به سمت پايش كه چاقويي در جوراب آن مخفي كرده ميبرد. چاقو را بيرون ميكشد و به طرف قلب مدير فرو ميكند. مدير درجا جان ميدهد و فربد از صحنه فرار ميكند. در صحنه بعدي دوباره اتاق كار سردار را مشاهده ميكنيم كه همان طن كه دستهايش از آرنج به پايين مشخص است و تنها صدايش را ميشنويم، در پشت سيستم چيزي تايپ ميكند. يك مرتبه عكس جوان ديگري روي مانيتور ظاهر ميشود. در كنار عكس نوشته شده است، سهيل جمالي، نابغه فيزيك، سردار با زن حرف ميزند و زن ميگويد فكر كنم كه اين همان بي خطره باشد. سردار ميگويد كه نبايد اينها رو دست كم بگيريم و برو عكس بعدي. در صحنه بعدي ما سرگذشت سهيل جمالي را ميبينيم. سهيل در اتاق خوابش كه تخت ديگري در كنار آن ميباشد و مربوط به بردارش جمال كه از خلاف كارهاي شب است او را ميبينيم. سهيل در كنار كامپيوترش در حال كار با فرمولهاي فيزيك ميباشد. جمال نيز در كنار پنجره منتظر رفيق دزدش تا با يكديگر بروند و دله دزدي كنند. جمال از سهيل ميخواهد كه مواظب باشد كه كسي از خروج او از منزل متوجه نشود و گرنه او را اذيت ميكند. سهيل كه از بردارش ميترسد خواسته او را اجابت ميكند. در نيمههاي شب يك ماشين پليس درب خانه سهيل ميآيد و آدرس يك منزل را از او ميخواهد. سهيل در حال دادن آدرس به پليسها ميباشد كه يك مرتبه جمال با يكي از همدستانش از انتهاي كوچه متوجه خانه آنها ميشود كه پليسي ايستاده است. جمال فكر ميكند كه سهيل او را فروخته است و در همان جا نقشه ميريزد كه دو نفر از همدستانش سهيل را به بيابان ببرند و زبان او را از توي حلقش ببرند. روز موعد فرا ميرسد. دو نفر از دوستان جمال، سهيل را با چاقو تهديد ميكنند و با موتور به بيرون از شهر ميبرند و در يك جاي خلوت زبانش را از توي دهانش با فشار دادن لپهايش در هم بيرون ميكشد و با قيچي ميبرند. سهيل كه بعد از اين ماجرا ديگر لال شده است. ميفهمد كه كار كار جمال بوده است. به همين دليل، ترس را كنار ميگذارد و نيمه شب جلال را بيهوش ميكند و او را به زيرزمين منزل خودشان ميبرد. زماني كه جمال به هوش ميآيد متوجه ميشود كه داخل يك زنجير سرش را كردهاند مثل حلقه دار و به قلاب سقف آويزان شده و زير پايش يك چهار پايه قرار داده شده است و به زنجير دور گردنش كه از جنس فلز ميباشد يك سيم وصل شده كه انتهاي آن به پريز برق وصل شده و به وسيله يك كليد كه مابين سيم قرار داده شده با برق در ارتباط است. در اين لحظات همان پليسهاي شب گذشته كه به بهانه آدرس آمده بودند خانه جمال را زير نظر دارند و يك ماشين ديگر نيز به آنها اضافه ميشود. مأمورين از ماشينهاي خود پياده ميشود. يكي از مأمورين كه رئيس آنها ميباشد. عكس جمال در دستش قرار دارد و گويا ميخواند اين دزد شب گرد را دستگير كنند. در همان لحظات توي زيرزمين خانه در حالي كه جمال دستش را از داخل بست كمربندي كه از پشت بسته شده ميخواهد رها كند. سهيل با يك بطري 5/1 ليتري بنزين سر ميرسد و با زباني كه ديگر لال شده است چيزهايي براي خود بلغور ميكند و جمال دائماً او را التماس ميكند ولي فايدهاي ندارد. سهيل بطري 5/1 ليتري بنزين را درش را باز ميكند و به سر و صورت جمال كاملاً ميريزد و آن را به گوشهاي مياندازد. سپس عقب ميرود و كليد برقي را كه روي سيم قرار دارد را ميفشارد. ناگهان زنجير فلزي دور گردن جمال جرقهاي مي خورد و آتش ميگيرد و جمال نيز به طبع از آن مشتعل ميشود و چهارپايه زير پايش نيز ميلغزد و ميافتد و همانجا خفه ميشود و ميسوزد. پليسها كه كم كم نزديك در خانه جمال شدهاند متوجه ميشوند كه چراغهاي خانه خاموش و روشن ميشود و دودي از طرف خانه آنها به بيرون راهي ميشود. سپس سريعاً عمليات را شروع ميكنند و وارد خانه ميشوند و با سهيل كه در روبروي جنازه جمال نشسته است روبرو مي شوند و او را دستگير ميكنند و ميبرند. در صحنه بعدي دو مرتبه اتاق كار سردار را مشاهده ميكنيم كه زن پشت سيستم با انگشتان دستش چيزهايي را تايپ ميكند. يك مرتبه عكس جوان ديگري روي صفحه مانيتور ظاهر ميشود. در كنار عكس نوشته شده است بروز محبي، نابغه شيمي. صداي زن را ميشنويم كه به سردار ميگويد: فكر كنم كه الان صورتش ديگر اين شكل نباشه و سردار ميگويد به خاطر بسپار و برو عكس بعدي. در صحنه بعدي ما سرگذشت برزو محبي را ميبينيم كه داخل يك كافيشاپ با دوست دخترش نشستهاند. در همين لحظه يك جوان با هيكل بدنسازي وارد ميشود. گويا خاطرخواه دوست دختر برزو ميباشد. ميخواهند گلاويز شوند كه همگي توي كافي شاپ به پشت از برزو در ميآيند، به دليل معروفيتي كه در شيمي كسب كرده و همه او را ميشناسند. به هر حال جوان با كينهاي كه از برزو ميگيرد خارج ميشود. هنگام خارج شدن برزو و دوست دخترش از كافي شاپ همان جوان هيكلي با يك شيشه پر اسيد به برزو نزديك ميشود و اسيد را روي صورت او ميريزد و فرار ميكند. برزو كه ديگر صورتش از خسارات جدي اسيد نابود شده است. سعي به تلافي كردن از جوان برميخيزد و در صحنهاي مشاهده ميكنيم كه جوان را داخل حياط خودشان روي يك صندلي دستها و پاهايش را بسته است و به وسيله فرمول اسيدي كه خودش ساخته و درون يك شيشه قرار دارد مورد آسيب قرار ميدهد و شيشه اسيد بسيار خطرناك را روي جوان ميريزد. جوان و صندلي به همراه يكديگر ذوب مي شوند و ميپوسند. برزو كه عذاب وجدان گرفته است، زنگ ميزند به پليس و خود را معرفي ميكند و او نيز به زندان ميرود. در صحنه بعدي دوباره اتاق كار سردار را مشاهده ميكنيم كه زن پشت سيستم كه تنها صدايش را ميشنويم با انگشتان دستش سريعاً چيزهايي تايپ ميكند. يك مرتبه عكس جوان ديگري روي صحنه مانيتور ظاهر ميشود. كنار عكس نوشته شده است. اسماعيل كياني، نابغه كامپيوتر. سردار به زن ميگويد كه و اما برو سر اصل مطلب ولي خواهش ميكند كه زياد احساساتي نشو. در صحنه بعدي ما سرگذشت اسماعيل كياني را مشاهده ميكنيم كه در فضايي از اتاق خواب كوچكش و خانه فقيرانهاي كه دارند، در پشت يك مانيتور و كيبورد درب و داغون و قديمي كه روي يك ميز چوبي و زوار در رفته نشسته است و از ترس پدرش يك پارچه مشكي روي مانيتور و روي سرش تا قسمت تاج كشيده است به شكل كه گردن او از بيرون نمايان است. اسماعيل در زير پارچه به حالت ترس و لرز، در حالي كه محور كار با كامپيوتر است، گاه گاهي به صداهاي اطراف با چرخاندن سرش به اين طرف و آن طرف گوش ميدهد. او در حال كار با اعداد و ارقام و برنامههاي كامپيوتري ميباشد. در همين لحظه پدر اسماعيل كه يك معتاد است. به صورتي كه يك سيگار در پشت گوشش و يك سيگار روشن درون دستش قرار دارد. با چهرهاي عبوس و خشمگين به سمت اسماعيل نزديك ميشود و آتش سيگارش را به سمت گردن اسماعيل نشانه ميرود و اسماعيل از فرط سوختگي فرياد ميزند و نقش بر زمين ميشود. پدر او را مورد توهين قرار ميدهد و ميخواهد كه در ازاي بخشش اسماعيل او نيمه شب برايش يك پاكت سيگار مهيا كند. اسماعيل ميگويد كه اين وقت شب كه جايي باز نيست ولي پدر مي گويد كه چطور اداره برق براي تو باز است ولي مغازه براي سيگار من باز نيست. به هر حال اسماعيل نيمه شب راهي ميشود براي گير آوردن يك پاكت سيگار براي پدر. او نزديك به يك پاركينگ ماشين شبانهروزي ميشود. نگهبان پاركينگ داخل اتاقكش يك سوپري كوچك داير كرده است كه سيگار نيز جزء مستغلات آن قرار دارد. به هر حال اسماعيل سيگار را ميگيرد و از پاركينگ خارج ميشود. يك مرتبه سگ نگهبان پاركينگ از توي پاركينگ به سمت او حمله ور ميشود و تا اسماعيل ميخواهد فرار كند جلوي خيابان پاچه شلوارش را ميگيرد. در حالي كه سگ پاچه شلوار اسماعيل را ميكشد، اسماعيل كنار خيابان نقش بر زمين شده و دستش به داخل خيابان دراز است. يك مرتبه يك ماشين كاميون از خيابان رد ميشود و از روي دست اسماعيل از بالا تا پايين عبور ميكند و دست چپ اسماعيل قطع ميشود و به گوهاش از خيابان ميافتد. چند زوي ميگذرد. اسماعيل با يك دست قطع شده در كمال نااميدي زندگي ميكند. او يكي از روزها نقشه قتل پدر را ميريزد. زماني كه پدر توي خانه تنهاست و مشغول تماشاي يك فيلم وحشتناك ميباشد و يك جاسيگاري پر از فيتيلههاي سيگار در كنارش قرار دارد. اسماعيل از پشت با يك گرز كه در تنها دستي كه دارد وارد ميشود و گرز را محكم بر سر پدر ميكوبد. زماني كه پدر به هوش ميآيد متوجه ميشود كه به صورتي كه دستهايش باز است و كف دو دستش به وسيله ميخ طويل و سر پهن به ديوار گچي خانه كوبانده شده است. در حالي كه روي زمين نشسته است و پاهايش رو به جلو دراز است. به وسيله طناب پاهاي او بسته شده است. همچنين لبهايش به وسيله نخ كامواي زرد رنگ به يك ديگر دوخته شده است. از كف دستهايش و لبانش خون بر زمين ميچكد. پدر با چشمهاي از ترس گرد شده به روبروش نگاه ميكند. اسماعيل در حالي كه اشك ميريزد و لب به سخن نميگشايد يك سيگار گوشه لبش قرار ميدهد و با فندك زير آن را روشن ميكند. يك دم از سيگار ميگيرد. اسماعيل سيگاري نيست. تا دود در دهانش ميرود، زير سرفه ميزند. اسماعيل با سيگار روشن نزديك پدر ميشود و در حالي كه اشك ميريزد آتش سيگار را درون يكي از چشمان پدر ميكند و ميسوزاندش. لحظاتي بعد اسماعيل در روبروي پدر نشسته است. پدر يكي از چشمهايش به دليل سوختگي بسته است و با همان حالت قبلي كه نميتواند حرف بزند به اسماعيل التماس ميكند. اسماعيل چندين كارد آشپزخانه در كنارش گذاشته است. هركدام به يك طرح و شكل، از ميوه خوري تا گوشت بري. كاردها را يكي يكي برمي دارد و به طرف پدر پرتاب ميكند. يكي از كاردها درون سينه پدر، يكي درون قلبش و به همين صورت تا ده تا كارد تمام ميشود. پدر در همان جا جان ميدهد. در همين لحظه مادر و خواهر اسماعيل از در اتاق وارد ميشوند. يك مرتبه چشمانش به پدر ميافتد. جيغ ميكشند و توي سر خود ميزنند. دو ماه بعد فضاي داخل يكي از سلولهاي زندان را مشاهده ميكنيم كه چهار تخت ميباشد. روي هريكي از تختهها نابغهها نشستهاند. برزو با صورت سوخته، سهيل با زبان لال و اسماعيل با يك دست يكي از تختهاي خالي ميباشد. در همين لحظه نگهبان يك زنداني را داخل ميآورد و ميرود. زنداني به آنها ميگويد كه چون فردا قرار است شما سه تو را اعدام كنند، يكي ميخواهد شما را از زير طناب دار فراري دهد. نابغهها خوشحال ميشوند و ميگويند كه به چه صورت زنداني از داخل جيبش سه قطعه آهنرباي اندازه عدس را در ميآورد كه پشت هركدام چسبندگي دارد و از آنها ميخواهد كه فردا، زماني كه ميخواهند آنها را به جوخه اعدام ببرند، هر نفر از نابغهها يكي از اين آهنرباها را به وسيله چسبي كه پشت آن قرار دارد، در پشت دندانهاي جلويي سمت بالا بچسبانند و بروند. نابغهها دليل كار را جويا ميشوند كه زنداني ميگويد دليلش را خودتان فردا متوجه ميشويد و من هم بيشتر از اين چيزي نميدانم. فرداي آن روز فرا ميرسد. سه نابغه را به پاي جوخه دار ميبرند آنها به وسيله طناب دستهايشان از پشت بسته است و هركدام از وجود آهنرباها در پشت دندان خود به وسيله زبان مطمئن ميشوند. جمعيت دور ميدان را فرا گرفته است و پليسها نيز جمع هستند. در همين لطه در ميان جمعيت، فربد نابغه برق در حالي كه يك دست لباس چرمي مشكي با پالتو پوشيده و يك عينك دودي برچشم دارد به چشم ميخورد. او به سه اعدامي نگاهي مياندازد و مانند آنها يك آهنربا بيرون ميآورد و پشت دندانهاي جلويي سمت بالايش ميچسباند. فربد از جيب ديگرش يك توپ شيشهاي و شفاف كه درون آن پر از فلاشر است بيرون مي آورد. توپ به اندازه يك توپ تنيس ميباشد. روي توپ يك دكمه مشكي رنگ كوچك در كنار ساير فلاشرها قرار دارد. روي دكمه را ميفشارد. صداي جيغ كوتاهي شنيده ميشود. توپ را به آسمان پرتاب ميكند به سمت بالا. توپ سريعاً شروع به فلاشر زدن ميكند. فلاشرهايي از همه جهات، به طريقي كه فضاي موجود را تا شعاع سيصد متري نور باران ميكند، نور سفيد و بسيار پر رنگ. چهرههاي مردم، مأمورين انتظامي، سه اعدامي و حتي پرندگان روي درختان با نور فلاشرها خاموش و روشن ميشوند. توپ به زمين ميافتد. فلاشرهاي آن قطع ميشود. در همين لحظه چندين پرنده از روي درختها بر زمين سقوط ميكنند. همه مات و مبهوت به همان زاويهاي كه قرار داشتهاند خيره ميمانند. كم كم مردن و مأمورين انتظامي پاهايشان سست ميشود. گويي كه انگار به همگي بي حس كننده تزريق كرده باشند و يكييكي روي زمين مي افتند. در حالي كه دستها و پاها و بدنشان كاملاً بي حس شده است. به غير از سه اعدامي و فربد، همگي روي زمين نقش شده اند. سه اعدامي با تعجب به فضاي دور و اطراف و مردم نگاه ميكنند. مردم و مأمورين تنها چشمهايشان پلك ميخورند و زير لب مينالند ولي نميتوانند دست و پاهايشان را حركت دهند. فربد به سمت توپ ميدود. توپ را از روي زمين برميدارد و رو به سه اعدامي ميكند و از آنها ميخواهد كه هرچه زودتر با او فرار كنند. به هر حال هر چهار نفر فرار ميكنند و مأمورين و مردم تنها با زاويههاي ديد چشمانشان به سه اعدامي نگاه ميكنند كه فرار ميكنند. هر چهار نابغه سوار ماشين سانتافر فربد ميشوند و از مهلكه ميگريزند. فربد براي آنها توي ماشين توضيح ميدهد كه اين يك بمب مغناطيسي است كه سريعاً روي مغز واكنش نشان داده و بدن را براي نيم ساعتي كاملاً فلج ميكند و حالا به وسيله سه نابغه ديگر ميخواهند اين بمب را تكميل كنند تا در تاريخ ثبت شود و آن آهنرباها نيز باعث شدند كه جريانهاي بمب مغناطيسي خنثي شوند و بر آنها اثر نكند. در اين هنگام، صداي آژيرهاي پليس به گوش ميرسد كه به دنبال ماشين فربد گذاشتهاند. فربد كه از قبل فكر اين جا را هم كرده بوده است، يك فلاشر داخل چراغ قرمز سانتافر كار گذاشته است و با فشار يك دكمه، فلاشر جاسازي شده در چراغ ترمز روشن ميشود و ماشينهاي پليس، هركدام به طرفي از خيابان منحرف ميشوند و نيز عابران پياده بر زمين نقش ميشوند و ماشين سانتافر فربد از مهلكه ميگريزد. در اين لحظات، مردم و مأمورين كه در كنار چوبه دار بي حس روي زمين افتاده بودند، از جاي خود برميخيزند و نيز پرندگاني كه روي زمين سقوط كرده بودند به پرواز درميآيند. در صحنه بعدي نگاه ميكنيم كه داخل يك اتاق كنفرانس درجه دارهاي نيروهاي مسلح دور يك ميز يو نشستهاند و يك سردار كه در كنار يك سروان رو به حاضرين كه نشستهاند صحبت ميكند. سردار اين شرايط را فوقالعاده ميداند و ميگويد يك اقدام تروريستي در كار است و به همگي اعلان آماده باش ميدهد و عمليات دستگيري نابغهها را به سروان مظاهري ميدهد و اميد ميدهد كه بتواند از اين مهم سر بلند بيرون بيايد. در صحنه بعدي، داخل يك آزمايشگاه زيرزميني را مشاهده ميكنيم كه نابغهها وارد آن ميشوند. در اين آزمايشگاه كليه مواد شيميايي و لوازم و تجهيزات برقي و كامپيوتري مهيا ميباشد تا نابغهها بر روي پروژهاي كه قرار است انجام بدهند متمركز شوند. فربد رو به برزو ميكند و از او ميخواهد كه يك ماده شيميايي بسازد كه به صورت گاز باشد و زماني كه متصاعد ميشود، طي 24 ساعت مغز را مختل كند و فرد را دچار مرگ مغزي كند و نيز از او ميخواهد كه پادتن اين گاز شيميايي را تهيه كند تا در صورت نياز و قبل از 24 ساعت ذكر شده، آن را متصاعد كنند و فرد مورد آلودگي را از مرگ مغزي نجات بدهند. فربد رو به اسماعيل ميكند و يكي از سيستمهاي كامپيوتري را نشان ميدهد كه بايد دائماً با آنها با كشورهاي تروريستي دائماً كانكست باشد و كسي نتواند آنها را حك كند. فربد رو به سهيل ميكند و از او ميخواهد كه در احتمالات و جبر كمك آنها كند و مدت زمان بمب مغناطيسي و گاز شيميايي و گاز پادتن را دقيقاً روي 24 ساعت برنامهريزي و حل و فصل كند و به طرف يكي از سيستمهاي كامپيوتري او را راهنمايي ميكند. در صحنه ديگر لحظاتي از تمرينات سخت نظامي سروان سينا مظاهري را مشاهده ميكنيم كه خود را براي انجام عمليات آماده ميكند. داخل زيرزمين آزمايشگاهي فربد همه مشغول كار روي بمب ميباشند كه گوشي موبايل فربد زنگ ميخورد و رئيس فربد كه آمريكا است با او تماس ميگيرد. رئيس فربد يك زن ميباشد و صدايش، صداي همان زني است كه در كنار سردار در صحنه شروع مي شنيديم. رئيس از او مراحل عمليات را جويا ميشود و او مراحل پيشرفت را براي او توضيح ميدهد و در نهايت رئيس ميخواهد كه گوشي را روي بلندگو قرار دهد تا بقيه اعضاي گروه صحبت و خوش آمدگويي بگويد. رئيس از كليه نابغه ميخواهد كه هرچه زودتر پروژه بمب الكتروشيمي را تحويل دهند، تا او هم مراحل پناهندگي آنها به يكي از كشورهاي تروريستي را نيز ترتيب اثر دهد. در صحنه ديگر اتاق كار سردار را مشاهده ميكنيم كه سردار و سروان مظاهري و يك دكتر به چشم ميخورند و دكتر در حال جاسازي و كاشت يك تار مو در سر سروان ميباشد كه به ريشه آن يك ردياب فوق سري متصل است. و سردار به سروان مظاهري اعلان ميدارد كه از اين لحظه به بعد در آماده باش كامل به سر ميبرد براي ترفندي كه قرار است بزند. داخل آزمايشگاه زيرزميني كم كم نارنجهها گرسنه ميشوند و فربد به همراه اسماعيل راهي ميشوند تا كه خريد كنند. فربد و اسماعيل وارد يك رستوران ميشوند تا چند پرس كباب سفارش دهند. در بين رستوران آنها را و چهرههايشان را ردياب ميكند. در قسمت ديگر اتاق كنترل سيستمهاي مدار بسته را مشاهده ميكنيم كه چندين مانيتور و چندين اپراتور در حال رديابي چهرهها از سطح شهر و معابر و غيره ميباشند.
يكباره ثبت دوربين رستوران روي يكي از سيستهاي كانكست ميشود و چهرههاي فربد و اسماعيل در داخل رستورات به سمع و نظر يكي از اپراتورها ميرسد و پيام به اتاق سردار كه سردار وارد اتاق ميشود و چهره فربد را در كنار اسماعيل در داخل رستوران مشاهده ميكند. سردار با سروان مظاهري تماس ميگيريد و آغاز شروع عمليات را اعلان ميدارد. فربد و اسماعيل از رستوران خارج ميشوند و با ماشين در حال حركت ميشوند. پشت چراغ قرمز ميايستند. تا مي خواهند حركت كنند، يك مرتبه يك پيرمرد عصا به دست، جلوي آنها ميپرد و با ماشين آنها برخورد ميكند. فربد و اسماعيل سريعاً به سمت پيرمرد ميروند تا وضعيت او را بررسي كنند كه فربد متوجه ميشود كه پيرمرد پدر بزرگ دوست داشتني او ميباشد و همان پيرمرد كسي نيست جز سروان مظاهري كه خود را شبيه پدر بزرگ فربد درآورده است. و با اين كلك به گروه آنها نفوذ ميكند. فربد پدربزرگ قلابي خود را سوار ماشين ميكند و حال و احوال او را جويا ميشود. پيرمرد ميگويد كه من از قم براي ديدن او آمده بود كه متوجه شده كه پدر و مادرش او را تروريست خوانده اند و پدر بزرگ يعني از اين واژه هيچ سردر نميآورد. به هر حال در آن حادثه ساختگي تصادف، تنها شيشه عينك پدربزرگ شكسته شده است كه اين يكي ديگر از ترفندهاي سروان است براي مرحله بعدي خروج از پناهگاه نابغهها و رسيدن به جايي كه بتواند مراحل عمليات نابغهها را براي سردار شرح بدهد. سردار نيز از داخل اتاق كارش از روي مانيتور، محل ورود سروان مظاهري را رديابي ميكند. پدر بزرگ وارد پناهگاه زيرزميني فربد ميشود و متوجه ميشود كه آنها كار بمب را تمام كردهاند. به همين دليل چشم درد از ناحيه خراب بودن عينك را بهانه ميكند تا يك طوري به بهانه تعمير شيشه عينك از آزمايشگاه زيرزميني بيرون رود و مراحل كار را براي سردار توضيح بدهد. پيرمرد در آن جا متوجه ميشود كه شرايط كار بمب به اين صورت است كه مثل بمب قبلي است ولي دو مرحله گاز تصاعدي مسموم و گاز تصاعدي پادتن بر روي آن مونتاژ شده است و بمب داراي يك شماره رمز هشت رقمي ميباشد كه در صورت نياز با دادن آن گاز پادتن را متصاعد ميكند و همچنين يك شمارشگر زمان كه تا 24 ساعت را نشان ميدهد و همچنين همان فلاشرهاي قبلي كه براي بي حس كردن به كار ميرود. فربد به ناچار با پدربزرگ خارج ميشود تا به سمت يك عينك فروشي بروند و شيشه عينك پدربزرگ را درست كنند. توي عينك فروشي، شخصي كه از قبل آماده بوده است يك بيسيم كوچك بر روي دسته عينك سروان جاسازي ميكند تا بتواند با سردار تبادل اطلاعات بكند. فربد و پدربزرگ قلابي از عينك فروشي خارج ميشوند و سوار ماشين ميشوند. در بين راه، سروان مظاهري دستشويي را بهانه ميكند و به ناچار فربد در كنار يك پارك توقف ميكند تا پدر بزرگ دستشويي برود و برگردد. سروان به طرف يكي از دستشوييهاي پارك ميرود تا بي سيم روي عينك را روشن كند و با سردار مراحل عمليات را شرح دهد. از بد روزگار سردار كه داخل اتاقش منتظر سروان ميباشد، به يك باره شخصي وارد اتاقش ميشود و مشكل يكي از سيستمهاي رديابي سروان را بازگو مي كند و سروان از اتاق با آن شخص خارج ميشود و بيسيم خود را كه حركاتش را با فركانس بي سيم سروان تنظيم كرده است را فراموش ميكند ببرد. از آن طرف سروان توي دستشويي ميرود و بيسيم روي عينك را روشن ميكند و هرچه با فركانس بيسيم سردار صحبت ميكند سردار را نمييابد. كمي زمان ميگذرد. فربد نگران پدر بزرگ ميشود و به سوي او ميشتابد. در همين لحظه سردار وارد اتاق ميشود و متوجه صداي سروان كه پشت بي سيم است ميشود و به داد او ميرسد و مشغول تبادل اطلاعات ميشوند كه فربد سر ميرسد و از پشت سر متوجه پدر بزرگ ميشود كه صدايش تغيير كرده و در حال تبادل اطلاعات با سردار است و متوجه ميشود كه او پدر بزرگ قلابياش است. سريعاً به سمت ماشين ميرود و منتظر پدر بزرگ ميماند. پدر بزرگ را سوار ماشين ميكند و به بيابان ميبرد به بهانه اين كه يك جاي خوش گل را ميخواهد به او نشان دهد و او را به بيان ميبرد و پياده ميكند و با تير به او شليك ميكند و سروان را همان جا از پا درميآورد. مأمورين تا ميآيند به صحنه برسند و سروان را نجات دهند، ديگر دير شده است و تنها موفق به دستگيري فربد ميشوند و عمليات نيمه تمام ميماند. دوباره در اتاق كنفرانس، نشست اضطراري درجهدارهاي نيروهاي مسلح شكل ميگيرد. سردار رو به سايرين ميكند و ميگويد كه در اين عمليات سروان مظاهري به درجه شهادت رسيده است و بايد براي ادامه عمليات فكر چارهاي باشيم و از هركسي نظري خواست تا ارائه دهد. در اين ميان يك سروان برميخيزد و اظهار ميكند كه از دوستان و هم دوره ايهاي دانشگاه سروان مظاهري ميباشد و سروان مظاهري در خاطراتش كه با او بازگو كرده است، مشخص شده كه سروان مظاهري يك خواهر دوقلو دارد كه از نظر ظاهري بسيار شبيه به او ميباشد. ولي خواهر سروان مظاهري در آمريكا اقامت دارد. سردار خواستار ميشود كه هرچه زودتر مراحل سفر خواهر دوقلوي سروان مظاهري به ايران را ترتيب دهند تا بتوانند ادامه عمليات را ادامه دهد. از آن طرف نابغههاي ديگر داخل آزمايشگاه زيرزميني از بابت دير كردن فربد و پدربزرگ بسيار نگران هستند. در صحنه بعد، اتاق كار سردار را مشاهده ميكنيم كه همان زني كه در صحنه آغازين ذكر شد چهرهاش نمايان ميشود. و او كسي نيست جز خواهر سروان مظاهري كه از لحاظ ظاهري بسيار شبيه سروان مظاهري ميباشد. خواهر سروان مظاهري، سيما نام دارد و روبه عكس برادرش كه در مانيتور نقش بسته است نگاه ميكند و در دلش با خود ميگويد كه اي برادر بيچاره من، از همون بچگي آبمون توي يه جوي نرفت و با پوزخندي ميگويد كه نترس خودم راهت را به دلخواه خودم ادامه ميدهم. خواهر سروان مظاهري، كسي نيست جز رئيس فربد و نابغهها كه در آمريكا زندگي ميكرده است و جزء گروه تروريستها ميباشد. به هر حال سردار از او ميخواهد كه ادامه عمليات را ادامه دهد و خواهر سينا مظاهري تنها خواهشي كه از او دارد اين است كه، قاتل برادرش را ملاقات كند و با او به صورت خصوصي صحبت كند و سردار ميپذيرد. خواهر سروان مظاهري، سيما مظاهري به ديدن فربد ميرود و از پشت سلول انفرادي، از داخل پنجره كوچك سلول با او صحبت ميكند. فربد تعجب ميكند كه چه طور رئيسش موفق شده است به ديدن او بيايد. سيما با فربد در مورد عمليات صحبت ميكند و جاي دو بمبي كه قرار بوده ساخته شود و همچنين فايلهاي اطلاعاتي را ميگيرد و در نهايت يك كپسول قرمز رنگ به او ميدهد كه فردا بخورد و اين كپسول را دليل نجات او از زندان ميداند.
سيما به طرف آزمايشگاه زيرزمين ميشتابد و وارد آنجا ميشود. سه نابغه از ديدن سيما متعجب ميشوند و ميخواهند كه خودش را معرفي كند. سيما به آن ها ميگويد كه او همان رئيسشان است و عمليات لو رفته است و هرچه زودتر يكي از بمبها را براي اينكه بتوانند فرار كنند ميبايست به معرض انفجار قرار دهند و همگي با يكديگر از آزمايشگاه خارج ميشوند. در صحنه ديگر ميبينيم كه داخل سلول انفرادي فربد كپسول را ميخورد و پس از چند لحظه خون بالا ميآورد و همان جا جان ميدهد.
سيما و سه نابغه ديگر در داخل يك فروشگاه زنجيره اي، پس از شكستن درب سكوريت ورودي آن، بمب الكتروشيمي را داخل آن جا پرتاب ميكنند. بمب پس از وارد شدن به فروشگاه شروع به فلاشر زدن ميكند و كليه افرادي كه داخل فروشگاه هستند بدنهايشان بي حس ميشود و روي زمين نقش ميشوند. پس از چند ثانيه ديگر تايمر 24 ساعت روشن ميشود. گاز به سرعت تمام فضاي فروشگاه را فرا ميگيرد و با تن و بدن و صورت جمعيت كه بر روي زمين نقش شدهاند اصابت ميكند و كم كم صورت مردم سبز ميشود و همچنين رنگ سفيدي چشمهايشان كم كم به زرد تبديل ميشود و خيره به نقطهاي به كما ميروند. براي بار چندم در اتاق كنفرانس، نشست اضطراري درجهدارهاي نيروهاي مسلح شكل ميگيرد و سردار در جلسه ذكر ميكند كه تروريستها بمب الكترومغناطيس خودشان را در معرض انفجار قرار دادهاند و براي داد رمز پادتن، يك هليكوپتر تقاضا كردهاند، تا به وسيله آن به خاك عراق بروند و زماني كه به مقصد مورد نظرشان رسيدند، رمز پادتن را ميدهند و تنها 24 ساعت فرصت داريم تا بتوانيم رمز را از آنها بگيريم و جان هموطنانمان را نجات دهيم. در نهايت آنها به خواسته سيما و سه نابغه ديگر تن در ميدهند و مشاهده ميكنيم كه سيما و سه نابغه ديگر توي هليكوپت نشستهاند و سيما خلباني ميكند، در حالي كه بمب ديگر را در دست گرفته و به آن نگاه ميكند. از آنجا كه اين بمب از دست سيما رها ميشود و به كف كابين خلبان ميافتد. تا سيما ميآيد بمب را بردارد، سربار شصتي آن در اثر غلتيدن فشرده ميشود و شروع به چشمك زدن ميكند و چهار نفري توي هليكوپتر از حال ميروند و هليكوپتر در خاك عراق سقوط ميكند و منفجر ميشود. زمان به همين صورت ميگذرد و خبري از تروريستها نميشود. سردار گمان ميكند كه آنها فرار كردهاند و از عمد رمز را ندادهاند.
تا اين كه يك ساعت ديگر به مرگ مغزي مصدومين حاضر در فروشگاه باقي ميماند و كليه درجه دارها و سردار در اتاق كنفرانس به دنبال راه حلي براي پيدا كردن رمز ميگردند، كه يكي از درجهدارها ميگويد كه شايد فربد كه در سلول قرار دارد رمز را بداند. به همين دليل به طرف فربد ميشتابند تا رمز را از او بگيرند. در سلول متوجه ميشوند كه فربد را كسي دارو داده است و مرده، ولي در لحظات آخرين زندگياش، رمز هشت رقمي را به وسيله خون خون بر روي زمين نقش كرده است. آنها سريعاً رمز را به بمب الكترو شيمي ميدهند و گاز سفيد رنگي از مابين شيارهاي آن متصاعد ميشود و همهجا را در اتاق كنفرانس هستند و به يكديگر تبريك ميگويند. در صحنه يكي به آخر ميبينيم كه در يك بيابان دو سرباز فربد را آوردهاند كه خاك كنند، كه يك مرتبه فربد چشمانش باز ميشود و اسلحه كلاشينكف يكي از سربازها را برميدارد و به طرف آنها شليك ميكند و جان آنها را ميگيرد. در صحنه پاياني نيز مشاهده ميكنيم در رمز عراق هليكوپتر سقوط كرده نابغهها در حال دود كردن ميباشد. كمي آن طرف سيما در حالي كه روي زمين ميخزد و به جلو ميرود، داخل دستش يك فلش مموري نيز ديده ميشود.
{پايان}
{صادق دهكردي}
خیر مقدم، خیلی خوش اومدی
×